𝐄𝐩 17

673 136 14
                                    

زمانیکه چشماشُ باز کرد یه جفت چشم نگران بالا سرش دید که به محض باز شدن پلکاش بیشتر خودشُ جلو کشید و تشخیصش برای بکهیون سختتر شد...
اما زیاد طول نکشید که صدای سهون بلند شد و بکهیون تونست
بفهمه دوست عزیزش نجاتش داده و این باعث شد لبخند ضعیفی
رو لباش بشینه...
_با توام چرا داری میخندی؟؟
بکهیون که چیزی از حرفای قبل سهون نفهمیده بود با نگاه گنگ
بهش زل زد و منتظر شد تا اون چیزی بگه وقتی دید قرار نیس که
سهون چیزی بهش بگه تک سرفه ی خشکی کردُ یکم سرشُ رو
بالشت تنظیم کرد:
_ممنون که جونمو نجات دادی !!
سر سهون کج شد و با چشمایی که رنگ تعجب گرفته بودن به
بکهیون خیره شد :
_من نجاتت دادم؟؟
اخم کمرنگی رو پیشونی بک نقش بست ، حرفای سهونُ نمیفهمید !!
اون نجاتش نداده بود ؟؟
اگه کار اون نبوده پس کی اونو از زیر بارون به خوابگاه اورده؟
یهو اسم " چانیول " عین برق از بدنش رد شد و باعث شد
خنده ای به همراه شوکی که بهش وارد شد بکنه !!
ناباورانه زیرلب گفت:
_امکـــان نداره !
و سهون کاخ رویاهای بکهیون رو با گفتن اینکه چانیول اونو نجات داده بطور کامل نابود کرد.
_نمیتونم باورکنم که اون جونمو نجات داده باشه!!
اصلا مگه اون عاطفه ام سرش میشه؟ حس مسئولیت؟
( خندید ) نمیتونم باورکنم!
سهون صندلیُ عقب کشید و از جاش بلند شد :
_چه بخوای چه نخوای الان کل بچه های سالن میدونن که چانیول
اوردتت اینجا !!
بکهیون با چشمای گرد شده نگاه بی حوصله سهونُ نادیده گرفت:
_اونا دیگه چطور فهمیدن؟؟
سهون تنشُ که هنوزم از اتفاقات چند دقیقه پیش شُل بود رو تخت
انداخت و سرشُ برگردوند سمتش:
_وقتی چانیول در اتاقُ با پاش از جاش کَند من فقط عین عقب
موندها داشتم به تو و اون نگاه میکردم ، اون لطف کردُ با نعره ی
گوش خراشش نه تنها منو بلکه همرو خبردار کرد که پزشکُ بیارن !!
منم که سریع از اتاق زدم بیرونُ با صدای قشنگم از ترس نه تنها
دکترُ بچه های خوابگاه بغلی ام بیدار کردم!
صورت بکهیون از این همه دست گل اب دادن جمع شد ، چه
افتضاحی به بار اومده بود ، حالا داشت تو دلش جمله غلط کردمُ
تکرار میکرد که چرا حداقل پاش نشکسته بود تا به محوطه پشت
ساختمون نره اب دهنشُ به سختی از گلوش به پایین فرستاد
تعجب کرد ، به این سرعت گلوش دچار التهاب شده بود؟؟
_عحح چرا انقدر گلوم درد میکنه؟
بی توجه به سهون پرسید ولی پسر بزرگتر با نیشخند جوابشُ داد:
_بگو چقدر پوست کلفت بودم که تا حالا زنده موندم ، چند ساعت
تو اون هوای سرد و بارونی بودی ! فیل ام بود از پا درمیومد
گوشه گونه راست بکهیون جمع شد:
_دیگه حس نمیکنی زیاد اغراق میکنی؟
سهون بی حرف شونه ای بالا انداخت:
_راستی اینو بهت بگم که فردا اولین بازیِ شهریمونه!
حیف شد که نمیتونی بیای.
با نیشخند خبیثانه ای حرفشُ زد و منتظر عکس العمل بک شد ،
طولی نکشید که سربکهیون همراه با چشمای گرد شده به سمتش برگشت:
_داری شوخی میکنی دیگه نه ؟؟
_برای چی باید شوخی کنم؟ رو بورد تو راهرو زده بود ، ولی خب
میتونی بیای تماشامون کنی!
_تماشا کردنتون به تخمم لعنتی!
بکهیون با حرص گفت وبهش پشت کرد:
_همتون برین به جهنم
سهون با خنده پتو رو تنش درست کردُ با پرت کردن شیطونک به
سمت کلید پریز اتاق تو تاریکی فرو رفت.

🏐 Volleyball Stars 🏐Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon