Part 5🃏

4K 560 190
                                    

کافه دو مگو_ دو روز بعد

-خب آدرین بگو ببینم چیکارم داشتی منو اینهمه راه کشوندی آوردی؟!
-نامه ی عذرخواهی منو ارسال کردی به ادینبرا؟
جین با اخم ناشی از لجبازی های تهیونگ همونطور که بی هدف نیِش رو توی نوشیدنیش تکون میداد؛ سری به معنای نه بالا انداخت.
-نه فعلا!
-خب پس دیگه ارسال نکن به جاش برنامه هام رو اوکی کن، میخوام برم اسکاتلند.
تهیونگ با خونسردی گفت و لبخند زد و اما جین با ذوق زدگی نگاهش کرد و غیر منتظره مشتش رو روی میز کوبید.
-جدی میگی؟
-اوهوم
-چیشد که نظرت عوض شد؟!
به شمع روی میز خیره شد و به چند روز گذشته فکر کرد، چند روزی که شب ها با فکر به پیانوی خونی خوابش میبرد و نیمه شب با داد و کابوس از خواب میپرید و چشمش به مرایی خشک میشد که باترس کنار در اتاقش ایستاده بود و لباسش رو تو مشت کوچیکش فشار میداد.
-به استراحت نیاز دارم، یکم دوری، یکم تنهایی!
جین موهیتو ی خوش رنگی که از چشم هاش دلبری میکرد رو با اشتها سر کشید و همونطور که با لیموی ته لیوانِ بلندش درگیر بود و نی زردش رو برای بیرون آوردن لیموی تهِ لیوان تکون میداد، پرسید:
-مرا کجا میمونه؟ میتونه بیاد پیش من.
تهیونگ لیوان رو از جین گرفت که به شدت درگیر بود و هیچکدوم از تلاش هاش به ثمر نمیرسید و خودش با سلیقه مشغول شد.
-دیروز اتفاقی با نیک روبه رو شدم وقتی بهش گفتم دارم میرم سفر خیلی اصرار کرد مرارو این یک ماه بسپرم به اون و خواهرش آماندا. میدونی که از وقتی مرا دوسالش شد نیک همیشه براش شکلات و بستنی میخرید و خیلی دوسش داره. بهش جواب قطعی ندادم رفتم خونه و از مِرا پرسیدم دلش میخواد کجا بره و در کمال تعجب بهم گفت میخواد بره پیش نیک و آماندا...
با نی لیموی تازه رو تا لبِ لیوان کشید و سمت جین گرفت تا برشداره و اون در حال مزه مزه کردن لیمویی که تهیونگ زحمت بیرون کشیدنش از زیر تعداد زیادی یخ مکعبی، کشیده بود همونطور که کاملا غرق گوشیش بود با تعجب پرسید
-چطور؟!
-مثل اینکه شبِ عروسی آماندا ازش خواسته بوده هروقت تونست بره پیشش و مراهم قول داده بوده که حتما اینکارو میکنه، در عجبم این بچه چطور انقدر خوشقوله. یکم براش زوده، میدونی دیگه؟!
جین هم با لبخند سر تکون داد و با دستمالش دست های خیسش رو خشک کرد.
-وسیله هات رو جمع کردی؟!
-دیشب همش رو جمع کردم، فقط کتابی انتخاب نکردم برای طول سفرم.
-خب پس برگرد به خونت و به کتابخونه ی بزرگت نگاه کن و به جای یک کتاب دوتا کتاب بردار و بعدش با خانوادت خداحافظی کن چون من همین الان بلیت پرواز فردا عصر رو برات خریدم.
و با این حرفش گوشیش رو سمت تهیونگ گرفت و صفحه ی روشنش رو نشونش داد.
-منم میرم راجع به چشم هایش میخندید با انتشاراتی صحبت کنم تو این چندروز رسیده به چاپ سوم. و این واقعا فوق العادست ...!
تهیونگ سر تکون داد و به بیصبری و عجله ی که تو رفتار جین مشخص بود خیره شد.
-باشه، پروازم ساعت چنده؟!
جین همونطور که کیفش رو از صندلی کنارش برمیداشت دوباره به صفحه ی گوشیش نگاه کرد.
-ساعت پنج...
خب من برم دیگه میبینمت، خداحافظ
-خداحافظ
جین رفت و تهیونگ خیره به تکون درِ کافه به این فکر کرد که این سفر و این تنهایی میتونست اون رو خیلی بهتر از اینی کنه که الان هست. مرا به آرامش و امنیت نیاز داشت نه داد و بیداد و کابوس. به عنوان یک پدر براش سخت بود دخترش رو اینطور آزار بده...
سیگارش رو روی لبش گذاشت و دنبال فندکش گشت، جیب اول، جیب دوم، توی کیف... انگاری که فندکش رو فراموش کرده بود اما تا به خودش اومد شعله ی کوچیکی روبه روی صورتش گرفته شده بود. تهیونگ سیگارش رو روشن کرد و لبخند مهربانانه ای به ژان زد پسری که از سه سال گذشته تو رویای پنهان کار میکرد و عجیب به دل تهیونگ نشسته بود.
-تو چرا فندک داری پسر؟!
ژان نگاه کجی به فندکش انداخت و به تهیونگ اشاره کرد.
-هدیه ست موسیو آدرین ...
-وقت استراحتته؟
-بله
به صندلیِ روبه روش اشاره کرد و گفت بشین!
-هدیه از طرف کی؟
-یه دختر...
-الان کجاست؟!
ژان با ناراحتی نفس عمیقی کشید و همونطور که درِ فندکش رو باز و بسته میکرد زمزمه کرد.
-از فرانسه نقل مکان کردن بریتانیا، ما از هم دور شدیم . اما خب خوبیش اینه هنوزهم در ارتباطیم. اما بدیای زیادی داره من نمیتونم هی رفت و آمد کنم و حتی برای تولدشم نتونستم برم و کادویی که دست رنجِ یک سال کار کردنم بود رو نتونستم بهش برسونم خیلی احساس بدبختی میکنم.
تهیونگ ابرو بالا انداخت و با حالت سوالی پرسید
-بریتانیای بزرگ؟!
-بله
-کدوم کشور؟
-اسکاتلند
-و کدوم شهرش؟
-گلاسکو موسیو. تو شهرِ گلاسکو ساکنن
تهیونگ لبخند مهربونی زد و دست های ژان رو توی دستاش گرفت. اون تو همه ی بدشانسی هاش یه تاس جفت شیش  انداخته بود. تهیونگ بهش میگفت آوردن شانس تو انبوهی از بدشانسی ها 
-هنوز اون کادو رو داری؟
ژان با لبخند غمگینی سر تکون داد
-ماه ها کار کردم تا بخرمش قربان چرا نباید داشته باشمش؟
-اولا که منو همون آدرین صدا بزن و دوما کادوت رو فردا با خودت بیار سرِ کارت
-چرا؟
-چون من فردا ساعت پنج یه پرواز به اسکاتلند دارم پسر خوب، به من اعتماد کن هدیه ت رو سالم به دستش میرسونم.
ژان با ذوق به تهیونگ نگاه کرد که بارها سر میزش نشسته بود و باهاش صحبت کرده بود اما اینبار، اون رو به شکل خاص تری میدید ، زیادی زیبا...
با ذوق دست های همیشه سردش رو توی دستاش فشار داد و همونطور که سعی میکرد اشک چشم هاش رو مهار کنه برای مطمئن بودن از صحتِ موضوع پرسید
-راست میگین موسیو آدرین؟! واقعا این لطف رو در حقم میکنین؟
-البته که راست میگم، من یک ماه مسافر ادینبرام قطعا ساعات خالی زیاد خواهم داشت، اینطوری باعث میشی منم شهر گلاسکورو ببینم. نشونیِ اون خانم رو بلدی؟
-بله بله کاملا، آدرس دقیقش رو دارم.
-اسمش چیه؟!
- آژل
-چه اسم قشنگی.

UnConscious | VKOOKWhere stories live. Discover now