Part 27🎭

2K 316 50
                                    

جیمین با استرس از این سر تا اون سرِ عمارت رو قدم می زد و از هر دو دقیقه یکبار درِ ورودی حیاط رو میپایید. جیهوپ مرارو سرگرم کرده بود و به ظاهر در رابطه با کشیدن نقاشیِ جدیدش کمکش می کرد اما تمامِ فکرش کنارِ تهیونگ و جونگکوکی بود که هنوز به خونه نرسیده بودن. ونتورت که از جمع حس بدی میگرفت به اتاقش رفت و بر خلاف تمامِ انرژیش، به اجبار خوابید.جین پر از استرس دهمین لیوانِ آبش رو سر کشید و به جیمین اشاره کرد که از وقتِ برگشت مشغول جوییدن ناخن هاش شده بود.

-چرا انقدر دیر کردن؟ من مردم از استرس...
-نمی دونم نمی دونم. روحم داره از تنم جدا میشه.

درست همون موقع جونگکوک و تهیونگ روی موتور هاشون نشسته بودن و خیابون های شهر رو به بودنشون مهمون میکردن. شبِ سردی بود، سرد تر از همه شب های پاییز و لحظه به لحظه سرد تر هم میشد برای تهیونگی دست هاش بیش از پیش آلوده میشد و جونگکوکی بیش از پیش میشکست.
پاریس دوسداشتنی آدرین هرلسون زیر انبوه قدم برگ های نارنجی خاموش بود و امان از منظره های طلاییِ دلربا...!
شهر شلوغ بود، اما تهیونگو جونگکوک بدون توجه به جمعیت با چنان ظرافت و دقتی مشغول موتور سواری بودن که تنها چیزی که در اولین نگاه ملکه ی ذهن مردم میشد مهارت اون دو در موتور سواری و سرعت بی حد و اندازه شون بود.

صدای موتور هایی که در حال تعقیبشون بودن نزدیک به نظر میرسید. کوک از سمتِ راست خیابون و تهیونگ از سمتِ چپ در حال حرکت بودن که نگاهشون باهم تلاقی کرد، وقتِ کمی بازی بود...
دست پسری که بهشون نزدیک شده بود رو گرفت و اجازه داد دست دیگه ش لای انگشت هاش همسرش جا بگیره. پسر سعی کرد خودش رو از دست اون دو آزاد کنه اما وقتی با سرعت به تابلوی آهنی ای برخورد کرد بلافلصله از هوش رفت...
با خونسردی دور زد و دوباره از پیاده رو واردِ خیابون شد که با ترافیک های سرسام آوری رنگ شده بود. به پشت سرش نگاه کرد و حدودا با ده موتور سوارِ شاکی رو به رو شد.
اینجوری فایده نمی کرد تهیونگ وقتی به سرِ خیابون رسید با سرعت زیادی که باعث شد صدای جیغ چرخ های موتورش تو پاریس بپیچه دور زد و سمتِ موتور سوارهایی که تعقیبشون میکردن برگشت.

با یک دست اسلحه ش رو از زیر لباسش بیرون کشید و با دست دیگه فرمون رو چسبید. شروع کرد به شلیک کردن، به هر نفر یک گلوله ...

« برای هر نفر، فقط یک گلوله...
تو گروه خونی من نیست برای کشتن یک آدم دوبار تلاش کنم، من برای از دور خارج کردن دشمنام فقط چند ثانیه برای فشار ماشه ی اسلحه ای که تصور میکنم داخلش تنها یک فشنگ وجود داره، وقت میذارم. فقط چند ثانیه»

هنوز به دومین سومین نفر شلیک نکرده بود که کوک هم با یک متر فاصله ازش به کمکش اومد و لبخندی زد. درسته هیچوقت از اینکه دست هایی که تنها چیزی که لای انگشت هاشون میچرخید قلم بود رو به نگهداشتن اسلحه محکوم کرده بود خوشحال نبود اما این اقتدار به قدری زیبا و تماشایی بود که ناخودآگاه لبخندی روی لب هاش مینشوند...!
مردی که عاشقش بود، با کوه فرقی نداشت، همونقدر محکم و بزرگ بود ...
همونقدر تکیه گاه و همیشگی بود
اصلا چطور هنوز انسان بود؟ خدا دلش برای روی زمین بودنِ این آدم نمیسوخت؟ برای بودن در این روزمرگی های بیهوده، حیف نبود؟! با ارزش نبود؟ زیادی "فرشته"نبود؟

UnConscious | VKOOKUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum