Part 11🎭

3.8K 508 60
                                    

نه تهیونگی رو که با تمام وجود عطر تنش رو بو میکشید رو به آغوش گرفت نه حتی میلیمتری جا به جا شد؛ فقط، چشم هاش رو بست و شروع کرد به با صدای بلند نفس های عمیقی کشیدن. در جواب عشقی که همسرش نثارش کرده بود تنها" سکوت"جوابی بود که روی زبونش میچرخید.
- نمیتونم ریسک کنم
ناراحت، فشار دست هاش رو دورِ بدن کوک بیشتر کرد و عاجزانه نالید:
-خواهش میکنم‌کوک
-نه
دست هاش رو روی دو طرف شونه های تهیونگ گذاشت و با کلافگی اون رو از آغوشش جدا کرد.
-لطفا از اینجا برو، میتونی ماشینمو با خودت ببری.
تهیونگ بغ کرده به چهره ی مصمم کوک خیره موند که با چشم های تیره ای اون رو میپایید. چشم های درشتی که برعکسِ گوی های خاکستری روشن خودش به قدری سیاه و تیره بود که تا عمق وجود رو میخراشید.
-با ماشینت برم خودت چیکار کنی؟
-نگران من نباش، من موتور دارم.
جونگکوک عقب کشید و روی پنجه ی پا چرخید برای ترک صحنه ای که تهیونگ نقش یک ملتمس رو بازی میکرد.
-بذار بمونم. خواهش میکنم
- برو
تهیونگ آستین لباس کوک رو که هنوز هم کمی لنگ میزد رو گرفت و به سمت خودش چرخوند. دهن باز کرد برای دوباره خواهش کردن و تا آخرین لحظه جنگیدن برای خواسته ش. اما کوک پیشدستی کرد و قبل از شروع حرف هاش، بهشون خاتمه داد.
-ببین شوهرم میخوای باش، بابای دخترم میخوای باشی باش، عاشقم میخوای باشی باش. هرکسی که باشی
هرکسی که هستی، الان اون سوییچ رو برمیداری و از این خونه ی خرابشده میری. حالا هم از سر راهم برو کنار میخوام برم هواخوری.
دستش رو روی سینه ی تهیونگ گذاشت و به عقب هلش داد. با خودش چه فکری کرده بود که همچین خواسته ای داشت؟میونه ی راه پاکت سیگارش از روی میز برداشت و در رو پشت سرش کوبید که صدای کوبیده شدن در تو صدای بلند هواپیمایی که دوباره در حال گذر بود گم شد.
-لعنتی...
تهیونگ نا امید کنار پنجره نشست و به جونگکوک خیره شد که به ماشین اوراقِ تو حیاط تکیه داده بود و سیگارش رو روشن میکرد. نگاه کردن به چهره ی جدی که با دود خاکستری تلفیق شده بود به تنهایی برای رفع خستگی هاش کافی بود.
انگشت های سر شده ش رو تو آبشار موهای بورش فرو کرد و آروم شروع کرد به فشار داد. همیشه با باور درمان تیر کشیدن های متوالیِ سرش این کار رو انجام میداد.هیچ چیز اونجوری پیش نمیرفت که میخواست، هیچوقت...!
چه بازی کثیفی میکرد زندگی با آدم ها، برای بودن در کنارِ مردی التماس میکرد که روزی لحظه ای دور شدنش رو باور نداشت.
لبخند تلخی زد و چشم هاش رو بست؛ چیکار باید میکرد؟ چطور پیش مرا برمیگشت و با لبخند غمگینی میگفت " نشد "
نشد، نشد، نشد
کلمه ای که تو سیاه چاله ی مغزش اکو میشد و هربار همون درد اولین بار رو القا میکرد. از جاش بلند شد و بعد از برداشتن یه پتو و دو شیشه نوشیدنی از لابلای خوراکی هایی که کوک برای مصارف خودش خریده بود بیرون رفت و به تنه ی زنگ زده ی ماشین اوراقی که جونگکوک بهش تکیه داده بود نگاه کرد. بینی قرمزش گویای این بود که سردش شده، چه شب سردی بود میونه ی گرمی تابستون...
نوشیدنی رو روی سقف ماشین گذاشت و همونطور که شروع میکرد به حرف زدن پتوی داخل دستش رو دور جونگکوکی پیچید که حتی نگاهش هم نمیکرد.
-اولین بار تو موزه ی لوور دیدمت، راهنمای موزه بودی اما از هر اثری دیدنی تر. اون زمانی بود که برای نوشتن اولین کتابم زمان زیادی صرف میکردم، داشتم یه نقاشی رو نگاه میکردم. نقاشی قفل فراگونار اثر ژان اونوره فراگونار فرانسوی بود.. درست روبه روی اون قاب بود که دیدمت.
با لبخند عقب کشید و در نوشیدنی جونگکوک رو با ضربه ی آروم به لبه ی ماشین باز کرد و دستش داد. صدای تق محکمی تو فضا پیچید و بعد، صدای تهیونگ که انگار هوس کرده بود برای تعریف کردن داستان زندگیش.

UnConscious | VKOOKWhere stories live. Discover now