Part 55[END]🎭

5.6K 555 781
                                    

هنوز هم نگاهش گیر چشم های مادرش بود، بی علاقگی بود یا نفرت رو نمی دونست اما تمام وجودش برای ندیدن چهره ی آلبر تقلا می کرد. اون مرد باعث و بانی کابوس های زیادی شده بود که نیمه شب ها روحِ جونگکوک رو می خراشید. اون مرد باعث و بانی خیلی از اتفاقات نا خوشایند بود؛ اتفاقاتی که برای افراد معمولی چهره ای متفاوت از مرگ بود و اما برای جونگکوک، یک عادتِ روزانه...!
عادتی که روحش رو زیر دندون های تیزش گرفته بود و بی توجه به دادو فریاد دردمندش ذره ذره ش رو می جویید.
_اشتباهت دقیقا همینجاست موسیو مترلینک، من هیچوقت مال تو نبودم تو منو داشتی چون مادرم تو چنگت بود. چون میتونستی با درآوردن اشکش منو مجبور به هرکاری کنی و این کار رو هم کردی، من کنارت ایستادم چون اجبارم کرده بودی. اما در نهایت تو نمیتونی چیزی رو از کسی بگیری که هیچوقت خودش بهت نداده؛ پس من هیچوقت مالِ تو نبودم!
_معلومه که مال منی، تو اسمت ببرِ اسمی که من روت گذاشتم
_اسم شیر رو گذاشتی رو خودت و به من گفتی ببر که بگی اونی که بالاتره تویی. اما باید میدونستی وقتی که شیر پنجه هاش رو غلاف میکنه و تو سایه لم می ده ببر در حال دریدن آهوهاست.
نگاهش رو از چهره ی گریون مادرش گرفت و به مبلی که آندره روش نشسته بود کشوند. این مبل رو خوب میشناخت، سلطنتی و تجملاتی برای راحتی حین تماشای تکه تکه شدن آدم ها زیر پای شیرهای گرسنه ش. بالا تر رفت، کفش های براقِ سیاهش، شلوار پارچه ای طوسیش، پیراهن سفید و جلیقه ای که سینه ی کم موش رو به همراه چندین گردنبند به نمایش درآورده بود. بدون معطل کردن نگاهش روی گردن بلند آلبر، لب هایی که زندگی رو براش جهنم کرده بود، بینی ای قلمیِ خوش تراشش بالاخره به چشم هاش رسید. چشم هایی که رنگی بود اما ظلمات و تاریکی درِش بیداد می کرد.
_خب، تو بردی. تو زنده موندی و من نفهمیدم ممکنه جون سالم به در برده باشی که البته اینو مدیون اون مو طلاییِ چشم خاکستری که پشت سرت ایستاده هستی. اگه همسرت انقدر از نبودت بهم نمی ریخت و  اوضاع زندگیش تا اون حد رو به وخامت نمی رفت شاید فکرم به سمتِ اینکه شاید زنده باشی می رسید؛ اما متاسفانه اینطور نبود.
_تو نفهمیدی من زنده م و من دونه به دونه ی آدم هات رو کشتم. نمیدونی چه حسِ خوبی داشتم وقتی چشم آدم هایی رو برای دیدن طلوع خورشیدِ روز جدید کور می کردم که تو رئیسشون بودی.
_بذار حدس بزنم، همه مهره هام رو زدی و الان اینجایی تا من رو کیش و مات کنی؟!
جونگکوک پوزخند زد، کل زندگیش منتظر همچین فرصتی بود.
_خب از کجا شروع کنیم موسیو مترلینک؟
_از اینجا چطوره؟
شمشیرش رو بالا برد و در مقابلِ چشم های بهت زده ی جونگکوک طناب رو برید. زمانی که تیغه ی شمشیر طناب رو لمس کرد جونگکوک برای گرفتنش خیز گرفت اما آلبر که انتظار این حرکت رو داشت با بریدن پاش، باعثِ زمین خوردنش شد و کوک بدونِ دردی که توی بدنش میپیچید خیره به مادرش که توی زمین و هوا معلق مونده بود بلند فریاد کشید. آندره با اکتاوی که بدجوری برای شکستن استخوان های آلبر بی قراری می کرد بهش حمله کرد. جونگکوک با شنیدن صدای امید بخش تهیونگ در حالی که به شدت گریه می کرد،  گوشه ی چشمش رو باز کرد؛ تهیونگ کف پاهاش رو به میله های قفس تکیه داده بود و با دو دست طناب رو چسبیده بود و در حالی که به قطره های خونی که از کفِ دست هاش سُر می خوردن بی اعتنایی می کرد؛ با لبخندی پهلو شکسته حواس جولیان رو به خودش معطوف کرده بود. نمی تونست اجازه بده که جونگکوک مادرش رو از دست بده اونهم بدون اینکه بعد از سالها اون رو به آغوش بگیره...!
_به من نگاه کن، نترس من ولت نمی کنم.
_خدایا، خدایا...
متیو و دیوید به سمت قفس دوییدن و به دادِ تهیونگی رسیدن که زیر فشارِ خیلی زیادی گیر کرده بود. تهیونگ نگاهش رو از جولیان گرفت و پشت برگشت، لبخند کمرنگی روی لب هاش نشسته بود که می شد با وجودِ قطره های خون روی صورتش تشخیصش داد.
_بهم اعتماد داری؟
_دارم
_پس برو
لحنِ آروم و پر از اطمینان تهیونگ، جونگکوک رو مثل یک نامرئی از زمین کند.با اینکه پاش زخمی شده بود اما ذره ای براش اهمیت نداشت نه تا وقتی که آلبر هنوز نفس می کشید.  لنگ زنان به کمک آندره و اکتاوی رفت که با دقت به آلبر حمله می کردن و اما آلبری که شمشیر به دست به استقبالشون اومده بود با مهارت، حمله شون رو دفع می کرد. شمشیرش رو از روی زمین برداشت و سمتِ آلبر خیز گرفت؛ همیشه سه نفر در مقابل یک نفر مبارزه ی نابرابری محسوب می شد اما این مسئله در رابطه با موجود کثیفی به نام آلبر صدق نمی کرد. حتی سه نفر هم برای کشتنش کم بود...!
_تیم عجیبی ساختین. آندره، جونگکوگ و اکتاو...
_اشتباه نکن، تو این کار رو کردی
آلبر آموزش جونگکوک رو به آندره سپرده بود و همچینین آلبر بود که باعث زندانی شدن اکتاو تو سازمانی بود که جونگکوک و تهیونگ درش حضور داشتن یا حتی خودش بود که دیوید و متیو رو زیر نظارت جونگکوک قرار داده بود. اون مرد بی اینکه خودش بدونه سال های زیادی از زندگیش رو مشغولِ درست کردن یک تیم از آدم هایی بود که نفرت از دیواره های قلبشون سرازیر شده بود. اما یک نفر در این بین زیادی غریبه به نظر می رسید، تهیونگ. مردی که فقط چند باری از فاصله ی دور چهره ی خوش ترکیبش رو از نظر گذرونده بود و حالا حضورش در عمارت آلبر اتفاق جالبی به نظر می رسید.
_من سرباز ساختم نه خائن
_تو سرباز نساختی آلبر تو کابوس ساختی. برای آخرین روز زندگیت کابوس های وحشتناکی ساختی...
_سعی میکنی بترسونیم ببر کوچولو؟
_نه دارم سعی میکنم برای پایانی که پیشِ رو داری آمادت کنم.
با سردرگمی شمشیرش رو محافظ سرش کرد و ضربه ای که جونگکوک سمتش پرت کرده بود رو دفع کرد. آندره با پوزخند غلیظی از فرصت استفاده کرد و تیغه ی تیز شمشیرش رو تو گوشتِ آلبری که با  ورود نفر سوم تمرکزش رو از دست داده بود فرو کرد  و با لذت به صدای فریادش گوش سپرد.
_منو غافلگیر می کنی شاگرد
_چطو...ر؟
_وقتی فکر میکنم دیگه بیشتر از این پست تر و حقیر تر نمیشی گند میزنی به افکارم، خیلی غافلگیر میشم حقیقتاً...
آلبر خودش رو ثابت نگه داشته بود اما آندره با پوزخندی که عمیقتر شده بود شمشیرش رو بیرون کشید و خیره به چهره ی دردمندِ شاگردِ ناخلفش شونه بالا انداخت. آلبر هنوز هم شمشیر زن فوق العاده ماهر و سریعی بود اما هر شاگردی جلوی استادش یک سری نقاطِ ضعف پنهان نشدنی داشت که همین ضعف های کوچک و کمِ آلبر از چشم های سبزِ آندره پوشیده نبود.
_شوخیِ دنیارو ببین پدر خوانده، وقتی داشتی این لباسارو می خریدی به این فکر کردی که داری لباسی رو میخری که قراره توش بمیری؟ جالبه نه؟
آلبر از ضربه های پشت سر همِ اون سه نفر فوق العاده خسته شده بود. با نفس نفس شمشیرش رو توی دستش چرخوند و در ثانیه ضربه ی هر سه اونهارو دفع کرد. تهیونگ و متیو هنوز طنابی که به دست های جولیان وصل بود رو محکم چسبیده بودن و دیوید دنبال یک راه برای نجات جولیان از حالتی بود که آلبر به راحتی در اون شرایط قرارش داده بود.  دستش رو روی پهلوی زخمیش گذاشت که با غم به جریان گرمی که روی دستش سرازیر بود خیره شد، اون راه نجاتی نداشت. تمام باندش کشته شده بودن و دستیاری که فکر می کرد تا آخرین لحظات ازش دفاع میکنه در حالِ نجات زنی بود که اون با بریدن طنابی که بهش وصل بود نامه ی مرگش رو امضا کرده بود.
_من فکر میکردم مرگ خیلی ترسناکه تا این که به لطف تو با زندگی اشنا شدم. به لطف تویی که یکهویی سرو کله ت تو زندگی منو مادرم پیدا شد و ادعا کردی یک دل نه بلکه صد دل عاشق شدی. همون روزهایی که قولِ یه زندگی راحت و بی دغدغه رو بهمون دادی اما هیچوقت بهش عمل نکردی. البته من از این مسئله ناراحت نیستم،  راستش خیلی خوشحالم که با ادامه ندادن به دروغ های قشنگت بهم فرصت ندادی تا روزی صدات بزنم بابا. تو لایق این نبودی که پدرِ من باشی!
_تو یک احمقی. همیشه میتونستی همراهِ من به دنیا حکومت کنی؛ اما تو چیکار کردی؟!
_کاری که درست بود...
آلبر با لگد به سینه ی اکتاوی که جوابش رو داده بود کوبید و خونِ داخل دهنش رو روی زمین تف کرد. باورش نمی شد که انقدر زود به ته راهش رسیده باشه، زمانی که چیپ قلبِ آخرین کسی که براش مونده بود فعال شد تصمیم به فرار گرفت اما چه فایده زمانی که کسی که قرار بود کارهای لازم رو انجام بده با دشمنش همدست بود؟! آندره با ضربه ی زیرکانه ای شمشیرش رو از دستش گرفت و با پوزخندی که لحظه ای لب هاش رو ترک نکرده بود به چشم هاش خیره شد.
_دیگه کم کم وقت رفتنه...
_بیا اینجا حرومزاده
جونگکوک از یقه ی آلبر رنگ پریده گرفت و اون رو محکم به جهتِ مخالف پرت کرد. آلبر در حالی که با دست محکم پهلوی زخمیش رو فشار می داد غلتی روی زمین خورد و سرش رو بالا گرفت. پاهای برهنه ی خاکی ای که بالای سرش ایستاده بود باعث شد  نگاهش رو بالاتر ببره و به چهره ی ناامیدِ جولیانی برسه که دیوید با حقه ای که همیشه برای خالی کردن جسد ها از قفس انجام می داد با کوچک تر کردن فضای قفس داخلی اون رو نجات داده بود.
_جولیان لطفا
_یادته بهت گفتم، شیر بودن به درد نمیخوره وقتی فقط خرگوشو سنجاب ها جلوت سر خم می کنن ؟ گفتم اینو بدونی که یک روزی ببر من جای تورو میگیره. اون روزِ که بی هیچ قدرتی به پای من میوفتی و التماسم می کنی اما من صورتتو لگد میکنم، کاری که باید اولین روز می کردم و نکردم...
حرفش رو تموم کرد و ضربه ی محکمی به صورت آلبری کوبید که دستش رو برای گرفتنِ پای برهنه ی جولیان روانه کرده بود. تهیونگ که دست هاش رو مشت کرده بود تا سوزشش رو کم کنه به جونگکوک مبهوتی که به مادرش نگاه می کرد لبخند زد و چشم هاش رو با اطمینان بست. کوک منتظر یک تلنگر بود با قدم های سریعی خودش رو به جولیان رسوند و خودش رو به تخت سینه ش کوبید.
_مامان
_جان دلم دونه برفِ مامان. پسر قشنگم ...بمیرم برای دلت که انقدر سختی کشیده...
_مامان
_جونگکوکم
بوی یاس می داد، بویی که جونگکوک به خاطر عطر موهای مادرش عاشقانه دوستش داشت و بعد از جدایی اجباریشون تنها چیزی که آرومش می کرد استشمامِ بوی یاس بود. جولیان با تمامِ وجود جونگکوکی که با زانوهای سست و خمیده ش قدش کوتاه تر شده بود رو به سینه ش فشار می داد و جونگکوک از اعماق وجود با صدای بلندی گریه می کرد. تهیونگ که از گریه های عمیق جونگکوک و مادری که برای دوباره دیدنش سالها عذاب کشیده بود پنهونی گریه می کرد سرش رو پایین انداخت....
«کدام تاریکی تورا با خود برد و چشمان غمزده مرا بدون طلوع تو رها کرد؟؟از پس پرده های کدام غروب خاطر ژولیده مرا به باد تازیانه گرفتی‌که راز گسیختگیِ بنیادِ پیوستگی های من ورای قلب منسجمت،روی پرواره هایی از جنس مهربانی، جا ماند...
جا ماند و من نیز...
آه ای کانسارِ عشق...
ای گمنشان در باختر حلقه های سموم زندگانی ...
ای نامِ اشنای روانم ...
ای مکرر تکرار ناشدنی..
آه..
اه که بی قید و بند مرا در کرانه های نوباوگی تعیُشَم به صلیب نبودن ها اویختی و خود،  در ابسوار فروغین بال و پر گرفتی.
تکانم بده ،درست مثال همان روزهایی که ذهن اشفته ام از انها عریان است..
تکانم بده و ترنم عاشقانه ات را تحفه گوش جانم کن...
تکانم بده که یاد ته نشین شده ات دوباره در روح پژمرده ام بی پایه چرخ بخورند.
نمیدانم
در افق های بی تو سرگردانم ، معلقم
بگذار رها شوم از اقلیمی که آسمانه اش را بخار نفس های تو روی آن ننشسته باشد مادر »
_همه چی تموم شد، ما پیش همیم همین مهمه مامان
_پسر قشنگم، خیلی دوست دارم
_من بیشتر مامان
تهیونگ با پوزخند پاش رو روی زخم پهلوی آلبری که روی زمین میخزید گذاشت و با بی رحمی فشارش داد. با دردی که حالا به لطفِ تهیونگ تشدید شده بود با ناله به خودش پیچید، آندره نزدیک شد و بدون اینکه فرصتی بهش بده دستش رو  با شمشیرش به زمین دوخت و به آلبر که بلند فریاد میکشید؛ چشمکِ کوتاهی زد.
_کجا به این زودی؟ بودی حالا...
_عوضی خرفت. ازت متنفرم...
_خوشحالم که حسمون بهم متقابله.
تهیونگ خنجر آلفا کینگش رو از توی جیبش بیرون کشید و همونطور که روی پنجه پا می نشست، نوکش رو روی دست سالم آلبر فشار داد. این همون مردی بود که جونگکوک رو سالها از مادرش جدا کرده بود، کسی که باعثِ فرو پاشیِ خوبی های یک انسان شده بود. کسی که اون رو شش سال در حسرت دیدن جونگکوکش رها کرده بود و حالا بعد از سالها قدرت نمایی، زیر پای اونها غلت می زد و برای نجاتِ جونش تقلا می کرد...!

UnConscious | VKOOKWhere stories live. Discover now