𝐄𝐩 34

482 112 23
                                    

سه روز میگذشت ...
از منحل شدن اون سالن بزرگ ، از ناپدید شدن بک نه تنها برای
چان بلکه برای همه ی دوستاش !!
حتی این موضوع خانوادشم نگران کرده بود و خبرش بالاخره به
چانیول رسید که چند روزی میشه که هیچکس خبری ازش نداره!
حتی جونگ کوکی که رمز خونشُ داشت روزها فقط پشت یه در
بسته که مدام ارور کُد میداد نفس نگران و خسته اشُ رها میکرد...
و پیام های سهونِ نگرانی که تو باکس پیغامگیر بک تلنبار میشد!

▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎

خسته بدن لمس شدشُ روی مبل رها کرد و انگشت دستشُ رو مسیر پیشونیش فشرد .
انقدر این روزها ساعتاشُ به درگیری با کارهای قانونی همراه با وکیلش باخته بود که حتی نمیدونست الان ساعت چنده شبه !
و همین درگیری با افکارش باعث شد پلکای سنگین و خستشُ بازکنهُ نگاهی به ساعت بزرگ میخ شده به دیوار بندازه .

22 : 30 ×× ××

آحح عمیقی مهمون فضای اطرافش شد ، بدنشُ از مبل جدا کرد و
قدم برداشت تا به اتاقش بره و بعد از تعویض لباساش بخوابه اما
لحظه ای اسم بکهیون بین افکار بهم ریخته اش پررنگ شد و باعث شد پاشُ همونجایی که هست محکم نگهداره!
الان داشت چیکار میکرد ؟
گریه میکرد ؟
یا مثل خودش فقط به یجا خیره میشد ؟
عصبانی میشد ؟
یا چیزایی که از نظرش ارزش بودن نداشتن و میشکست ؟
داد میزد ؟
یا به دیوار اتاقش انقدر مشت میزد تا دستاش کبود شن؟
موهاشُ چنگ میزد ؟
یا بغضاشُ بین پتو قایم میکرد ؟
پنجره ی اتاقشُ بازمیکرد تا از سردی تنش کرخت شه ؟
یا انقدر روی زمین دراز میکشید تا بدنش خشک شه ؟
چیزایی که با خودش تکرار میکرد صرفا فقط حرف نبود ، اونا
خاطراتی بودن که با خودش به دوش میکشید .
میتونست دوتا کار انجام بده !
یا پاهاشُ به جلو بکشه و برگرده به اتاقش...
یا به عقب برگرده و بره جایی که مغز و قلبش از روی دردمندی
مدام صداش میزدن !
چشماشُ بست و گردنش بیجون شکست و به پایین سقوط کرد
دستاش مشت شد !
تمام تنش مور مور و منقبض شدن !
داشت چه بلایی سرش میومد ؟
پاهاش به عقب تغییر جهت میدادن و باورش برای خودشم ممکن
نبود فقط زمانی به خودش اومد که دید داره پشت در خونه ی اون پسر به نقطه ای خیره نگاه میکنه.
انگشتاش با دودلی بالا اومدن و روی زنگ کنار درش فشرده شدن
کمی عقب کشید و دوباره کارشُ تکرار کرد ...
_بکهیون در و باز کن پارک چانیولم !
چندبار دیگه ام تلاش کرد و به در کوبید وسراخر با تکیه دادن سرش به در چشماشُ بست!
چند ثانیه ای بیشتر وقت نگرفت ...
چند ثانیه ای که برای مرد پشت در انگار اندازه ی سال بود...
در با صدای تیکی باز شد و سر چانیول بسرعت عقب کشیده شد.
چیزی که میدید باور نمیکرد ...!
با ناباوری زمزمه کرد :
_بکهیـــون
وَ تکرار لبخند کمرنگی که برای خدافظی بهش زده بود.
_چه بلایی سر خودت اوردی لعنتی ؟ اینا !!
با ناباوری تمام به دستاش جرعت داد که جلوتر برن و چنگی به
مچ های زخمیش بزنن .
_میدونی چه مدت طول میکشه تا خوب شن ؟
لحن مرد سرزنشگرانه بود و بکهیون اینو خوب میفهمید ، اما اینبار
همراه با عقلش ، قلبش هم کاملا یخ زده بود ، سردِ سردِ سرد ...
نگاهشُ از چشمای نگرانش به دستای خودش که اسیر انگشتای
پرزورش شده بودن داد و بدون هیچ دعوا یا عصبانیتی دستاشُ
عقب کشید :
_برای همین اومدی اینجا ؟ ( لبخند بیجونی زد ) اگه برای این
اینجایی که بگی نگرانمی باید خیلی سریع ازینجا گورتو گم کنی پارک چانیول !
چشمای بالا اومده ی مرد رنگ گنگی داشتن !
باور نمیکرد بکهیون بهش گفته باشه گورشُ گم کنه !
_بــــک
پسرک انگار از دیدن چیزی تو چشمای مرد مقابلش ترسیده گامی به عقب برداشت :
_گفتم ازینجا گمشو !!
نگاه چان لحظه ای بین دستای زخمیش و نگاه سردش چرخید و
اینبار آروم و بدون اینکه لحنش بوی سرزنش بده گفت :
_بذار دستت و پانسمان کنم بعدش گورمو گم میکنم !
بکهیون با برقراری ارتباط دوباره ی چشماش سرشُ به طرفی چرخوند و به ظاهر میرسید که کمی نرم شده ...

🏐 Volleyball Stars 🏐Where stories live. Discover now