Part 10🃏

4.3K 549 140
                                    

سنت ژرمن_ خانه ی آدرین هرلسون
ساعتِ   21: 00

«من مدهوشِ عطر تنِ تو در دنیایی پا گذاشته ام پر از دیوانگی !
مرا ببین چگونه تورا زندگی کردن را آموخته ام؟!
نگاهت را...!
صدایت را ...!
گرمایت را ...!

اوه آنجا را ببین ، آسمان جامه ی سیاهی بر روی تن بلورین مهتاب کشیده!
با انبوهی از سکوت که انتظارِ مرا روی گیسوان ماه ، رد به رد میبافد...!
این سیاهی، این سکوت، این شب، گویی که انتظار تورا میکشد ای ستاره ی کمرنگ من، به گمانم آسمانی شدنت را نظاره گرم ...!
ای تو که مرا به لبخندی رنگ رو رفته مدهوش کرده ای
رفتنت که با تنهایی هم آغوش نیست؟! من چمدانم را با کوله باری خاطره بسته ام
دستم را بگیر باور کن من همراه تو ستاره شدن را هم بلد خواهم شد! »

نگاهش رو از کاغذ خط خطیِ افکارش گرفت و سرش رو بلند کرد برای دید زدن آسمونی که ستاره هاش رو به آغوش کشیده بود. لبخند کمرنگی زد، چقدر زیبا توصیف میکرد حقیقت محض زندگی رو و چه زیباتر خیره میشد به این تکرارِ دلچسب این چرخه !
شب...
واقعا چه دوسداشتنی بود این شب، که میشد سالها راجع بهش حرف زد و اما ذره ای خسته نشد. میشد سالها براش بهونه ی عاشقی تراشید و خسته نشد‌...! چشم هاش رو بست و تو لذت نسیم خنکی که میوزید غرق شد.

«-شب تقدیرش این بوده. که سیاه مثله دردامون... تلخ مثل خاطره هامون باشه.
-گناه نکرده، حبس ناخواسته؟!
تهیونگ پتویی که داخل دستش بود رو دورِ جونگکوک پیچید و روی موهای نرمش رو با لطافت هر چه تمام تر به بوسه ی از ته دلی مهمون کرد، بوسه ای که صدای بلندش تو فضای ساکتی که تنها با صدای جیر جیرک ها و تق تق هیزم های آتیش پر شده بود.
-باور کن خودِ شب هم دلگیره از این تقدیر
-باید خیلی درد داشته باشه؛ اینکه یه دنیا تورو مقصر دله گرفتشون بدونن.
خودش هم کنار کوک نشست و همونطور که با چوب بلندی، آتش شعله ور رو مرتب میکرد؛ شام امشبشون رو که دو سیخ ماهیِ بزرگ بود رو روی گرمای خوش طرحی که برپا کرده بود، گذاشت.
-اینطوری شاید قدرِ روزو بدونیم
کوک شاکی از جمله ای که شنیده بود زانوهاش رو به آغوش کشید و خیره به منظره ی رقاصی شعله های زرد و نارنجیِ آتش زیرِ دست تهیونگ، نفس عمیقی کشید.
-ولی من هیچوقت روز رو دوسنداشتم تهیونگ، هیچی تو این دنیا معصوم نیست...نه روز، نه شب و حتی نه زندگی..
روز یک کاری میکنه "زجر بکشی " شب یکاری میکنه به یادش بیوفتی " درد بکشی "
تهیونگ نیم نگاهی به جونگکوک انداخت که چونه ش رو روی زانوی جفت شده اش گذاشته بود و با چهره ی حق به جانب به شعله های خوشرنگ امشبش خیره بود.
-با این تفاسیر شبم گناه کاره. پس چرا دوسش داری؟ انتخاب بین بد و بدتره؟
لبخند زد، یه لبخند کمرنگ و ملیح. که ظاهر میشد و زنده میکرد برکه ی بی روح زندگانی رو... لبخندی که دندون نمایی نمیکرد، تا کناره ی گوش ها کش نمیومد. کمرنگ بود و کوچیک، اما شیرین..‌. خیلی خیلی شیرین...
-بعضی گناها شیرینن.
سمت کوک خم شد و لبخند کمرنگش رو درست قبل از ناپدید شدنش بوسید و بعد در حالی که به کارش ادامه میداد، نفس عمیقی کشید.
-یک سوال، به نظرت کسی که زورش به خاطره هاش برسه، شب رو چطوری میبینه؟!
کوک سرش رو از روی زانوهاش برداشت و به قعر آسمون خیره شد. آسمونی که از بینِ قاب عکس شاخه های بلند درخت های جنگل تبدیل شده بود به عکسی خاص و تنها زیبایی بود که در وصف حالش نواخته میشد.
-برای من، شب باعث میشه بفهمم یچیز سیاه تر از زندگیم هست.
سیاه تر از قلب ادمایی که ازارم دادن...!
سیاه تر از درادایی که تو روز کشیدم...!
اما جواب سوالت، نمیدونمِ چون من یکی که هیچوقت زورم به خاطره هام نرسید.
نزدیکیِ تهیونگ رو به خودش احساس کرد، سرش رو پایین گرفت. تهیونگ با یک وجب فاصله از صورتش لبخند زنان نگاهش میکرد. دستش رو بالا کشید و تره موی روی صورتش رو با عشق کنار زد.
-یه روز میرسه بنظرت؟ من باشم و تو باشی.. درد نباشه. دلِ سیاه بقیه نباشه.. یه نگاه جدید بکنیم به شب ، ببینیم اصلا روی خوشی داره یا نه؟
کوک دست هاش رو دور گردن تهیونگ حلقه کرد و همونطور که سینه ی خاک خورده ش رو با عطر خوش بوی تن کسی که عاشقش کرده بود زنده میکرد، باز دمش رو بیرون داد و گردن خوش طعم تهیونگ رو آروم، اما با عشق بوسید.
-بیا امتحانش کنیم، یه شب پر ستاره طلبت.»

UnConscious | VKOOKWhere stories live. Discover now