Part 43🎭

1.6K 287 49
                                    

سازمانِ اریک میشو_زیرِ آب (سه روز بعد)

صورتِ رنگ پریده ش خیسِ عرق بود، چشم هاش چهره ی غمگین و خسته ی تهیونگ رو از پشتِ پرده ی تاری از نظر گذروند. مردی که بالا سرش نشسته بود و تمام زورش رو برای منحرف کردنِ افکارش از سمت ترس مخوف و بزرگش رو می زد اما حتی تصور هم نمیکرد که در وجود بی حسش چه اتفاقی در حال رخ دادن بود.

-زندگی مثل یک جعبه مداد رنگیه کوک؛ رنگارنگ تر از اونیه که خاکستری چشمات بتونه در برابرش مقاومت کنه. فقط باید به این رنگین کمون خیره بشی...
- با این تفاسیر من بدجوری کور رنگی دارم عزیزم

با لبخند گفت و دوباره چشم های خیسش رو بست، تهیونگ لرزش نامحسوس چونه ی جونگکوک رو می دید. جونگکوکی که سعی میکرد با فشار دندون هاش روی هم اون لرزش کذایی و وحشتناک رو از نگاهِ عاشق تهیونگ پنهون کنه. اما تا کی میتونست در برابر فلج شدن اجزای بدنش مقاومت کنه وقتی حتی قلبش هم درست وظایفش رو انجام نمی داد؟

-یادته یکبار ازت پرسیدم به نظرت اگه تلخی یه رنگ بود چه رنگی میشد و تو چه جوابی بهم دادی؟

گوشه ی چشمش رو باز کرد و در حالی که با ته مانده ی توانش دست تهیونگی که با نگاه منتظری که کار کلمه ای به اسم "چی " رو انجام می داد رو نوازش می کرد لبخندِ کمرنگی روی لب های ترک خورده ش نشوند.

-گفتی رنگِ چشمات، چون اولین باری که نگاهم با نگاهت گره خورد فهمیدم تلخی فقط فنجون قهوه روی میز یه کافه ی فرانسوی تو غروب گرم پاریس نیست. یک نوع تلخیم هست که خیلی شیرینه؛ مثل چشمای تو که با تلخی من رو نگاه می کرد اما من از شیرینی عشقی که تو وجودم حل می شد نمیدونستم کجارو بگیرم، تا زمین نخورم.

قرص آرام بخشی که تهیونگ با امتحان هزار راه حل از دکترِ سازمان کش رفته بود رو خورد و بدونِ آب قورتش داد. حمله ی عصبیِ بعدی نزدیک بود و جونگکوک تو سیاهی غرق شدن رو به بدونِ آب خفه شدن ترجیح می داد.

-می دونی؟ خیلی سال از روزی که در حال بستنی خوردن، آرزو کردم واردِ دنیای آدم بزرگا بشم و کلی مشکل داشته باشم، میگذره. الان سی و دو سالمه، مستقلم، یک همسرم، یک پدرم... اما حل شدم تو مشکلاتی که روزی به خودم قول داده بودم حلشون کنم. روز به روز برمیگردم عقب تهیونگ، عقب تر از جایی که دیروزم بودم...!

تهیونگ توانِ نویسندگیش رو از دست داده بود، ذهنش بی مانند به یک صندوقِ قفل زنگ خورده نبود که هیچ کلمه ای ازش تراووش نمی شد. تو جاده های ذهنش فقط راهروهای تهی و بی انتها بود که صدای غمگین و خش داری داخلش اکو می شد. صدایی که از حرف های آهک زده ی غار تاریک قلبش می گفت و اما هیچ جوابی نمی شنید چرا که شنونده ی دردهاش هیچ حرفی برای گفتن نداشت و این غمگین ترین مرحله ی دردودل کردن با کسی بود.
درست زمانی که درد های رسوب شده ی روی تراشِ تیزِ وجودش رو ابراز می کرد و با نگاهِ مات مبهوتی که روی لب های به هم دوخته شده ای سایه انداخته بود رو به رو می شد. این آخرین مرحله بود، جایی که سکوت انتخاب می شد چون هیچ کلمه ای قادر به التیام نبود.

UnConscious | VKOOKOù les histoires vivent. Découvrez maintenant