Part 7🃏

4.3K 578 522
                                    

تهیونگ کنار ویلچر ایستاد و همراه با مرد پیر اما مهربونی که به لطف ژان فرصت هم صحبتی باهاش رو پیدا کرده بود، به نقطه ی نامعلومی خیره شد. آنژل با شادی در حال صحبت کردن با گوشیش بود و این لبخند روی لب های تهیونگ مینشوند. از تصمیمی که گرفته بود راضی بود اما دیگه کارش تموم شده بود و موندنش جایز نبود.
-من دیگه باید برم.
خم شد و برای بار دوم دست های مرد رو بوسید و اجازه داد لرزش نوازش غریبی لای موهاش جا خوش کنه، برای دومین بار...

-پسرم عصرونه رو مهمونم میشدی
-نه پدر جان، دلم میخواد یه سر به باغ گیاه شناسی شهرتون بزنم. ازش شنیده بودم حیفه تا اینجا اومده باشم و ندیده باشمش.مراقب خودتون باشین

و بعد رو پاشنه ی پا چرخید و راه اومده ش رو با دست های پر؛ دست خالی برگشت.

-رفت؟!
آنژل با دست های پر، خودش رو به پدرش رسوند که تو آستانه ی در به بدرقه ی تهیونگ نشسته بود و با لبخند عجیبی قدم های آرومش رو میپایید.
-آره، کی بود؟
-یه دوست، اومده بود کادوهای ژان رو به دستم برسونه...
-یه تیکه از قلبم رو برداشت و با خودش برد؛ کاش میتونستم دوباره ببینمش.
-مثل اینکه شما بیشتر از من شیفته ش شدین بابا، پس نظرتون چیه اول شما این رو بخونین؟

به کتابی که سمتش گرفته شده بود نگاه کرد و با کنجکاوی عینکش دور گردنش رو به چشم هاش زد.
-این چیه؟!
-کتاب همون مردی که شیفتش شدی جانم، هم صحبت چند دقیقه پیشت یه نویسنده ی معروف بود و اینم یکی از کتاباشه که برای ما هدیه آورده.
و بعد چهره ی مهربون پدرش رو بوسید و دست به شونه ش ایستاد و همراه با مردی که با عشق بزرگش کرده بود به تماشای جسم ریز شده ی مهمانی که برای چند دقیقه دنیاش رو از تنهایی دراورده بود نشست؛ که لای انبوهی از درخت ها گم میشد. وقتی تهیونگ تو پیچ خاکی پشت درخت های بلند محو شد؛ پدر لبخند زد و کتاب روی پاهاش رو باز کرد.

                  چشم هایش میخندید
                         چاپ اول

                اثری از آدرین هرلسون   

با لبخند نگاهش رو روی صفحه چرخوند و به نوشته ی خوش خطی که پایین صفحه جا گیر شده بود خیره موند.

"پرنده های مهاجر یک روزی دوباره به خونه برمیگردن، مواظب بال هات باش پرنده ی زیبا"

       ***                                   

-آلفرد؟ برو آیان رو صداش کن بیاد شام بخوره تا دوباره اخلاقش سگی نشده.
آماندا اخلاق آیان رو آشنا بود و طبق ساعتی که ناهار خورده بود الان گرسنه بود و وقتی گرسنگیش زیاد طول میکشید خیلی بداخلاق میشد و هیچکس دلش نمیخواست با آیان بداخلاق دور یه میز بشینه. همونطور که میز رو میچید به آلفردی که با خستگی در حال روشن کردن شمعای رنگارنگ مورد علاقه ی همسرش بود اشاره کرد.
- به گوشیش زنگ بزن، حال ندارم برم دنبالش.
آماندا در صورتی که با قاشق دستش تو سر آلفرد کوبید گفت و بعد به نیک اشاره کرد که دستاش رو بشوره.
-چرا انقدر تنبلی؟ نیک دستات رو بشور و بعد بیا سر میز.
-آخه گرسنمه آماندا.
-داداش اول دستات رو بشور و بعد بیا سر میز. زود
با تحکم گفت و نیک که هیچجوره زورش به خواهر عزیزش نمیرسید با کلافگی قدم هاش رو سمت سرویس بهداشتی تغییر داد و مثل بچه های نق نقو به نشونه ی اعتراض در رو پشت سرش کوبید.
-خدایا بین چندتا مرد کم عقلِ تنبل گیر افتادم. آلفرد میری آیانو صدا کنی یا همین قابلمه رو بکنم تو دهنت.
-من میتونم برم آیانی رو صدا کنم؟
مرا که مودب پشت میز نشسته بود سوال کرد و آلفرد که دنبال یه راه نجات از دست ضربات سهمگین و تهدیدای آماندا بود سریع موافقت کرد.
-آره چرا نشه، فقط از دور صداش کن و به هیچ وجه نزدیک اتاق کارش نشو.
در مقابل تاکید آلفرد سری به معنای باشه تکون داد و سمت پله های چوبی مارپیچ راه افتاد، بالا رفتن از پله ها که ارتفاعش کمی زیاد بود باعث کند شدن مرا شده بود، رویک پله می ایستاد و بعد سراغ پله ی بعدی میرفت‌. هرچقدر که بالا تر میرفت فضا تاریک تر میشد. به طبقه ی دوم رسید و به راهروی باریکی خیره شد که پر بود از اتاق هایی با درِ بسته اما تنها یکی از اتاق ها بود که از زیر درش نور به کف چوبی راهرو تابیده میشدو بدون شک، اون اتاق کار آیانی بود که اون رو تا اینجا کشونده بود .
با قدم های آروم و بیصدا سمت اتاق راه افتاد
-آیانی اینجایی؟ آیانی ؟
چند بار با صدای بلندی آیان رو صدا زد اما جوابی جز سکوت نصیبش نشد. جلو تر رفت، نگرانی بود یا کنجکاوی رو نمیدونست اما بی توجه به سفارشی که آلفرد با تاکید بیانش کرده بود میلِ شدیدی به باز کردن در اتاقِ ته راهرو داشت.
با دست های کوچیک و قد کوتاهش، همونطور که روی پنجه ی پا می ایستاد، دستگیره فلزی در رو پایین کشید. با باز شدن درِ همیشه قفل طبقه ی دوم، روشنایی کمرنگی به تاریکیِ راهرو بخشیده شد.

UnConscious | VKOOKWo Geschichten leben. Entdecke jetzt