Part 25🎭

2.2K 324 47
                                    

آسمون جامه ی سیاهی روی تن بلورین مهتاب کشیده بود و به برقِ ستاره های کوچیک و بزرگش مینازید که آغوش تاریکش رو با چشمک های پی در پیشون تزئین کرده بودن. ستاره های چشمک زنی که تو هیاهوی روشنیِ شهر، پشت ابرهای خاکستری مزاحم گم شده بودن...
هوا کمی سرد بود و بارونِ کمرنگی با دلباختگی مشغول بوسیدن شهر بود.
خیابون به خیابون...
کوچه به کوچه...

بارونی که خاطرِ کمرنگی روی موهای بلندِ آدرینی جا گذاشته بود که چترش رو به زمین میکوبید و تنها رد قدم هاش رو روی تن پیاده روهای خیس پاریس به یادگار میذاشت. میترسید؟ قطعا جوابش "نه" بود اما حسی که در حال ریشه زدن به خاکِ باغچه ی قلبِ بی جونش بود، زیاد بی نام و نشون به نظر می رسید.

صدای رعد بازیگوش رو که شنید سرش رو بالا گرفت و به ورودیِ ساختمان مجلل چند طبقه ی مقابلش چشم دوخت.جایی که امشب یک صفحه از زندگی جدیدش رو ورق می زد...با قدم هایی که عجله ای برای دور شدن از قطرات دلخوشِ بارون نداشتن جلوتر رفت و بعد از هل دادن درِ ورودی، واردِ سالنِ تئاتری شد آشنا ...

صدای قدم های محکمش داخلِ سالن تقریباً خلوت منعکس میشد وقتی با وقار و متانت پاهاش رو روی فرشِ قرمز پهن شده ی راهش میکوبید. چراغ های کم سویی گوشه کنارِ راهروی طویلی که داخلش قرار داشت روشن بودن اما فضا هنوز هم کمی تاریک و دلگیر به نظر می رسید. درست مثل خورشید صبحگاهی که پشت ابرهای خاکستری و سمجی که آسمون رو به آغوش کشیده بودن تو تیرگی طلوع کرده بود...
شلوار و جلیقه ای که از روی پیراهن تیره ش پوشیده بود و دستکش های مشکی براقی که دست هاش رو به آغوش کشیده بود به علاوه ی پالتوی بلندی که روی شونه هاش سنگینی میکرد اون رو به یک بتِ پرستیدنی تبدیل کرده بود.

هرچقدر که بیشتر پیش می رفت راهرو خلوت، خلوت و خلوت تر میشد. نگاهی به پشت سرش انداخت و وقتی از نبود رهگذری مطمئن شد اسلحه ی پشت کمرش رو بیرون کشید و وارد اتاق مدیریت امنیت ساختمون شد.
با اسلحه ای که داخل دستش گرفته بود؛ با سرعت فوق العاده زیادی به دو کارکنی که روی صندلی هاشون لم داده بودن و از وضعیت آب و هوا حرف میزدن؛ شلیک کرد.

- داری چیکار میکنی؟

در حالی که از نقطه ی تاریکی که ایستاده یود به تصویر جلوی چشم هاش نگاه می کرد از خودش سوال پرسید.

- دارم دنیامو از بدون "اون"بودن نجات می دم...

با آرامش عجیبی که روی تمامِ حرکاتش سایه انداخته بود بعد از مکثِ کوتاهی که برای بیهوشی کاملشون کافی بود؛ جلوتر رفت. دستکش های چرمش رو روی دستش مرتب کرد و به کیبورد زیر دستش نگاه کرد که به کمکِ نور صفحه ی سیستم ها، روشن شده بود. بی تفاوت به عقربه های ساعت که روی دنیای دقایق دنبالِ هم میدوییدن، بعد از هل دادن مرد قوی هیکل از روی صندلی که دارت بیهوش کننده ای روی گردنش خود نمایی میکرد، خودش پشت مانیتور نشست.

UnConscious | VKOOKKde žijí příběhy. Začni objevovat