𝐄𝐩 37

294 86 9
                                    

با صدای زنگی که بکوب و پشت سرهم زده میشد پارک بزرگ با
ضربه عصاش به سنگ های گرون قیمت زیر پاهاش ، سرفه ای کرد و با صدای گرفته اش که آثار پیری بود گفت :
_یکی در و بازکنه ..
مارک زودتر از همه به خودش اومد و با بردشتن دستش از رو
شونه ی هیورین از جاش بلند شد ..
با دیدن چان که پشت در بی قراری میکرد نفسی گرفت و دکمه رو
زد تصویر چان بسرعت از پشت اف اف محو شد و شنیدن صدای
پاش به مارک این اطمینان رو میداد که طول مسیر باغ تا عمارت رو دوئیده ..
با باز شدن یهویی در نفس تو سینه ی مرد حبس شد :
_چـــان
چان عصبانی بی توجه به حضورش به داخل خونه قدمای محکمی
گذاشت و همون اول کاری حرفاشُ با داد شروع کرد :
_اینجــــــا .. چخبـــــــــره ؟ بکهیـــــــون چی میگــــــــه ؟
نفس نفس میزد و چهره ی تک تکشون رو از نظر میگذروند ..
با دیدن صورت مونگ دوباره غرید :
_دوباره چه دروغی سرهم کردی و به اون بچه گفتی ؟
_دروغ نیست
صدای محکم و جدی پارک بزرگ باعث شد از شوکی که بهش
تحمیل شده جفت ابروهاش بالا بپره ..
_چی دارین میگین ؟
_بکهیون بچه ی یوناست !
چشمای چان از شنیدن اسم نا اشنایی که به گوشاش خورده بود
تنگ شد :
_یونا ؟ .. اون دیگــه کیــ ..
نمیخواست باورش کنه ... اون اسم اخرین چیزی بود که بعد از رفتن از کره قول داد همراه با تموم خاطراتش فراموشش کنه .. حالا اونا داشتن راجب چی صحبت میکردن ؟
_دروغه دیگه نه ؟ اون هیچوقت از من باردار نبود !! چطور حرفای بی اساس یه دختری که حتی نمیشناختین باور کردین ؟
اخمای پارک بزرگ درهم پیچید :
_فکرمیکنی انقدر احمقــــم ؟
_آپـــا
با صدای نگران هیورین نظر چانیول بهش جلب شد :
_تو چی ؟ از اول میدونستی ؟
هیورین از ترس بازخواست شدن عقب کشید و به مارک پناه اورد ..
_باتــــــــــو ام جواب منـــــو بده
با صدای خشمگینش مارک به جای همسرش جواب داد :
_اره چان میدونستیم !
دست و پای چان یهو شل شد و داشت به پایین سقوط میکرد که
مارک جلوشُ گرفت و نگهشداشت ..
_ولم کن
_حالت خوب نیست چان ، لجبازی نکن
خشم فوران کرده چان تو صورتش کوبیده شد :
_بتو ربطی ندارهـــــــهه..
یقشُ جمع کرد و خواست مشتی مهمون صورت مرتب شدش کنه که صدای جیغ هیورین بلند شد :
_مــــــارک
_چان تمومش کن
دست چان قبل رسیدن به صورتش بی حرکت شد و بیجون کنار
بدنش افتاد ..
عقب کشید و خودشُ جمع و جور کرد :
_فردا میریم آزمایش میدیم اونوقت معلوم میشه مزخرفاتتون راسته یا دروغ .. حتی اگه درستم باشه مسئولیتش با من نیست ، پدر مادرش باید قبل از پنهان کردن دروغی به این بزرگی فکر اینجاشم میکردن ..

▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎

با صدای کوبیده شدن محکم در بهم پسرک از خواب نیمه سبکش
پرید و با چشمای خمار و قرمز که با هر بار تیر کشیدن سرش تنگتر میشد روی مبل نیمخیز شد و تونست چهره ی شکسته و داغون چانیول رو ببینه .. میتونست حدس بزنه تا چه حد خسته و عصبانیه و از طرفی جرعت نمیکرد تا نزدیکش بشه ، میترسید ، از هر عکس العملی که قرار بود چان از خودش نشون بده ..

🏐 Volleyball Stars 🏐Where stories live. Discover now