𝐄𝐩 38

352 97 10
                                    

با باز شدن دوباره چشماش اینبار به جز تاعو کریس و جونگ کوک
و تهیونگم پیشش بودن .. پلکای سنگینشُ بزور باز نگهداشت تا
بتونه خوب ببیندشون ، حس میکرد سالهای زیادی رو به خواب رفته و خیلی چیزا عوض شده ، ذهنش اینطوری بهش هشدار میداد هرچند توی اون دنیای بی رحم خیلی بزرگ بنظر نمیرسید اما برای سهون شاید فهمیدن اینکه دیگه نمیتونه جونگینُ ببینه دردناک بود ..

_سهون میتونی بیاد بیاری چه اتفاقی برات افتاد ؟ چجوری تصادف کردی؟
حجم زیادی از ابهام تو نگاه سهون رنگ گرفت ، تصادف کرده بود ؟
ناخودگاه اتفاق اونشب بین افکارش برجسته شد ، درسته این چیزی بود که جونگین خواسته بود ! پلکای سنگین شدش روی هم قرار گرفت ، دیگه نمیتونست بیشتر از این تحمل کنه ، میخواست
جونگینُ ببینه ، دلش میخواست اون لعنتی الان اینجا کنارش باشه ، ولی نبود ، کیم جونگین تو هیجایی از دنیای اوه سهون نقشی نداشت رنگی نداشت ..
لباشُ روهم فشرد تا مبادا بغضش سر باز بزنه و صدای خشدارش
توی سکوتی که دوستاش براش برای فهمیدن اینکه اون چطوری
اینطور صدمه دیده ایجاد کرده بودن پخش شد :
_تنهام بذارین .. لــطفا
بازتاب خواسته ش از دوستاش چهره ی همشون رو پر از تعجب کرد ، حرفش در عین اینکه قانعشون نمیکرد بهشون گوشزد میکرد تا به حریم شخصی دوستشون احترام بذارنُ اتاق رو بی سر و صدا ترک کنن ..

بعد از خالی شدن اتاق دستش کنار بدنش مشت شد و قطره اشک
کوچیکی از زیر پلکای بسته اش کناره ی گونش رد انداخت ، چرا
دلش میخواست از اینجا فرارکنه ؟ چرا دلش نمیخواست روی این
تخت باشه ؟
چرا هنوزم بوی عطر لعنت شده ی جونگینُ حس میکرد ..
قلبش درد میکرد ، چرا نمیتونست با بی رحمی هایی که از جونگین دیده بود خوبش کنه ؟ چرا ؟
ملحفه ی سفید رو با خشونت روی سرش کشید و اجازه داد ازادانه اشکش پوستش رو بسوزونه ..

▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎

_بکهیــون !
آروم صداش کرد و به اطراف خونه نگاه انداخت .. نفسش هنوزم
درست سرجاش نیومده بود و باور اینکه چه اتفاقی افتاده قلبشُ از تپش مینداخت ..
سمت اتاق خوابش قدم برداشت و در نیمه بسته رو کامل باز کرد ،
بکهیون اونجا بود روی تخت ، طولی نکشید که بدنش لرزید و از
سرمای عجیب اتاق چشماش سمت کولر چرخید درجه ش به حدی
پایین بود که شوکه اش کرد ، برگشتُ دوباره به بک نگاه انداخت
پس دلیل اون همه پتوهای کلفت همین بود !!!
کنار تخت توقف کوتاهی کرد و بی سر و صدا روش جـــا گرفت
نگاه خسته ش رو سمت صورت غرق خواب بکهیون گرفتُ سعی
کرد بدون اذیت کردنش با انگشتای بزرگش فقط اجازه ی کوتاهی به سرانگشتاش برای لمس گونه هاش که با وجود فرو رفتگی توی
بالشتِ بزرگ تختش پف کرده بود بده ..
با لمس هرچند کوتاهش بکهیونُ که انگار خوابش سبک بنظر میرسید بیدار کرد ، چشمای گیج پسرک که خمار بود و خواب رو فریاد میزد بهش دوخته شد و وقتی تونست موقعیتشُ بسنجه کمی تو جاش نیمخیز شد و به چان نزدیک شد :
_لـ .. لبت چرا زخم شده ؟ د .. دعوا .. کردی ؟
با چشمایی که ترس رو لو میدادن و لبایی که نگرانیش رو ابراز
میکردن چان رو بیشتر شیفته ی خودش کرد..
مرد سری تکون داد و اروم حرفشُ تایید کرد :
_اره دعوا کردم .. بخاطر تو
نگاه بک انگار که مبهم ترین حرف دنیا رو بهش زدن فقط به
چشمای بی حالت چان خیره بود ..
بعد که انگار یادش اومده بود امروز چانیول رفته بود تا جواب
ازمایش رو بگیره اب دهنشُ با ترس و اضطراب قورت داد :
_جـ .. جوابش ؟
میترسید که بخواد واضح راجبش سوال کنه .. ترس از شنیدن واقعیتی که میتونست در یک آن همه چیز رو ویران کنه .. ترس از اینکه دیگه نتونه به چان اونطوری که باید نگاه کنه .. همه ی
همه ی شنیدن اون جواب شده بود نقطه ضعفش !!
و هنوز چشمای نگرانش با بیتابی نگاه مرد خسته و زخمی رو رصد میکردن ...
_منفی بود !
با شنیدن حرف چان چشماش اهسته اهسته گشاد شد و دستش
جلوی دهنش قرار گرفت .. میتونست هجوم محتویات ناچیزی که
خورده بود رو به گلوش حس کنه .. در یک لحظه همه چیز براش
رنگ زندگی گرفته بود و تمام استرس ناشی از شنیدن جواب ازمایش لعنتی که شده بود براش عین هیولا ، طعم شیرین ترین شکلات دنیا رو گرفت ..
با حس اینکه دیگه نمیتونست جلوی خودشُ برای نگهداشتن اون
مواد توی گلوش بگیره چان رو با هُل کوچیکی به عقب روند و با
پس زدن پتو از روی تخت حین اینکه سرمای زیادی بدنش رو تحت الشعاع قرار میداد بسمت توالت قدمای شتاب زده ای برداشت و چند لحظه بعد پشت در بسته حسابی مشغول عُق زدن بود ، در واقع چیزی برای بیرون ریختن از معده اش وجود نداشت اما هربار اون بالا اوردن ، برای دور بعدی حسابی معده اش رو تحریک میکرد و تنها درد سوزشش باعث میشد حسابی صورتش مچاله و از این وضع خسته بشه ..

🏐 Volleyball Stars 🏐Where stories live. Discover now