Part 14🎭

4K 478 264
                                    

بعد از خوردنِ شام، تهیونگ و کوک با راضی کردن مرای کوچولوی شاکی به شهر متروکه ی خودشون برگشتن.

"-من جین رولینام، همکار و مدیر شرکت انتشاراتی که تهیونگ کتاباشو توش چاپ میکنه. اممم، هفت سالِ پیش شناختمت. اولین دیدارمون هم تو شرکت من بود‌ همراهِ تهیونگ اومده بودی برای چاپ اولین کتابش حمایتش کنی."

پاکت سیگارش رو برداشت و با فندک تهیونگ که ازش پس نگرفته بود روشنش کرد.

"-من جیمین پارکرم، توی موزه ی لوور همکارت بودم و شاید تنها دوستت. حدودا 9 یا 10 سال پیش باهات آشناو صمیمی شدم. تو تمام مراحل عاشق شدن تو و تهیونگ هم حضور داشتم"

عقب کشید و خیره به شومینه ای روشنش کرده بود تا سردیِ شب هایی که حالو هوای پاییز رو داشتن کم کنه. پک عمیقی بهش زد.

"-منم که جوزف ملویلم، نقاش و عکاسم... البته عکاسی نمیکنم بیشتر میکشم. من از طریق تهیونگ شناختمت. من و تهیونگ دوست های خانوادگی بودیم. از بچگی باهم بزرگ شدیم!"

تهیونگ از دستشویی اومد و در حالی که دست های خیسش رو با پارچه ی لباسش خشک میکرد، سمتِ جونگکوک راه افتاد که با تاسف بهش میخندید و به شلوارش که رد دست های خیسش رو به جون خریده بود اشاره میکرد.
-حتی مراهم دست هاشو با لباسش خشک نمیکنه.
-خب تو این مورد به باباش نرفته.حالت خوبه؟
-خوبم.
کنارش نشست و پاکت سیگاری که تازه باز شده بود رو از روی پای کوک برداشت و بی نیاز به فندک قدیمیش، با شعله ی داخلِ شومینه روشنش کرد.
-خودت چی؟ خوبی؟
-منم خوبم عزیزم ممنونم که پرسیدی.
کوک نگاهش رو به چهره ی بی نقصِ تهیونگ دوخت که نارنجیِ شعله های آتیش تو تاریکی روشنیِ خونه بهش رنگ گرمی بخشیده شده بود و موهای بلند روشنی که پریشون دورش ریخته بود و عجیب دل میبرد. بی اختیار دستش رو بلند کرد و تره مویی که راه دیدش رو سد کرده بود رو پشتِ گوشش گذاشت‌ و به نیم رخِ دلرباش خیره شد.
-خیلی زیبایی.
-چقدر زیبا؟!
سوال پرسید و دود خاکستری سیگارش رو تو صورت کوک فوت کرد که با نگاهِ خاص و نافذ سیاهی، در حالی که انحنای کمی به دو خط گوشه ی لبش بخشیده بود، نگاهش میکرد.
-انقدر زیبا که بشه ساعت ها بهت چشم دوخت و با لبخند نگاهت کرد؛ اما خسته نشد.
دستی که هنوز روی موهاش قفل بود رو بوسید و خط مستقیم نگاهش رو دوباره به هیاهوی سوختنِ هیزم ها داد بدونِ اینکه دستِ گرم جونگکوک رو رها کنه...

-اگه من انقدر زیبام که بشه ساعت ها بهم خیره شد و خسته نشد؛ پس چرا تو نگاهم نمیکنی؟!
کوک سیگارش رو روی لب هاش گذاشت و متفکر پک کوتاهی بهش زد. چندثانیه به سکوت گذشت که بالاخره لب های براقش، تکون خورد.
-میترسم.
-از چی؟!
-از چشمات، از چشمات خیلی میترسم.
میدونی؟ من تا الان تو عمق نگاه آدمای زیادی غرق شدم. که پر بودن از نفرت، خجالت ، عصبانیت ، حسرت، حسادت ، امید ،نا امیدی و ...
اما، چشم های تو اولین چشم های عاشقی بود که سرِ راهم سبز شد.

UnConscious | VKOOKWhere stories live. Discover now