𝐄𝐩 24

503 107 2
                                    

برای اخرین بار به مسیجی که پارک براش فرستاده بود نگاه انداخت تا موقع گفتنشون چیزی و از قلم نندازه...
نفسی گرفت که خیلی یهویی کوبیده شد به شیشه دودی وَن و
نفس رفته بک بدون برگشت تو سینش حبس شد ، طوری بود که
انگار ازش اجازه ی زندگی کردن رو گرفته باشن..

در ماشین کنار رفت و اولین چیزی که زیادی تو ذوق میزد
دوربینایی بودن که مدام تو چشماش فلش میخوردن !
مردمکاشُ پایین گرفتُ کفششُ که از تمیزی برق میزد رو فرش قرمز گذاشت ، کتشُ مرتب کرد و با قدمای بلند به همراه بادیگاردایی که براش گرفته بودن وارد سالن گفتگو شد یسری خبرنگارا داخل بودن تا باهاشون مصاحبه کنن...
و نگاه بکهیون به پارک چانیولی بود که یه دستش تو جیب شلوار
پارچه ایش و یکی دیگه رو کناره ی کتش ...
با مردی که بکهیون نمیشناختش سخت درگیر بحث بودنُ میتونست اینو از اخمایی که گاه بیگاه بین ابروش خط مینداختن متوجه شه.
قدم برداشت و از استرس دوباره نگاهی به اون متنا انداخت...
" هوووف لعنتی حس میکنم هیچی مهم تر از گفتن اون حرفا نیست حتی دوست داشتن پارک "
قدمای لرزونشُ تند تر کرد و کنار چان ایستاد کمی براشون سرخم
کرد و منتظر شد تا کنفرانس خبری تشکیل شه...
نگاه مضطربش مدام به اطراف میچرخید و مراقب اینم بود که
دوربینی این لحظاتشُ شکارنکنه ، دستاشم برای کمتر دیده شدن
لرزشش به درون جیبش هل داد...
همه چی خیلی رقت انگیز و بدتر از اون هوای داخل سالن بود که
بدجوری به بکهیون حس خفگی القا میکرد..
بازم باید کاری و میکرد که دلش نمیخواست ، انگار صحنه های
حاشیه ای زندگیشون بیشتر از خودشون پررنگ بودن ، اصلا نتونسته بود به تمرینش برسه و این موضوع به تنهایی کلی براش عذاب اور بود.

با صدا زدنشون از طرف مردی که هماهنگیای لازم رو انجام میداد
پشت سر پارک قدم برداشت و هردوشون پشت میز رو صندلی
جا گرفتن...
به هردوشون میکروفون کوچیکی دادن و بکهیون با هردفعه نگاه
کردن به دوربینایی که کاملا روشون زوم بودن حس حالت تهوع و
سرگیجه میگرفت...
دلش میخواست الان یه بچه ی کوچولو باشه که یهو با گریه از سالن بزنه بیرونُ کسی ام نتونه چیزی بهش بگه ، فقط همینقدر بشنوه که بگن " اون یه بچس " ولی حالا چی ، اگه با گریه میرفت بیرون همه چی خلافِ کاری که پارک ازش میخواست جلوه داده میشد و خانوادش راجبش چی فکرمیکردن ، هرچند کشورشون این فرهنگُ قبول کرده بود ولی بودن کسایی که هرگز قبولش نمیکردن ...
نفسی گرفت و پلک زد تا رد نم اشکی که به چشماش رو اورده
بود از بین بره ، پارک چانیول خوردش کرده بود اگه این چیزی بود
که خودش میخواست باید انجامش میداد که بهش ثابت کنه هیچ
دلبستگی بهش نداره !!

...

با اولین سوالی که خبرنگار مقابل بکهیون ازش پرسید نفسُ تو
سینه اش حبس کرد...
" اقای بیون ایا واقعا شما طبق چیزایی که سایت ها نوشته شده
باهم توی یک رابطه هستید؟ "
پسرک حس میکرد لال شده و قرارم نیس تا اخر عمر زبون بازکنه
ولی تو اون لحظه واقعا انگار معجزه شده بود که تونسته بود لباشُ تکون بده:
_چطور همچین چیزی ...(نفسی گرفت) میتونه امکان داشته باشه
من نمیدونم کی این خبر بی پایه و اساس رو پخش کرده (سعی کرد لبخند بزنه تا خبرنگارا رو بیشتر تحت تاثیرقرار بده) ولی اصلا چیزی نمیتونه بین من و اقای پارک باشه ، اینو مطمئن باشین !!

🏐 Volleyball Stars 🏐Where stories live. Discover now