Part 36🎭

2.3K 320 108
                                    


-یا خدا، تنبیهِ خطرناک؟
-خیلی خیلی خطرناک

درِ اتاقشون رو با لگد باز کرد و جونگکوکی که روی شونه ش انداخته بود رو با ضرب روی تخت کوبید. کوک با لبخند مرموزی خیره به تهیونگی که با اخم روش خیمه میزد ابروهاش رو بالا انداخت اما تهیونگ سرش رو روی سینه ی ستبرش گذاشت و درست مثل یک نوزاد تو آغوش خوش عطر مادرش، آروم گرفت. صدای قلبی توی این سینه میتپید به قدری لطیف و آرامش بخش بود که می تونست به راحتی اشک رو تو قاب نگاهش بنشونه. دستِ جونگکوک رو گرفت و جلوی لب هاش نگهداشت همراه با اولین بوسه اولین قطره اشکش روی موج نرم بینیش، نشست.

-می دونی چیه؟ من بمیرم برای این چند تا استخون توی سینه ت، که قلب شکسته ت رو به آغوش کشیده...!

با لحنِ پر بغض تهیونگ جونگکوک انگشت هاش رو توی موهای بلندش فرو کرد و بی حرف نوازش های گرمش رو برای تک عاشق زندگیش؛ خرج کرد. نمی تونست درک کنه، اما تصور چرا...
شش سال تو عذاب نبودِ معشوق بودن شاید به ظاهر چیز ساده ای بود اما پر بود از هزاران خاطره ی تلخ باهم بودن، هزاران اشک، هزاران حسرت و...
اون به دور از دنیای ویرونِ تهیونگ، مشغول زندگی خودش بود بدون حتی یک ثانیه فکر به همسری که فراموشش کرده و تهیونگ با قلبی شکسته و دنیایی خاکستری سعی در لبخند زدن به دختری داشت که از عشق به خاک رفته ش، یادگار مونده بود.

-تنبیهت خیلی سخته، تاب نمیارم بیشتر از این
-منم تاب نمیارم، بی تو...

تهیونگ سرش رو تو گودیِ گردن کوک فرو کرد و نفسِ عمیقی کشید؛ مثل همیشه بوی خوبی می داد‌. بوسه های نرمی که تشخیصشون کمی سخت بود روی گردن و ترقوه ی فرشته ش کم کم جون گرفت؛ می تونست حرکت ملیح لب های تهیونگ رو با لطافتی که ازش بعید بود روی پوستِ سفیدش حس کنه و این تمام چیزی بود که در شرایطه سختی که سپری می کرد؛ نیاز داشت. انگشت هایی که گز گز می کردن رو روی کتفِ تهیونگ فشار داد؛ زمان زیادی از آخرین باری که نوک انگشت هاش رو با خارِ گل زخم کرده بود میگذشت؛ مدت ها بود حس سرد نوک انگشت هاش رو لای موهای بلند تهیونگ یا موج تنش، گم می کرد...!

-من بی تو شبیه به کبریتیم که هرچقدر بیشتر نفس بکشه زودتر میمره

تهیونگ دستش رو از زیر لباس کوک رد کرد و به پوست نرم تنش رسوند و با لبخند لب هاش رو از ترقوه ی خیسش جدا کرد و نگاهش رو به چهره ی آروم جونگکوک رسوند که نگاه ساکت و سیاهش، صداقت کلامش رو تایید می کرد. چطور می تونست انقدر زیبا و دوست داشتنی باشه؟ موهای بلند موج داری که روی صورتش ریخته بود و صورت سفیدی که با غنچه ی سرخ لب هاش بی نظیر به نظر می رسید.

-من هیچوقت تنهات نمیذارم که بی من بودن، زندگیت رو شعله بکشه...!
-دوست دارم
-من بیشتر زندگیم

لب هاش رو روی لب های براق کوک کوبید و با لطافتی که وجودش واقعی بود، شرابِ دو لب سرخش رو سرکشید. یک قطره شراب از این دو لب می تونست اون رو تا روزها و هفته ها گیج و مست کنه.
نمی خواست به حسی که چند دقیقه پیش همراه با حسادت قلبش رو لگد می کرد فکر کنه؛ حسی مثلِ ترس از دست دادن. ترس از چشم افتادن! بزرگترین ترس یک عاشق واقعی و در مقابل لطافت رفتار تهیونگی که ذهنش قدر بک دنیا درگیر بود، کوک رو متعجب کرده بود؛ تهیونگی که از تب داغ خواستنش لب هاش رو کبود می کرد، انقدر نرم و آروم می بوسیدش که رخوت و گرما کم کم به تمام اجزای بدنش تزریق شد.
لب هاش رو سُر داد و با سرعت کندی به گوش های عشق معصومش رسوند، جایی که میتونست به عنوان یک نقطه ضعف ازش یاد کنه. جایی که با پیچ خوردن زبونش داخلِ لاله ش، سفت تر شدن حلقه ی دست های جونگکوک و مور مور شدنِ تنش رو حس کنه.
لاله ی گوشش رو می لیسید و صدای نفس های داغش که روی قسمتی از گردن گرمش رها می شد، کوک رو از خود بی خود کرده بود. تا حالا چند رابطه ی رمانتیک و آروم داشتن؟ شاید به دفعات انگشت های یک جفت دست؛ ذات آرومی که تهیونگ داشت با علاقه ی جونگکوک به درد کشیدن، به مرور کمرنگ و کمرنگ تر شده بود. زمانی که باهم آشنا شدن جونگکوک عاشق درد کشیدن و دیدن خون روی پوست سفیدشون بود؛ تهیونگ با اینکه نوازش و بوسه رو به کتک زدن و کشیدن موهای جونگکوک ترجیح می داد اما با لبخندی مغموم اعتماد ترک خورده ی عشقش رو به آغوش کشید و چیزی شد که نیاز داشت؛ یک گرگ وحشیِ در حال دریدن...!

UnConscious | VKOOKWhere stories live. Discover now