Part 22🎭

2.5K 342 195
                                    

جیمین که تمامِ طول راه از فرودگاه تا به ماشین دم گوش تهیونگ زمزمه کرده بود ' من با تاکسی بر میگردم' زود تر از همه سوارِ ماشین شد و کلِ مسیر مشغول غیبت کردن با ونتورتی شد که با یک کلمه ی بی معنی قادر به گزافه گویی های پی در پی و طولانی بود. با نزدیک شدن به مقصد ریموت در رو فشار داد و بعد بدون معطل شدن جلوی ورودی، مستقیم داخل رفت.
-چی؟
ونتورت گفت و با دهنِ باز به عمارتِ سفیدِ روبه روش خیره شد که از اون فاصله بین طبیعت نارنجیِ پاییزی غرق شده بود. راه ورودی با درخت های بلند که نیمی از برگ هاشون رو به خاک هدیه داده بودن، محاصره شده بود. زمین هنوز هم از بارونِ نیم ساعت پیش خیس بود، چراغ حلزونی های کنار سنگفرش ها با نور زرد رنگی تاریکی شب رو روشن کرده بود و روی شبنم نشسته روی برگ های خوش رنگِ باغ، تابیده میشد.
تهیونگ پیاده شد و دو چمدون بزرگ مهمونش رو از صندوق عقبه ماشین پایین آورد . ونتورت با ولع به عمارتِ روبه روش خیره شده بود؛ خونه ای که تو اولین نگاه، چیزی که ازش به چشم می اومد دلنشینیِ معماری خاصش بود. سلطنتی بود اما نه از اون سلطنتی های خیلی رنگارنگ و پر از طلایی های براق. یک سلطنتیِ ملیحِ سفید و در عین حال فوق العاده تحسین برانگیز ...
جیمین دستِ ونتورت که مثل ندید بدید ها با دهن باز مدام با چرخش تکراریِ مردمک چشم هاش، چپ و راستِ عمارت رو چک میکرد رو گرفت و به سمتِ ورودی هلش داد. دیوارها با رنگِ خاصی که از تلفیق خاکستری روشن و سفید که در عین منظم بودن بی نظم نقاشی شده بودن پوشیده شده بود.

دکورِ خونه رسمی و خشک نبود؛ در واقع دکوری به روز و دلنشین داشت. از نظر ونتورت این تلفیقِ سلایق به حدی زیبا بود که برق درخشانی توی چشم هاش نشسته بود. چراغ های کمی روشن بود و خونه رو تو حالتِ نیمه تاریک حفظ کرده بود با رقص سمتِ پریز برق پرید و تمامِ چراغ هارو روشن کرد و بعد در حالی که دست به سینه زده بود؛ بلند فریاد کشید:

-چه ظلمتیه اینجا. دیگه روزای تاریکتون سر اومده، ونتورت خوشتیپ و خوشگل، اومده شادی ببخشه به زندگیِ دلگیرتون. آقایون و خانم ها فرش قرمز من کو؟ این رسمِ استقبال رفتنِ یه آدم خیلی مهمه؟ الان باید جلو پام شتر سر میزدین و هدایا تقدیمم میکردین. اصلا چرا وقت ورودم آهنگ بی کلام پخش نشد؟ نوچ نوچ...

با صدای شلوغ بازی های ونتورت، جین و جیهوپ که طبقه ی بالا مشغول بیلیارد بازی کردن باهم بودن، بازیشون رو نصف و نیمه رها کردن و به استقبال ونتورتی که در حال قیمت گذاری روی گلدونِ طرح دار قدیمی ای بود، رفتن.

ونتورت به دست های دراز شده ی اون ها نگاهی انداخت و با نیم پرشِ احمقانه اون دورو به آغوش کشید و تا جای ممکن بین بازوهای لاغرش، فشارشون داد. جیهوپ با دهن باز به پسرِ جوون و خونگرمی که صورتش رو بوسه بارون کرده بود، زُل زده بود که جیمین با خنده به شونه ش کوبید.

-باورت بشه یا نه، منم قیافم عین تو بود وقتی دیدمش کم مونده بود تو فرودگاه با ناخن رگمو بزنم . یک جوری آبرو ریزی کرد بند شورتمو اماده کرده بودم بکشم رو سرم.
-چقدر شلوغ و با نشاطه
-حالا کجاشو دیدی؟ از فرودگاه تا اینجا انقدر منو خندوند کم مونده بود ماشین جونگکوکو با دستگاهِ بچه سازم، آبیاری کنم.
-حواست باشه پیش ونتورت جونگکوک صداش نکنی.
-حواسم هست، خیالت راحت...

UnConscious | VKOOKWhere stories live. Discover now