Part 41🎭

1.6K 290 84
                                    

رستوران ژول ورن_ طبقه ی دومِ برج ایفل_ واقع در میدان شان دو مارس

آندره با چهره ی خونسردی کمی از شرابش رو نوشید و با چاقو استیک نیم پزش رو برید. همونطور که بیخیال غذاش رو میجویید با هوم آرومی از سر لذت سر تکون داد. ده دقیقه از زمانی که آلبر با پرستیژ مزخرف و خود خواهانه ش خلوت تک نفره ش رو خراب کرده بود می گذشت. آلبر به پشتی صندلیش تکیه داده بود و آندره رو از نظر می گذروند که از وقت ورود، تحویلش نگرفته بود و با غذای خودش خوش بود.

-نمیخوای حضور من رو حساب کنی استاد؟
-چی باعث شده فکر کنی هنوزم می تونی به من بگی استاد؟

آلبر به متیو اشاره کرد تا لیوانش رو پر از مشروب کنه و سیگار برگش رو از جیبِ کتش بیرون کشید؛ روی لب هاش گذاشت و با چشم هاش به متیو نگاه کرد تا با فندک ، نخ روی لب هاش رو روشن کنه. حضور استاد بدخلقش تو پاریس کمی براش عجیب بود و دلش میخواست بدونه دلیل این رفت و آمد ها چیه؟ هرچند که آندره بهش محل نمی ذاشت چه برسه به جواب دادن سوال هاش...
دود سیگارش رو فوت کرد و با لحنِ به ظاهر معصومی گفت:

-لطفا انقدر با من بد نباش، می دونی که تو یه آدم خاص برای منی استاد و حتی اگه صد سال دیگه هم بگذره بازهم استاد منی.

متیو که دلبستگی و احترام فوق العاده زیادی نسبت به آندره داشت کمی عقب تر از آلبر ایستاده بود و با لبخند خیلی کمرنگی مردی رو نگاه می کرد که قدرت از حرکاتش چکه می کرد. همیشه دوست داشت مثل اون مردی با اقتدار و دیدنی بشه اما چیزی که در نهایت شده بود چیزی جز نوچه ی آلبر بودن، نبود. زمانِ زیادی رو در کنار آندره گذرونده بود و عشق زیادی رو با اسم زیباش به قلب خودش سنجاق کرده بود. آندره با نیم نگاهی به متیو که موشکافانه نگاهش می کرد و رج به رج دلتنگی رو از قلب نیمه تاریکش می کند، صندلی کنارش رو عقب کشید...

-بیا بشین
-اما
-دهنتو ببند، همونطور که تو و کوک شاگرد من بودین، متیو هم زیر دست من بزرگ شد. پس از نظر من با تو هم رتبه ست، اون باند مافیای بزرگ و این پادشاهیِ مسخره ت رو برای خودت نگهدار. در حضور من تو هیچ برتری ای به اشخاص دیگه نداری و یاد بگیر وقتی به دیدار من میای به کسایی که در کنار من بزرگ شدن احترام بذاری. اگر بر خلاف این چیزی که گفتم اعتقاد داری میتونی استیکم رو برام ببری و بذاری تو دهنم. درست مثل یک زیر دست بی ارزش...
چون برای من تو چیزی جز یک شاگرد ناخلف نیستی. پس اگه نمیخوای مجبورت کنم این کارارو بکنی دهنت رو ببند و برای من از رئیس بودن یا نوچه بودن نطق نکن. چون اینجا اونی که رئیسه تو نیستی، منم و من دوسدارم متیو کنارم بشینه. اصلا هم خوش ندارم یک مگس کنار گوشم وز وز کنه...!

بعد از اتمام حرفش بدون اینکه منتظر واکنشی از جانب آلبر باشه که رگ های پیشونیش از عصبانیت بیرون زده بود سمتِ گارسون چرخید و با مهربونی بهش اشاره کرد که برای ثبت سفارش جدید به سمتشون بیاد. متیو از ترس به صندلی چسبیده بود و تمامیِ بلاهایی که آلبر از حرص زیاد قرار بود سرش بیاره فکر می کرد که دستِ گرم آندره میونه ی تصورات ترسناکش، روی بازوش نشست و قلبش رو برای ثانیه های کوتاهی گرم کرد.

UnConscious | VKOOKWhere stories live. Discover now