Part 50_1🎭

2K 281 45
                                    

 دستِ تهیونگ رو فشار کمی داد و لبخندی به نگاهش زد که با اشتیاق خاطرات قدیمیِ خیابان های ناپل رو با خاطرات جدیدی هم آغوش می کرد. تهیونگ قسمت بالای موهای طلایی رنگش رو با کشِ ظریفی بسته بود و باقیمونده ی ارتش خوش عطرش رو آشفته روی گردنش رها کرده بود؛ ارتشی که بی هیچ اقدامی، فقط با رایحه ی نرمِ وجودش قاتلی به اسم ببر رو به زانو در می آورد. مردی که حتی جلوی خداهم شکست رو نمیپذیرفت، سالها بود که پی در پی به نویسنده ی چشم خاکسترای که وجود با ارزشش رو از گوشه ی موزه ی لوور برای قلب خودش دزدیده بود،  می باخت.
و چه زیبا بود باختی که در آخر، به آغوشی بیکلام ختم می شد...!
کوک دست تهیونگ رو رها کرد و پشت ویترینِ یک عتیقه فروشی بزرگ ایستاد. ظروف قدیمی، مجسمه های سفالی و سنگی، شطرنج هایی با مهره های چوبی به شکل انسان، همه چیز رو از نظر گذروند تا که به خنجرهای کوچیک بزرگی رسید که روی یکی از دیوارها به ترتیبِ سایز چیده شده بود. دیدن اون خنجر های کوچیک اون رو به یاد روزهایی انداخت که در کنارِ تهیونگ به شکل زیبایی زیر ماه مهتابی شهر متروکِ گوسن ویل  سپری شده بود. تهیونگی که برای دومین بار کنار اون بودن  رو انتخاب کرده اما اینبار به شکلی متفاوت تر از قبل... تهیونگی که قاتل بودن رو بدونِ جونگکوک بودن ترجیح داده بود. همه ی زندگیش رو فقط با یک نیم نگاه معشوقش روی بازی ای که توش هیچ مهارتی نداشت؛ قمار کرده بود...!

بدونِ حرف کف دستش رو به درب شیشه ای تکیه داد و با لبخندی که ناخودآگاه روی لب هاش نشسته بود وارد عتیقه فروشی ای شد که روی تابلوش بزرگ نوشته شده بود" کاچلو"...!
تهیونگ پشتِ سر جونگکوک وارد شد و لبخندی از هوای گرم داخل عتیقه فروشی زد. نفسِ عمیقی کشید و بوی خاصی که تو فضا پخش شده بود رو به سینه فرستاد. این بوی آشنا فقط می تونست متعلق به یک چیز باشه؛ سیگارِ ناپولی!
بویی که متعلق بود به سفر های سه نفره شون به ایتالیا و  شب نشینی های پر از حس زیبا ... تلفیقی از عطر شراب و قهوه...
قدم از قدم برنداشت؛ دست هاش رو بیشتر تو جیبش فرو کرد. دودِ خاکستری سیگار ناپولی که روی جاسیگاریِ قدیمی ای رها شده بود با پس زمینه ی دیوار خاکی رنگ؛ نمایشِ باشکوهی رو به نگاه خیره ش تقدیم می کرد. چهره ی پدرش رو در رقص دود ها می دید؛ خاطرات، سنگینی تمام وجودش رو بر قلبِ تهیونگ روانه کرده بود و با چکمه های پاره ی زمختش صبرش رو لگد می کرد و این لگد مال شدن نیمچه قلبی که گاهی در سینه ش می تپید، عجیب درد داشت.
کوک که متوجه خیرگی تهیونگ شده بود دستش رو گرفت و اون رو از امواج خاطراتی که بی هیچ رحمی جسمش رو به صخره میکوبیدن نجات داد.

-میخوام برات خنجر بخرم سینیور

تهیونگ خیره به چشمکِ جونگکوک در حالی که با نفسِ عمیقی خاطراتش رو از دریای افکارش پس می زد دستش رو از جیب کتش بیرون کشید و موهای سیاه جونگکوک رو که روی صورتش ریخته بود رو عقب زد.
همونطور که طره موی ابریشمی کوک رو دور انگشت اشاره ش میپیچید سوالی ابرو بالا انداخت.

UnConscious | VKOOKWhere stories live. Discover now