Part 15🎭

4.4K 476 356
                                    

آر ام با عجله اسلحه ش رو سمت اون دو نشونه رفت و شلیک کرد اما بعد از جهش کوتاهی جونگکوک و تهیونگ پشتِ ماشین های درحالِ حرکت گم شدن. کاغذ مچاله ای که کوک براش پرت کرده بود از وسطِ خیابون برداشت و بیسیمی که به سینه ی لباسش وصل بود رو جلوی دهنش گرفت.
-کل خیابونارو ببندین، دوتا موتور سوار سیاه پوش روی یه موتور کاوازاکی نینجای ZX-14R.
نذارین در برن.

تک تیرِ شلیک شده ی آر ام درست به بازوی تهیونگ برخورد کرده بود؛ اما اون بعد از چند ثانیه از دست دادنِ تمرکزش دوباره به راهش ادامه داد بدون اینکه اجازه بده جونگکوک چیزی بفهمه!
تمام نیروهای پشتیبانی با دستورِ آر ام کل خیابون های منطقه رو تحت پوشش قرار دادن. اما برای تهیونگی که ریز به ریز کوچه و خیابون های پاریس رو میشناخت پشت به پشت جونگکوکی که با دقت و خونسردی چرخ ماشین هارو با شلیک اسلحه ش منفجر میکرد و راه رو به سادگی میبست؛ ذره ای اهمیت نداشت.
بعد از ده دقیقه تعقیب و گریز با پلیس، تهیونگ نیروهای ویژه رو گم کرد و با آخرین سرعت واردِ جاده ی فرعی میانبری که به گوسن ویل میرسید، شد.

"قربان گمشون کردیم "
آر ام خیره به تخت متحرک آمبولانسی که جسدِ متلاشی فردریک رو حمل میکرد لگدی به تنه ی ماشین کناریش زد و بی توجه به دزدگیرِ روشن شده ش زیر لب غرید:
-لعنتی، لعنتی. تو چنگم بودی، کم مونده بود بگیرمت!

بعد از گذشت بیست دقیقه به گوسن ویل رسیدن و
تهیونگ کتش رو از سرِ شونه ش هل داد و به بازوی خونیش خیره شد. کوک که در حال درآوردن لباسش بود، جعبه ی شکلاتی که برای تهیونگ آورده بود رو روی میز گذاشت و گذرا نگاهی بهش انداخت. اما چند ثانیه از تصویری که دید نگذشته بود که سمتِ همسرش خیز برداشت.
-تو زخمی شدی؟
-بنظر نمیاد عمیق باشه نگران نباش
کوک دسته تهیونگ رو گرفت و با خشم روی کاناپه نشوندش و همونطور که جعبه ی کمک های اولیه رو از زیر میز بیرون میکشید به چهره ی رنگ پریده ش خیره شد.
-چرا بهم نگفتی تیر خوردی؟
-تیر خورد و رد شد، همش یه خراش کوچیکه. چرا بزرگش میکنی؟

کوک جعبه رو روی زمین سرو ته کرد و با عصبانیت بازوی تهیونگ رو توی دستش گرفت. زخم تقریبا عمیقی بود و این باعث میشد به شدت خشمش اضافه بشه.
-باورم نمیشه انقدر احمق باشی که به این بگی زخمِ سطحی.
تهیونگ چیزی نگفت و فقط لب هاش رو محکم بهم فشار داد تا از دردِ پنبه ی آغشته به ضدعفونی کننده ای که کوک روی زخمش میکشید، ناله نکنه. حسِ خوبی به عصبانیتش نداشت، حس بدی از جوِ حاکم میگرفت و دلشوره ای به دلش افتاده بود. دلشوره ای که هیچوقت بی دلیل چیره ی وجودش نمیشد.
-چرا دارم با حماقتات کنار میام؟
-چون دوسم داری
-تنها حسی که بهت دارم نفرته. نفرت... میفهمی؟! حالمو داری بهم میزنی

با تموم شدن جمله ش لبخند روی لب های تهیونگ خشک شد. شکست، جوری که حتی دیگه امیدی به دوباره سر پا شدنش هم نداشت. اشک هاش به چشم هاش هجوم آوردن و اون در برابر سیل دلشکستگی هاش، تنها کاری که کرد رسوندن پلک های خیسش بهم بود.

UnConscious | VKOOKWhere stories live. Discover now