Part 16🎭

4.2K 447 261
                                    

صدای گوشیِ تهیونگ چند بار پشتِ سر هم بلند شد و باعث شد کوک با کنجکاوی چک کنه و با پیامِ کوتاهی از جیمین مواجه بشه که هنوز دو ساعت هم از رفتنش نگذشته بود.
-بلندشو
تهیونگ با چشم های گشاد شده از گوشه ی تخت به جونگکوکی که با لگد روی زمین پرتش کرده بود، نگاه کرد و شاکی از جاش بلند شد.
-چیشده چرا پرتم میکنی؟ داشتی به تانکِ تسلیحات مرگبارم صدمه میزدی.

کوک با خنده گوشی رو روی میز گذاشت و همونطور که با عجله سمت حموم می رفت به تهیونگ اشاره کرد که با بی حیاییِ کامل دست به کمر ایستاده بود و منتظر یک توضیح قانع کننده برای خراب کردن حس خواب آلودگیش بود.

-جیمین پیام داده. نوشته ده دقیقه دیگه میرسن. حالا که صدمه ای به بند و بساطت نخورده دست از اخم کردن بکش و بیا گندی که زدیمو جمع کنیم.

با اتمامِ جمله ش در حالی که هر دو نفر سمتِ حمام یورش میبردن به این فکر کردن که بعد دوشِ دو دقیقه ای شستن خون روی بدنشون، چطور زمان رو مدیریت کنن تا قبل رسیدن مِرای بازیگوش کنجکاو همه چیز مرتب و سره جای خودش باشه. تهیونگ قبل پوشیدن لباسش رو تختیِ خاکستریش رو با عجله جمع کرد و توی لباسشویی انداخت.

کوک با حس ناشناخته ای گوشه ی حمام نشسته بود؛ حسی که مردمِ عادی بهش میگفتن استرس اما برای جونگکوک خونسرد و بی تفاوت این حس کمی زیادی غریبه بود. هرچند که مِرا حتی این عادت غیر قابل تغییرش رو هم دست کاری کرده بود و استرسِ شیرینی توی قلبش کاشته بود.
هر چی که شکسته  بود رو داخل سطل زباله ریخت؛ بدونه اینکه شیشه ی شکسته ای از نگاه تیزش جا بمونه و بعد در حالی که به پرده ی کنده شده نگاه میکرد؛ خندید:

-و این داستان، سکسِ دو وحشی

سریع بیرون زد و بعد از چک کردن تخت خوابی که تهیونگ به حالت ظاهری پایه ش رو به حالت اولش برگردونده بود؛ سمته کمد گوشه ی دیوار رفت. با باز شدن درِ کمدِ تهیونگ بوی عطر خاصی تو جاده ی نفس هاش پیچید. بوی لطیف و مدهوش کننده ای که تنها متعلق به تنِ مردی بود که با چند قدم فاصله در حالِ مرتب کردن پتوی تیره ش بود. با لبخند از نفسی که عطر تن تهیونگ عزیزش رو بهش هدیه داده بود؛ با عجله هر چی به چشمش خورد رو بیرون کشید و یک دست لباس هم سمت تهیونگ پرت کرد.

-فعلا بیا تسلیحاته مرگبارتو بپوشون. عجله کن عزیزم، منکه اصلا دلم نمیخواد طرف حساب سوال های مِرا باشم. تورو نمیدونم...

تهیونگ با ترس از سوال های بی جوابی که مِرا با پافشاری میتونست ازش بپرسه شروع کرد به با عجله پوشیدن لباس هایی که کوک با حواسی پرت بهش داده بود اما هنوز فرصت کنکاش موقعیت رو پیدا نکرده بود که صدای در بلند شد و پشت بندش صدای جیمین که بلند بلند صحبت میکرد تا اون دو نفر متوجه ورود اون و مرایی که با جیغ سمت اتاقشون میدویید بشن. مِرا پشت در ایستاد و با ذوق دو تقه ی کوتاه به در کوبید.
-میتونم بیام تو؟
-بله عزیزم بیا
 با خوشحالی داخل پرید و سمته جونگکوک رفت که وقتی از راه رسید، نتونسته بود باهاش درست حرف بزنه.
-سلام پاپا، سلام بابایی
-سلام دخترم
-سلام عزیزم
مِرا نگاهی به سرو وضع خنده دار دو پدرش که پی در پی لبخندِ احمقانه ای تحویلش می دادن، انداخت و در حالی که سعی میکرد از شدته مضحک بودن شرایط نخنده دستش رو جلوی لب هاش گرفت اما برعکس مِرا، جیمین که با هیچکس تعارفی نداشت شونه ی راستش رو به چهارچوب تکیه داد و بلند زد زیرِخنده.

UnConscious | VKOOKWhere stories live. Discover now