Part 40 🎭

2.4K 344 150
                                    

سن کلو با چند ساعت فاصله از شهر پاریس_ عمارت قدیمی آندره

-همه رو کامل تمیز کن تا پاتو نشکوندم
-آندره جونم دستام فلج شد ولم کن جون عمت
-بهتر از اینه که مثل میمون از عصب های مغزم آویزون شی. پسره ی وراج!

ونتورت با بیچارگی دوباره دستمالش رو روی شیشه کشید. از وقتی که همراهِ جوزف به این خونه ی قدیمی اومده بود در حالِ تمیز کاری بود و این اولین دیدار فاجعه بار رو زیر تیترِ " آندره ی هیولا" لحظه به لحظه، ضبط می کرد. جوزف که تمامِ مدت با خیره نگاه کردن اون دو زیر زیرکی در حال خندیدن بود سرش رو چرخوند و به دیوار کناریش نگاه کرد، دیدنِ چند قاب عکس روی دیوارِ خونه ی مردی به نام آندره کمی تعجب آور بود اما اون از عشق بی نهایت آندره به پسر معصوم و همسر وفادارش چه می دونست؟!

-آی آی عقیم شدم، تشکیلاتم رنده شد. اسپرم های بی گناهم خفه شدن! ول کن این بی صاحابو از زندگی سقطم کردی. خدایا عجب غلطی کردم اومدم بیرون، آی ننه دستم به چربی های طبقه بندی شدت کجایی ببینی دارو ندارم رو کتلت کردن.

آندره که یک تفریح برای خودش پیدا کرده بود با نیشخند کش شورت ونتورت رو که تا جای ممکن بیرون کشیده بود رو ول کرد و دست به کمر ایستاد. انگار که سالها تنهایی با حضور پسر احمقی التیام بخشیده شده بود در حالی که ونتورت با آه و ناله خشتکش رو چسبیده بود و گهواره وار روی زمین تکون می خورد نگاه دردمندی به آندره ی خونسرد انداخت که ظرف تخمه ش رو به سینه ش تکیه داده بود.

-از اول احمق بودی یا بعدا به این جایگاه بندگی نائل شدی ؟
- جون تو یادم نیست.
-پس از اول احمق بودی. راستش تا حالا یه احمقِ مادر زاد رو از نزدیک ندیده بودم...!

ونتورت دست از حرکت مکرر دردناکش کشید و چشم غره ی بدی به آندره رفت که بالا سرش ایستاده بود و با نیشِ باز تخمه میشکوند و پوست تخمه هاش رو روی صورتِ مچاله ش پرت می کرد . دستش رو روی چشمش کشید و پوست تخمه ی خیسی که پشت پلکش چسبیده بود رو با انزجار از روی صورتش جدا کرد.

-چشم و چالمو درآوردی مگه رو پیشونیم نوشته سطل زباله؟ تو چه جایگاهی از بندگی رو فتح کردی جانم؟ دیدی این خون آشاما یک شکارچی دارن؟ نکنه توام شکارچی احمقایی و میخوای منو شکنجه کنی. حتما جوزف معصومم رو هم هیپنوتیزم کردی منو بیاره تو چنگال تو! بگو من تحمل حقیقت رو دارم.
-چیزی که اینجا حقیقت داره اینه که تا الان فقط یک احمق ساده بودی اما الان به یک احمق ویژه ی انسانی تبدیل شدی. فردا میبرمت کلیسا با آب مقدس شست و شوت می دم و از خدا میخوام که شفات بده...!

جوزف کنار آندره ای که ونتورت رو مثل یک کارگر خدماتی به کار گرفته بود و با چند دستمال گوشه ی خونه رهاش کرده بود نگاه کرد و ریز خندید. ونتورت روی زمین نشست و ابروهاش رو با سرتقی بالا انداخت.

UnConscious | VKOOKDär berättelser lever. Upptäck nu