Part 47🎭

1.8K 298 32
                                    

 فرانسه_ منطقه ی هفت پاریس_چند روز بعد_ عمارت جونگکوک پتینسون!

با فرو رفتن جسمِ سنگین جونگکوک تو آغوشش نگاهش رو از روی نوشته هایی که روی کاغذ سفید خودنمایی می کردن،  گرفت  و دستی برای برداشتن عینکش بلند کرد. تو دو روزی که گذشته بود تمامِ مدت جونگکوک مغموم و بی انرژی گوشه ای مینشست و خودش رو بابت تک تک لحظاتی که باید  در کنار تهیونگ میبود اما از رویا رویی با هر آنچه به قلبِ ترسوش رو چنگ می زد شانه خالی کرده بود؛ لعنت می کرد. میشد غم نگاهش رو حتی از مایل ها فاصله خوند و آه های پر دردی که تو سینه ش خفه می شد رو شنید.
کاغذهاش رو گوشه ای رها کرد و با خوشحالی به استقبال همسر کم حرفش رفت که خودش رو بی مقدمه تو آغوشش جا داده بود و نفس های گرمش رو توی گودیِ گردنش خالی می کرد. اون دلگیری ای از همسرِ بی تقصیرش نداشت اما جونگکوک دلگیری  های زیادی از شخص خودش داشت که از نظرش زیادی هم بی تقصیر به نظر نمی اومد.

-همیشه علاقه ی خاصی به موسیقی بی کلام داشتم اما تا حالا از علاقم به آغوش بی کلام برات گفته بودم تهیونگ؟!

تهیونگ با لبخند عمیقی که روی لب هاش نشسته بود همونطور که جونگکوک رو محکم به سینه ش فشار می داد؛ پاش رو روی زمین کوبید و  به آرومی تاب  رو به حرکت درآورد. برای مردی که  از ابتدا علاقه ای به حرف زدن نداشت و همیشه غرق سکوت با نگاهِ تهی از احساس با شب پرستاره ی بالای سرش دردودل می کرد باید هم  آغوش بیکلام بهترین گزینه می بود. گاهی یک آغوش بی کلام کاری تر از صدها جمله ی زیبا بود...

-بابام همیشه حرف های خیلی قشنگی می زد تهیونگ
-چی میگفت عزیزم؟
-سکوت می کرد!

تهیونگ لب هاش رو به پیشونیِ جونگکوک رسوند جایی که وقتی تازه عاشقش شده بود همیشه شاهد یک اخم عمیق توی آغوش سفیدش بود.  اخمی که بعد ها به لبخند شیرینی بدل شده بود و شادی رو به زیر پوستش تزریق کرده بود... بوسه ی عمیقی روی پیشونی جونگکوک نشوند و موهای سیاهش رو نوازش وار، دست کشید.

-کاش میشد یک روز یک کارت دعوت برای سکوت بفرستم، از همون کارت دعوت هایی که تو برای عروسی کوچیکمون پسندیده بودی. کاغذ مشکی مات با نوشته های طلایی!
ازش طلبِ یک هم صحبتی می کردم و آدرسِ این تراس رو بهش میدادم. براش تو اون فنجونایی که از مادرم بهم یادگار مونده قهوه می ریختم، یک قهوه ی تلخ! تاحالا باهاش هم صحبت نبودم اما بنظر اون هم آدم غمگینیه. آدمای خیلی غمگین قهوه های تلخ رو بیشتر میپسندن چون اینطوری میتونن تلخی زندگیشون رو برای چند دقیقه گم کنن. فوقش یک کروسانِ شکلاتی هم میذاشتم کنار فنجون قهوه ش و بعد می رفتم؛ تا باهاش خلوت کنی!
-چرا؟!
-تا بهت اعتراف کنه تو روزهایی که نبودی، چی به سر من آورد!

جونگکوک کمی جا به جا شد و نفسِ عمیقش رو جایی روی گودیِ گردن تهیونگ خالی کرد."روزهای نبودت" چه سر تیتر غم انگیزی بود برای شروع یک هم صحبتی با سکوت...!
تهیونگ به یکباره پاش رو محکم به زمین کوبید و بعد از به راه افتادن تاب، جوری که تصور می کرد تا چند  دقیقه ی  آینده از حرکت نمی ایسته روی تاب دراز کش شد و جونگکوک رو روی سینه ش خوابوند. درک عذاب وجدانی که از وقتِ برگشت گریبان گیرِ کوک شده بود، سخت بود و دلداری دادن بهش سخت تر... اون خودش رو به خاطر تمام لحظاتی که باید می بود اما به دلیل ترسی که به قلبش چنگ می زد از ایستادن در برابر هرآنچه که باید، شانه خالی کرده بود؛ تمام مدت سرزنش می کرد. مدام طناب دار رو به گردن خودش می انداخت و بدونِ هیچ رحمی لگد محکمی به چهار پایه ای که زیر پای خودش گذاشته بود می کوبید.
میمرد و زنده میشد؛ مکرر، مداوم و بی نهایت...!

UnConscious | VKOOKWhere stories live. Discover now