𝐄𝐩 10

789 175 14
                                    


بیشتر به اینه نزدیک شد و یه چشماشُ بست تا بتونه تمرکز
بیشتری رو کشیدن خط چشمش پیدا کنه !!
واقعا میخواست به چشم تهیونگش خاص باشه و نذاره چشم هیچ
پسر یا دختری بگیرتش یا اون نگاش بهشون بیوفته.
بعد موفق شدن و تکمیل ارایشش با یه برق لب همراه با اهنگ
راکی که به تازگی دانلودش کرده بود ریتم گرفت و شونه هاشُ
لرزوند...
_اووو....او...اوووو...یــــــــسسسس
چرخی تو اتاقش خورد و تیشرتشُ پوشید ، زیپ شلوارشُ بستُ
طی یه جو انتحاری چرخ گرفت که از بدشانسیش پاش به پایه میز برخورد کرد...
رو زمین نشست و با پلکای جمع شده دستشُ رو انگشت پاش
محکم فشار داد :
_عااخ لعنتـــی
تو حس و حال درد کشیدن بود که اهنگ گوشیش قطع شد و
زنگ گوشیش بلند شد...
از رو تخت درحالیکه از شدت فشار خم شده بود برشداشتُ
چسبوندش به گوشش:
_الو تــــه عـــاح🔥
چشمای تهیونگ از اونور خط گرد شد ، اون صدای کوفتی دقیقا
برای چی بود؟؟
یه سکوت بدی از دو طرف ایجاد شد تا اینکه جونگ کوک فهمید
تهیونگ برای چی ساکت شده با خنده گفت:
_پابویـــــا....پام خورد به میز داشتی به چی فکرمیکردی اخه؟؟
صدای نفسای بلند تهیونگ دوباره اونو به خنده انداخت و کمی
بعد صدای سرزنشگرش تو گوشی پخش شد:
_اخه لعنتی با این وضع بهترین ریکشنم بود وگرنه خون به پا
میکردم اگه میفهمیدم یه درصد چیزی بوده...
کوک لبخند بی صدایی زد و چندباری تو جاش بالا پایین پریدُ
چند لحظه بعدم خیلی خونسرد پشت گوشی گفت داره میاد پایین و قطع کرد.
تهیونگ گوشی و تو جیبش چپوند و دست به جیب عین خلافکارا
کنار در خونشون ایستاد و به هرکی که از کنارش رد میشد نگاه
مشکوک واری مینداخت.
یکم دیگه صبرکرد و از سررفتن حوصله اش چندباری به زمین
کوبید داشت به اسفالت زیر پاش نگاه میکرد که یهو صورت کوک
جلوش ظاهر شد:
_جیجیــــنگ
_اوه کــــامجاگیـــــــا
تهیونگ با یه پرش به عقب دستاشُ رو قلبش گذاشت.
جونگ کوک با صدای بلند خندید و جلو تر ازش راه افتاد و تهیونگم مجبور کرد دنبالش راه بیوفته.
هرچند لحظه به عقب نگاه میکرد و هردفعه با چهره ی اخم
کرده تهیونگ مواجه میشد و باعث میشد یکم خودشُ مظلوم کنه تا بخشیده شه....
کمی دیگه ام قدم برداشت و درحالی که از کنجکاویِ پشت سرش
داشت میمرد یکم تو جاش درجا زد و به محض اینکه تهیونگ
بهش رسید لب باز کرد تا چیزی بگه ولی با چنگ گرفته شدن
باسنش توسط دست تهیونگ و کمی مکث کردنُ فشار دادنِ لباش به داخل تو همون حالت موند و تهیونگ با یه لبخند حرص درار
ازش جلو افتاد...
مردمک چشمای جونگ کوک بالا اومد و با داد افتاد دنبال تهیونگ
_مگه دستم بهت نرسه عوضی !
تهیونگ با خنده ی بلندی درحالیکه دو سه قدم ازش جلوتر بود
گفت:
_ برسه چی میشه مگه ؟؟
جونگ کوک دستشُ تو هوا به نشونه تهدید بالا برد:
_خودم تاپت میشم !!
تهیونگ با همون سرعتی که داشت میرفت ، برگشت و کل هیکل
پسر تو ناحیه ی کمرش فرود اومد و " آخ " هردوشون دراومد..
_چی گفتی؟؟
تهیونگ با ابروی بالا رفته ، صورت جمع شده و دستایی که روی
سینه اش گره خورده بود گفت و جونگ کوک خودشُ یکم عقب
کشید و لباشُ اویزون کرد...
تهیونگ نگاه مشکوکی بهش انداخت:
_الان میخوای چی بگی؟؟ هوم ؟؟ معنی این حرکتت چیه دقیقا؟
جونگ کوک بدون حرف فقط درجه کیوتیشُ بیشتر کرد و باعث شد تهیونگ بیشتر از نقشه پلیدانش عاجز شه.
_اخه مگه من میتونم تو رو بکنم !!
نگاه تهیونگ اصلا تغییری نکرد:
_خب؟؟
مقابل چشمای تهیونگ لپاشو باد کرد و لباشُ غنچه:
_پول مشروب امشب با تو باشه؟؟
اخمی بین ابروهای تهیونگ نشست و با رسوندن خودش بهش رو
دستاش بلندش کرد و صدای جونگ کوک از شوکه زیاد دراومد..
_دیوونه بذارم زمین!!
تهیونگ اهمیتی به حرفش نداد و بی توجهی نسبت به حرفش زیادی برای پسر کوچکتر جذاب بود..
_هرچند قرار نیس شما چیزی بنوشی ولی باشه !!
جونگ کوک عین کسایی که دچار ایست قلبی میشن و بعد از شوک
دوباره برمیگردن تو بغل تهیونگ خودشُ تکون داد:
_یعنی چی اخه !! امشب اخرین شبه تهیونگ اذیت نکن
اخم تهیونگ مقابل صورت گرفته جونگ اصلا تغییری نکرد:
_اذیت نمیکنم ولی نمیشه هرچی تو میخوای رو انجام بدم پسرخوب
جونگ کوک زیر لب ایشی کرد و " مردشورتو ببرن" ارومی گفت
_نمیدونم چرا توله سگا باید انقدر زبون دراز باشن؟؟
تهیونگ جوری رفتار میکرد که انگار داره با خودش حرف میزنه
ولی مقابل حرفش کسی نبود جز جونگ کوک
پسرک داد خفه ای کشید و با بالا بردن تنش گوش تهیونگُ گاز
گرفت و داد پسر بزرگتر تو خیابون نچندان خلوت پخش شد
_توله سگ ول کن !!
کوک درحالی که یه تیکه گوشت نرم زیر دندونش داشت و با
لذت گازش میزد خیلی نامفهوم گفت "نـ..مـی..خــ ..وام "
تهیونگ اونو گذاشت زمین و ناغافل به پایین تنش چنگی زد که
پسرک بی اختیار و سریع گوششُ ول کرد و با صدای نسبتا بلندی گفت:
_نکن میبینن... عاییی (صورتش جمع شد)
تهیونگ نیشخند بدی زد:
_نمیبینن وقتی طرف منی !!
جونگ کوک مردمکای چشمشُ هی از یه گوشه به گوشه دیگه
میچرخوند و اینکار تا وقتی که چشمش به یه تاکسی بخوره ادامه
داشت..
با دیدن اون ماشین زرد رنگ دستشُ تند تند تکون داد و صداشُ
انداخت رو سرش:
_تـــــاکســـــــــــی !!
تهیونگ از خجالت بامزه دوس پسرش با خنده سوار تاکسی شد

🏐 Volleyball Stars 🏐Onde as histórias ganham vida. Descobre agora