Part 8🃏

3.4K 549 157
                                    

 فردای اون روز اسمش رو از یونگی به آلفرد آرن تغییر داد و پسری که اسم آیان رو برای خودش انتخاب کرده بود رو از اون جریانات دور کرد و سالها داخل خونه ی بزرگ خارج از شهر خودش نگهداری کرد تا وقتی که به بهبودی کامل رسید و حالا آیان نقش یه برادر بداخلاق رو برای خودش و یه دوست بچگی همسر رو برای اماندایی ایفا میکرد که هیچوقت واقعیت رو     نفهمید .
واقعیت زندگی آیان و آلفردی که انسانیت رو شناخته و زندگی     کرده بود. اونم به مدت چند سال...
 -خاطره هاتو پیدا کردم آیان
لبخند روی لب هاش پر رنگ تر شد و همونطور که پاش رو بیشتر روی پدال گاز فشار میداد شیشه ش رو پایین داد و نفس   عمیقی کشید.
-یا بهتره بگم "جونگکوک"

                           ***
پاریس، خیابان سنت ژرمن …

صدای چکه ی آبِ دوش، تو سکوت وهم آور حمام میپیچید. بخار آب کل فضا رو به آغوش خودش مشغول کرده بود و تهیونگ با بدنی قرمز که دستخوش آب داغ داخل وان بود؛ چشم هاش رو بسته بود.
اما چشم های بسته‌ش حکم افکار رنگ به رنگ متفاوتش رو نداشت، این بار هیچی نبود، تو هزار توی مغزش فقط صدای چکه ی آب بود و بس...
تکون آرومی به دست کرختش داد که رو کف سرد حمام جا خوش کرده بود. فرو رفتن دست یخ زده‌ش تو گرمی آب حس خوشایندی بهش القا کرد. سیگاری که دقایق طولانی روی لب هاش نشسته بود رو به شعله‌ی کوچیکی فروخت؛ اما قبل از رسوندن فندکش به کاغذ سوختنی مورد علاقش...

«- میدونی به چه نتیجه‌ای رسیدم؟ اینکه یبار سیگار کشیدن باتو می ارزه به هزاران باری که تنها بودم و خودمو خفه میکردم با دود خاکستری این چسب زخم پرهیاهو ...
جونگکوک به تک نخ لای انگشت هاش اشاره کرد و روی پاهای تهیونگ دراز کشید. نگاهش رو به سقف کلبه چوبی کوچیکی داد که از زیبایی های زندگی چیزی کم نداشت، پر بود از آرامش مطلق و صدای پرنده های بازیگوش‌...
- من بهش میگم قانونِ عشق.
- قانون عشق؟
تهیونگ دستش رو لای موهای جونگکوک فرو کرد و شروع کرد به آهسته نوازش کردن انبار بوی خوش زندگیش.
- اینکه هر چیزی و هر کاری در کنار کسی که دوسش داری خیلی قشنگ تره.
لبخند زد، از اون لبخند هایی که زیبایی به چهره ش میبخشید؛ درست وقتی که نور نارنجی خورشید روی چهره‌ش نشسته بود. بین هیاهوی صدای کلیسایی که از دور دست ها به گوش میرسید و نسیم شیطونی که تو گندم زار طلایی کلبه‌ی دو عاشق قدم میزد:
- استثناءً این اولین قانونیِ که عاشقشم  »

داغی فندکی که تمام مدت روشن مونده بود دستش رو سوزوند و اون رو از افکار عمیقش بیرون کشید که از 'هیچ' به یاد نوازش موهای جونگکوکش منتهی شده بود و تهیونگ بی روح و سرد، با چشم هاش دنبالش کرد که چطور سر خورد و خودش رو تو دریاچه ی کوچیکی که عطر تنش رو گرفته بود غرق کرد. با بی‌حوصلگی فندک رو از آب بیرون کشید و شروع کرد به تکون دادنش، اما روشن نشد؛ بارها تلاش کرد و هر بار تنها جرقه ی کوچیکی نصیب نگاه منتظرش شد...
پنج دقیقه بعد در حالی که تنپوش سفیدش رو پوشیده بود؛ به انگشت های بیش از حد سفیدش خیره بود که از حمام طولانیش حالتِ پژمردگی به خودشون گرفته بودن. یاد روزهایی افتاد که ساعت ها تو استخر خونه‌ی بزرگشون شنا یاد میگرفت و بعد از هر بار تمرین مادرش نوک تمام انگشت هاش رو به بوسه‌ی شیرینی مهمون میکرد و با گفتن جمله‌ی"مامان خیلی دوست داره دست های کوچیک و خسته‌ت رو ماساژ بده کوچولوی من" اون رو به خونه میبرد و کلوچه های دستپخت خودش رو بهش میداد.
لبخند زد و از دور به قاب عکس پدر و مادر عزیزش نگاه کرد. باد سردی که توی اتاق پیچید و باعث لرز خفیفش شد مانع از بیشتر نگاه کردن عکس یادگاری والدینش شد و تهیونگ در حالی که کلاه تنپوشش رو روی سرش میکشید؛  سمت پنجره رفت و پرده های کلفتِ طوسی اتاقش رو باز کرد، یادش نمیومد کی پنجره رو باز گذاشته؛ اما اهمیتی نداشت نه وقتی که جونگکوکش اون سمت خیابون به میله‌ی آهنی تابلوی پارک ممنوع تکیه داد بود و اون رو میپایید، درست مثل همیشه. جذاب و خیره کننده اما پیچیده شده لای انبوهی از سیاهی...

UnConscious | VKOOKKde žijí příběhy. Začni objevovat