Part 50_2🎭

1.9K 296 51
                                    

-چشمات جوزف

هنوز چیزی از حرفی که بِلا زده بود نفهمیده بود که فرود جسمی روی آغوشش سنگینی کرد. بِلا خودش رو تو آغوش جوزف مچاله کرد و چشم هاش رو بست؛ جیمین با اشاره ی کوک به اون ها پیوست هر سه باهم جوزف چشم سبز رو با بِلای پرنسس تنها گذاشتن.  بِلا نفس عمیقی کشید و بین صدای هق هقِ مردی که با تمام وجود اون رو بغل گرفته بود؛ زمزمه کرد:

"چشمات جوزف.
بمیرم براشون ؟بگو تا بمیرم.
به عشق آدم به حوا قسم زندگیم بندِ حرف نگاهته.
نگاهِ جنگلِ چشمات که سبزه اما بارونی!
بگو تا بمیرم واسه جنگل بارونیت جوزف...!"

ده دقیقه گذشته بود که جوزف کمی آروم شد و حلقه ی دست هاش رو شل تر کرد اما بِلا علاقه ای به بیرون رفتن از آغوشِ جوزف چشم سبزش نداشت. چشم هایی که اون رو یاد خاطرات خوشی می انداخت که به سادگی یک نسیم بهاری، به باد رفته بود!

-دیدن چشم های خیست قلبمو شکوند؛ دیگه گریه نکن. بِلای سرخپوشت نیستم اما بِلایی هستم که عاشق چشماته. اون بِلا که رفته جوزف،  حداقل به حرف این بِلای جدید ناچیز گوش کن! خواهش میکنم! من کل جهانو گشتم، همه ی شهر هارو رفتم. خیلی جاها؛ حتی کشور هایی که اکثریت آدم هاش چشم رنگین اما هیچکس. هیچکس، رنگ چشماش انقدر شبیه به اون نبوده!!!
پس گریه نکن مردِ فرانسوی، بذار تا وقتی که میخوای از پیشم بری چشماتو نگاه کنم.

.
.
.

جوزف آروم به پشت سرش تکیه داد و نگاهش رو به بِلایی دوخت که به پوسته ی سابقش برگشته بود و با چهره ای سرد، سیگار میکشید. بیست دقیقه از خلوت دونفره شون باهم میگذشت تو این بیست دقیقه بارِ حرف های زیادی رو از روی قلبشون برداشته بودن. تهیونگ اوضاع  رستوران رو تحتِ کنترل داشت و سالوادور رو با پرت کردن حواسش به مسخره بازی های ونتورت، از نبود بِلا دور نگهداشته بود. جیمین و مِرا به شدتِ بی قراری جوزف رو میکردن اما جونگکوک بینشون نشسته بود و از اینکه بِلا مراقب جوزف هست، بهشون اطمینان می داد.

-امشب یک جورایی حس میکنم آسمون خیلی قشنگه
-چون افکارت رها شدن و سنگینی روی روحت کم شده تونستی یه نگاهِ دقیق بهش بندازی اینو میگی بِلا کوچولو. آسمون همیشه قشنگه!
-اولین بارم نیست که نسبت به چیزی انقدر کور بودم.
-کور بودن یکی از پررنگ ترین ویژگی ادم های عاشقه.
-قبول دارم
-گفتی گریه نکنم تا بتونی چشامو ببینی اما از وقتی اروم شدم یکبار هم تو چشم هام نگاه نکردی..
-نمیدونم، تو نگاهت خیلی فرق داره . تو پر احساسی، نگاه خالص از عشقی داری. من به این نگاه پر محبتِ آروم عادت ندارم.
-عیبی نداره به چشم های منم عادت میکنی عزیزم، بگو ببینم صدارو میشنوی؟
-کدوم صدا؟
-صدای شکممو، بلندشو بریم شام.

بِلا خندید و سیگارش رو گوشه ای پرت کرد.  جوزف که حال دلش خیلی بهتر شده بود صاف ایستاد و لباس هاش رو مرتب کرد. شلوارِ طوسی پارچه ای رو با بافتِ مشکی ای تن زده بود و آستین های پیراهنش رو تا آرنج تا کرده بود. کفش های مشکی براقش و ساعتی طلایی رنگ که نگاه رو به خودش درگیر میکرد از اون یک جوزفِ فوق العاده زیبا و باوقار ساخته بود.به یک باره سرش رو بالا برد و مچ بِلایی که بهش زل زده بود رو گرفت. بِلا که کمی خجالت کشیده بود سرفه ای کرد و با سرِ پایین افتاده آماده ی رفتن شد که بازوی جوزف جلوی راهش رو گرفت.

UnConscious | VKOOKWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu