𝐄𝐩 45

283 80 4
                                    

دستاش همزمان با پایین اومدن بدن سهون روی تخت ، توی تشک کمی فرو رفت و سعی کرد صدای نفسای یهویی که پسر زیرش از
راحت شدن جاش میکشید مغزشُ قفل نکنه !

با عقب کشیدنِ دستا و بالا تنش توی سکوت تا میتونست اون
مجسمه ی زنده رو پرستید ..

درسته اون آدمی نبود که اهل اینجور فانتزی ساختنا باشه یا عین
نوجوانای ۱۸ ساله با دیدن رویای سکسی خیس بشه اما میتونست
بدون ذره ای وقفه بهش نگاه کنه و خاطراتشون رو هرچند کوتاه که حتی تو بعضی هاشون فقط تماشاچی خودش بودُ بیاد بیاره ..

با قوس جزئی که سهون روی تخت غیرارادی به بدنش داد ، دستاش کوتاه پای مرد رو لمس کردن ، اون خواب بود اما جاش پای جونگین رو گز گز میداد .

تو یه چشم بهم زدن تصمیم گرفت تا حرکت دیگه ای روش زده نشده عقب بکشه و با فاصله گرفتن از سهون چیز دیگه ای توجهشُ جلب کرد ..

لباس رسمیش حتما تو خواب اذیتش میکرد ، افکارشُ جوری
مظلومانه رو سطح مغزش چید که نتونست جلوی نیشخند
پلیدانه ی رو لبش رو بگیره ..

کت خودشُ درآوردُ روی دسته ی صندلی انداخت ، از گوشه ی تخت نزدیکش شد و با لرزیدن لبای پسر ناخوداگاه نفسشُ پشت لبای روهم جفت شدش حبس کرد ، یه دستش بین شونه های سهون قرار گرفتُ با بالا کشیدنش کتُ طیِ حرکت سریعی از تنش بیرون کشید ، سر سهونُ دوباره روی بالشت گذاشت و اینبار دستش سمت دکمه های پیراهنش حرکت کرد ، دونه دونه بازشون میکرد اما از یجایی به بعد ادامه ی پیراهن سفیدش از توی شلوار بهش دهن کجی میکرد ، نمیخواست یا خودشُ مجبور به اینکار میکرد ، بهرحال اون قسمتُ زودتر از دکمه های پیراهنش بازکرد و از کمرش پایین کشید و فاک ، درست تو همون لحظه سهون عین یه بچه گربه ی بی پناهِ مظلوم پاهاشُ بسمت شکمش جمع کرد ..

همه چی تقصیر خودش بود ، خواستنی بودنش ، پاهای سفیدش ،
البته که رنگ پوستش شامل همه جای بدنش میشد و اون فقط با
دیدن پاهاش حس میکرد دمای بدنش بالا رفته ..

با کنار گذاشتن شلوار پیراهنشم از تنش بیرون کشیدُ ترسید که اون بخش از بدنشم ببینه و خیلی سریع با گرفتن لبه ی پتو بین
انگشتاش ، بدن برهنه ی سهون رو باهاش پوشوندُ حس میکرد تا
همینجاشم زیادی تو نقش پدر کلیسا فرو رفته ، رسما داشت سهون رو عذابی برای کمرنگ شدن گناهاش میدید .

اما همه ی اون افکار با شنیدن صدای ضعیفش به یجایی درست پَسِ متروکه ی مغزش فرستاده شد ..

_مامان .. !

نگاهش به مچ دستش افتاد که محکم بین دو دست پسرک جا گرفته بود ، اون فکرمیکرد مادرش اینجاست؟!

فکر بهش غمگینش کرد و همین باعث شد تا انگشتاش دوباره به موهای رنگ شبش تماس پیدا کنه ، توشون دست بکشه و سراخرِ اون دست کشیدن ها برسه به گونه های ملتهبش و‌ اونجارو لمس کنه .

🏐 Volleyball Stars 🏐Where stories live. Discover now