Part 34🎭

2K 314 55
                                    

روزی که همراه سوفی با یک چمدونِ کوچیک راهی فرانسه شد؛ درست وقتی روی نیمکت فلزیِ فرودگاه نشسته بود و پرونده ی سنگین و قطورش رو ورق می زد و با خودش فکر می کرد: آیا من از پسش برمیام؟ حتی یک درصد هم احتمالِ هم نشینی با این خانواده ی دوست داشتنی رو نمی داد. لکسی ای که به شکل عجیبی اون رو پیدا کرده و به این دوست های جدید وصل کرده بود. شاید اوایل بهش کم توجهی می کرد اما حالا که با دقت بیشتری خیره بود؛ می تونست زیبایی هاش رو ببینه. یک دخترِ مستقل، سرسخت، باهوش و دلربا...

بخاطرِ کم خوابی چند روز اخیر کمی سردرد داشت‌ اما احساسی که پر رنگتر بود احساسِ گرما بود. لباس های ضخیم و زیادی که پوشیده بود به شکل فاجعه باری آزارش می داد و اون هم به احترامِ جمع هیچ ناراحتی رو از خودش بروز نمی داد. نگاهش رو سمتِ پنجره چرخوند و به کوبشِ قطرات بارون خیره موند...
آیان پشتِ پنجره ی باز ایستاده بود و با بیخیالی سیگار میکشید با کششی که ناخودآگاه قلبش رو درگیر کرده بود بعد از عذر خواهی از جیمین و جوزف که کنارش نشسته بودن از جاش بلندشد و بدون نگاه های عمیقی که پشتِ سرش روونه می شد؛ سمتِ کوک رفت .
کوک نیم نگاهی به ریموندی که مثل خودش دو آرنجش رو به لبه ی پنجره تکیه می داد؛ انداخت و دوباره نگاهش رو به روبه رو دوخت...!

عجیبه، اولین کسی هستی که بین این جمع، کنارِ من بودن رو انتخاب کردی.
-نمیخوام بی ادبی کنم اما تو این جمع احساس راحتی بیشتری باتو دارم.

کوک با پوزخندی که در مهار کردنش کاملا موفق بود فیلترِ سیگارش رو روی لب هاش گذاشت و پک عمیقی زد؛ منظره ی خاصی چشم هاش رو به بازی نگرفته بود. تاریکی بود و تاریکی که با چراغ های کم سوی حیاط رسوا شده و بارونی که بی درنگ روی موهای شهر می بارید اما هنوز هم چشم نواز و دلربا به نظر می رسید...!
شاید سنگینی این بار فقط رو دوشِ خیس بارون بود؛ بارونی که همیشه می بارید و خیس می کرد رویای شیرین جونگکوکی که سالها بود قید رویا های جدید رو زده بود و با تمام وجود از تنها رویایی که داشت محافظت می کرد.

-عجیبه چون من بداخلاق ترین آدم این جمعم
-گاهی بداخلاق ها دوست داشتنی ترن
-اولین باره این حرف رو می شنوم. ممنون

ریموند خیره به موهای حالت دار جونگکوک که بی خساست چهره ی دلفریبش رو قاب گرفته بود لبخند کمرنگی زد. آرامشی که از چهره ی خسته ش پیدا بود به قدری ملموس و لطیف بود که ناخودآگاه لبخندی روی لب هاش می نشوند. می شد بی دلیل کسی رو دوست داشت ؟ بله می شد. اتفاقی که برای ریموند شکاک افتاده بود و چشم هایی که با آغوش باز به تماشای جونگکوک می رفتن...

-موهای قشنگی داری.
-توهم چشمای قشنگی داری، یه عسلیِ تو دل برو. کلا با چشم رنگیا محاصره شدم، دقت کردی؟ آدرین، مرا، جوزف، نیک، آماندا ... اما چشمای خودم، سیاهی خالص.

UnConscious | VKOOKWhere stories live. Discover now