Part 12🎭

3.3K 455 107
                                    

گوسن ویل، حومه ی شهر پاریس_ ساعت  6:00 صبح

به پهلو چرخید و آلارم تلفنِ موبایلش رو خاموش کرد که آهنگِ پر ضربش برای زهرترک کردن یک انسان معمولی کافی بود اما برای کوک هیچ حسِ ترسناکی رو القا نمیکرد... چشمهای خمارِ خوابش رو کمی باز کرد؛ منظره تکراری هر روزش رو از نظر گذروند که اینبار با کاناپه ای که روش یک بالشت و پتو رها شده بود، به نگاه آلوده به خوابش هدیه شد. روی تخت نشست و با هجوم اتفاقات شب گذشته به ذهنش نفس خسته ای کشید و با بی حوصلگی چشم هاش رو مالید، پلک هایی فوق العاده سنگین و موهای ژولیده ای که سد راهِ نگاهش بودن و تهیونگی که سرِ جاش نبود.
بعد از چک کردنِ وضعیت پای پیچ خورده ش از تخت پایین اومد و خودش رو به سینک رسوند برای شستنِ دست و صورتش. بی حوصله در حالی که با حوله ی قرمزش صورتش رو خشک میکرد کل خونه رو گشت و تهیونگ رو صدا زد اما وقتی جوابی نشنید با بیخیالی شونه بالا انداخت.
-حتما شب که خوابیدم، برگشته رفته. بهتر اصلا ...

روی پنجه ی پا چرخید تا سمت میزِ نقشه هاش راه بیوفته اما سوییچ ماشینی که روی صندلی بود تو قاب نگاهش نشست، اگر سوییچ اینجا بود پس یعنی تهیونگ هم هنوز نرفته بود. با اخم کمرنگی مسیر قدم هاش رو عوض کرد و در ورودی خونه رو باز کرد. نگاه سرسری به فضای بزرگ حیاط انداخت تا که اون رو دید؛ که بین طبیعت دوسداشتنیِ هر روزش، در حال گرم کردن خودش بود. عرقای ریز و درشت روی صورتش میغلتیدن و اون بدون هیچ توجهی بهشون و حتی ذره ای خستگی توی چهره ش ادامه میداد. وقتی به پهلو چرخید تازه چشمش به جونگکوکی که سعی میکرد تعجبش رو پنهان کنه قفل شد. سر جاش ایستاد و لبخند زد.
- پنج دقیقه دیر کردین استاد.
 با حیرت به تهیونگی که به ساعتِ مچیش خیره بود، سر تکون داد. این مرد یک چیز داشت که تونسته بود تو گذشته اون رو عاشقِ خودش کنه و با این چیزی که تا الان متوجهش شده بود؛ اون مردِ شجاعی بود، تو دنیای عشق...!
-فکر کردم رفتی
-چرا باید برم؟ اونهمه خواهش نکردم که بیخبر از خواب بیدار شم و برم.

هر چند که وقتی کوک خوابش برد تهیونگ رو به روش نشست و چندساعتی که تا طلوع خورشید وقت داشت رو به تماشای چهره ی غرقِ خوابش گذروند. اصلا مگه میشد زیر سقفِ خونه ای خوابید که عشق گمشده ی چند ساله ش رو به آغوش کشیده بود.؟!
-قبلا ورزش میکردی؟
 با دستمالِ سفید داخل دستش که بنظر تمیز میرسید عرق صورتش رو پاک کرد و به نشونه ی مثبت، سر تکون داد.
-آره هرروز
کوک دو دستش رو پشتِ گردنش گذاشت و با خستگی فشارش داد. همینطور که سرش رو به عقب خم کرده بود و دست هاش رو تکون میداد به اندامِ تهیونگ خیره شد؛ درشت بود. حتی درشت تر از بدن خودش...اما نه عضلانی...
-اما کافی نیست باید بیشتر تلاش کنی . چون قراره من سه اصل رو  بهت یاد بدم تهیونگ . مبارزه ی تن به تن، استفاده از اسلحه و استفاده از سلاحِ سرد.
که وقتی دسته بندی میشن راحت بنظر میان، اما هر کدوم زیر شاخه های سختی دارن. مثل جنگ تن به تن. فنون ارتش، دفاع شخصی و در آخر فنون رزمی که از همشون سخت تره رو باید یاد بگیری.

UnConscious | VKOOKWhere stories live. Discover now