𝐄𝐩 22

469 107 0
                                    

در اتاقُ محکم بست و با اخمایی که نشون میداد چقدر از شرایط
پیش اومده عصبانیه چشماشُ به پسر رو به روش که با چشمای
بی حالت داشت نگاش میکرد داد...
_کار تو بود نه؟
از سرشب زیر نظرت داشتم چرا درست زمانیکه داشتن کیک و
میاوردن نیشت مدام باز بود؟
بکهیون کمی از اینکه چانیول حواسش بوده جاخورد ولی نذاشت
این تعجب توی صورتش نمایان شه و با کمال خونسردی یه قدم اومد جلو:
_چطور خندیدن من عیب داره؟
یه قدم دیگه....
_من حق ندارم یا ناراحتتون میکنه؟
یه قدم دیگه....
_چطوره که از سرشب منو زیر نظر دارین؟
با لحن تمسخر امیزی گفت و قدم اخرشم برای نزدیک شدن کامل
بهش برداشت...
ابروهای چانیول از حرفایی که اون بچه زد بسرعت بالا رفت ،
خودشم برای لحظه ای که پسرک اینطور رو در رو به روش اورده
بود فهمید که چه گندی زده ولی از تک و تا نیوفتاد و سریع گفت:
_فکرمیکردم باید تا الان میفهمیدی که مربیت چه قدر محتاطانه
عمل میکنه....
شروع کرد به دور زدن توی اتاق:
_اگه کار تو عه که باید بگم حس نکن که چیز جالبی بوده و
تونستی باهاش روحت و ارضا کنی بچه ، خراب کردن یه مهمونی
بزرگی مثل مهمونی امشب فقط وجهه منو خراب نمیکنه وجهه
پدرت و پدرم و خلاصه همشون و حتی تو !!
با نیشخند ترسناکی برگشت سمت بکهیون که کمی نگران بنظر
میرسید بابت پدرش اما خودشُ نباخت و با یکدندگی تمام گفت:
_گفتم که من نبودم ، الانم میخوام برم پایین شمام بجای سوال پیچ کردن من برید به اوضاع رسیدگی کنید.
تیر اخرم زد....

حالا چانیول عصبانی تر از چند دقیقه ی پیش بود !!
قبل از اینکه دست پسرک به در برسه از بازو اونو عقب کشید و با
ابروی درهم کشیده اونو به یه قدم عقبتر از خودش پرت کرد:
_چرا میخوای انکار کنی؟
چشمای بکهیون گرد شد ، انگار واقعا خودشم داشت باور میکرد که
کار اشتباهی نکرده:
_مـــن؟ ( خنده ی شلی کرد ) شما چرا میخواید افتضاح امشبُ
گردن من بندازید ؟
_من؟
خواست ادامه حرفشُ از سر بگیره ولی بازشدن در و داخل شدن
هیورین همه چیو برای چانیولی که میخواست حداقل قبل از اینکه بکهیون به خونش برگرده یه دستمالی کوچیک بکنتش خراب کرد...
بکهیون اما با دیدن مادرش بیش از حد خوشحال شد..
_اینجا چخبره؟
هیورین با تعجب پرسید و نگاهی به دوتاشون انداخت..
_جناب پارک فکرمیکنن خرابکاری امشب تقصیرمن بوده؟
_چـــانیول؟؟
هیورین با چشمای درشت شده و بهت زده برادرشُ صدازد و ازون
نگاهایی که چیزیُ از کسی که میشناسیش انتظار نداری بهش انداخت..
بکهیون نیشخندی زد که چانیول بدون نگاه به خواهرش شکارش کرد
لبای مرد هم کمی کش اومد و لبخندُ به طعم پسرک زهر کرد...
_پایین میبینمتون !!
کوتاه گفت و تو جاش چرخیدُ با قدمای بلندی از اتاق بیرون زد.
_این چش بود ببینم نکنه واقعا اینکارُ کردی؟
_اومــــــــاااا
بکهیون شوکه به مادرش نگاه انداخت.
_منم دیوونه کردن اینا بیا بریم پایین!
_من باید برم ، فردا تمریناتم زیاده !!
_ولی دوستات خبرتو میگرفتن
_باهاشون خدافظی میکنم!
مادرش سری تکون داد و زمانیکه از اتاق خارج شدن و به سالن رفتن بک ازش جدا شد و سمت پسرا رفت ، نزدیک شدنش باعث شد سرهای همشون پس و پیش به پسرک بیوفته..
_من دارم ترک مهمونی میکنم شب همگی خوش
"صبرکن منم باهات میام"
صدای پسرک مظلوم شب که با شیطنت دوتا پسر دیگه مست شده
بود و خودش کمکش کرده بود بپرونتش به گوش رسید.
بک با لبخند کمرنگی سرتکون داد و اروم گفت " دم در سالن منتظرم"

🏐 Volleyball Stars 🏐Where stories live. Discover now