Part 39🎭

1.8K 329 100
                                    

سن کلو با چند ساعت فاصله از شهر پاریس_ عمارت قدیمی آندره

آندره نگاهش روی مرایی بود که تو حیاطِ بزرگ خونش می دویید و گوشش به جیهوپ نگرانی که افکارش سمتِ شبی که تهیونگ و کوک گم شده بودن؛ می چرخید. سرش درد می کرد و این از اخم ظریف روی پیشونیش مشخص بود؛ تو خودش جمع شده بود و از زیر پتوی کلفتی که آندره دورش پیچیده بود شکلات داغش رو میخورد؛ چند شب پیش ساعت ها زیر بارون گشتن دنبالِ تهیونگ و جونگکوک، باعث سرماخوردگی شدیدی شده بود که لرز خفیفی رو به بدنش هدیه کرده بود. سرفه کنان افکارش رو جمع کرد و با فین فین نگاهش رو به آندره داد

《-منتظر نباش برنمی گردن

جیهوپ دست از گرفتنِ پی در پی شماره های خاموش تهیونگ و جونگکوک گرفت و در حالی که موهای خیسش رو از روی صورتش کنار می زد با بغضی که کل وجودش رو پیچک پیچیده بود؛ سمتِ صدای خش داری که از سمتِ چپ به گوشش می رسید، چرخید. اکتاو بود؛ با اون لباس های چرم مشکی رنگش؛ صورت تیره و تاریکش با چاشنیِ یک پوزخندِ سرد و عمیق!

-عوضی باهاشون چیکار کردی؟

کلاه کاسکتش رو توی دستش چرخوند و به جیهوپی که مثل مرغ پر کنده اینور اونور میدویید و مدام با نگرانی روی صفحه ی خیسِ گوشیش می کوبید نگاه کرد. می شد از چشم هاش حجم مهربونی و حمایت رو خوند؛ فقط یک لحظه به اندازه ی چند ثانیه از اون دو چشم خجالت کشید اما زیاد طول نکشید چون با دمِ دوم؛ حسِ خشن وجودش گوشه ی وجودش غرش می کرد.

-فرستادمشون جایی که آرزوی دیدنشون به دلت بمونه.
-حرومزاااااده

جوزف با حرص سمت اکتاو یورش برد و مشتِ محکمی حواله ی صورتش کرد. اما اون با پوزخندی که با چند قطره خون ترکیب شده بود؛ پشت دستش رو روی دهنش کشید و تو تاریکی روشنی فضا به ردِ سرخی که روی چرمِ مشکی دستکشش جا گرفته بود نگاه کرد. این مشت رو با داغ بزرگی به دلش گذاشته بود خط می زد و می بخشید.

-به نبودشون عادت کن . زندگی هنوزم زیبایی های خودشو داره‌.
-عوضی بی کس و کار کجا فرستادیشون؟
-پشت میله ای که تو کویر نیست، جایی که زندان نیست، رهایی ای که ممکن نیست در جایی که وجودش عجیب هست، اما غیر ممکن نیست."

آندره با چهره ی متفکری سر تکون داد و معمای اکتاو رو نوشت. جیمین در حالی که با چشم های خون گرفته از فرط بی خوابی نامتعادل دور خونه می چرخید انگاری که تو وهم و خیال پرت شده باشه از دنیا کنده شده بود. می شد سردرگمی رو از نگاهش خوند، رنگ و روی سفید لب های خشک شده و عرق هایی که روی شقیقه ش سُر می خورد نشون از اتفاقی بود که تو سرش می افتاد. در حالی که تو فکر دندونش رو به پوست بلند شده ی کنار ناخنش گیر داده بود و بی توجه به دردی که داشت، یک دورِ دیگه دور خودش چرخید.

-باید پیداشون کنیم، نمیشه. نمیشه اینطوری ساده از دستشون بدیم . نمی تونیم؛ نباید اینطوری بشه

UnConscious | VKOOKWhere stories live. Discover now