𝐄𝐩 11

663 168 5
                                    

چشماشُ باز کرد و با سردرد خفیفی که داشت به اتاقش خیره شد
چشماش عین اشعه لیزر همه جا دور میزد و با هشدار قرمز
رنگی که روی در زده شده بود چشماش اینبار درشت تر شد و با
هربدبختی بود خودشُ به در رسوند...
" به دلیل خوردن اون زهرماری یه هفته از بازی با دستگاه گیمت
محرومی ___ پدرت "
تهیونگ چنگی به موهاش زد و داد بلندی کشید و چون میدونست
کسی این وقت صبح خونه نیست چندبار تکرارش کرد.
_آپـــــــا....آپــــــــا...لنتــــــی
مشتشُ به در کوبید...

....

با چسبیدن چیزی به بازوش بدون اینکه چشماشُ بازکنه لبخندی
زد و بیشتر کشیدش سمت خودش تو خیال خودش بافکر به اینکه
تهیونگه لباشُ جلو کشید و لب زد:
_پوپو....اومممم
با خوردن چیز سختی به پیشونیش چشماش بشدت باز شد و
پلکاش احتمالا به یجایی درست رو سقف چسبیدن...
با دیدن پدرش جیغ نچندان جالبی کشید و تو جاش بسرعت عقب
کشید...
_پسره ی منحرف ، دیشب تو بار داشتی چه غلطی کردی!!
اب دهنش تو گلوش پرید و بی دفاع به پدرش خیره شد و لحظه ای
نگاش به ساعت افتاد :
_دیـــــــــــرم شده آپــــــــــا کلاسمممممم
کوک پدرشُ به کناری هل داد و برای در رفتن از بازجوییش خودشُ
پرت کرد تو اتاقک روشویی دسشویی....
...
با موهای خیس از حموم اومد بیرون و حوله ای که رو گردنش
بود و حس مرطوب بودنش خنکش میکرد رو موهاش انداخت تا
جلوی ریختن قطره های اب رو صورتشُ بگیره...
وارد اتاقش شد و با بستن در دوباره نگاش به اون کاغذ لعنتی
چسبیده بهش افتاد و اینبار برای دومینبار از تماس چشمیش کاغذ
و تو مشتش جمع و به یجایی توی سطل اشغال فرستاد.
تن پوشش و باز کردُ سمت تخت پرتاب کرد ، بعد از کشوی
لباسش یه لباس زیر نو برداشت و پوشید نگاهی از تو آینه به هیکل
تمیزش انداخت.
با اینکه هیچوقت نذاشته بود که هیکلش بهم بخوره و تمریناتش
به جا بود ولی اون تمرینات بدنسازی خیلی براش سنگین تموم
میشدن چون همیشه بدن درد داشت و هیچی مثل یه درد مزمن
که نمیتونست کاریش کنه اذیتش نمیکرد.
چشماشُ بست و کف دستاشُ رو میز تکیه گاه خودش کرد و به صورت خسته اش تو اینه خیره شد...
نگاهی به ساعت انداخت و ترجیح داد به جای فکر کردن
به چیزایی که کاری از پیش نمیبرن بجنبه تا به باشگاه برسه...
موهاشُ با سشوار خشک کرد و لباسایی که میخواست بپوشه از
کمد لباسش انتخاب کرد.
داشت ساکشُ جمع و جور میکرد که یهو یادش افتاد مربی گفته
بود که امروز قراره به کلاسای شنا برن ، خم شد و مایو شنای
دست نخورده اشُ از زیر تخت کشید بیرون.
زیپ ساکشُ بست و تو جاش ایستاد گوشیشُ برداشت و از
اتاق اومد بیرون و خودشُ به اشپزخونه رسوند ، در یخچال و باز
کرد ، پاکت شیرموزُ کشید بیرون و با چرخوند سرش لبشُ به
دهنه اش چسبوند قلپ قلپ سرکشید با خنک شدن سیستم
داخلی بدنش لبخندی رو لبش نشست و با کشیدن پشت دست
رو لباش سر پاکتُ بست و به درون یخچال هدایتش کرد.
از اشپزخونه زد بیرونُ با برداشتن کلید خونه از پشت در اصلی
پاشُ بیرون گذاشتُ هوای تازه و با بینی به داخل بلعید.
دستی تو موهاش کشید و تو مسیجش به کوک پیام داد که داره
میاد دنبالش ، آماده باشه.
با قدمای بلند خودشُ به سرخیابون رسوند و با گرفتن تاکسی
سمت خونشون راه افتاد.
....
چشماشُ با سردرد بازکرد و کمی با پلکای ریز شده به اطرافش
نگاه انداخت تا بیاد بیاره دیشب چه اتفاقی افتاده بعداز اینکه
بچه ها رفتن و اون مست کرد ، فقط کریس پیشش مونده بود و اون...
به اینجاش که رسید چشماش گشاد شد...
" میخوام پاهامو دور کمرت حلقه کنم "
" چواهههه "
تو جاش نیمخیز شد و بخاطر درد بُرنده ای که بی طاقتش کرده بود
دوتا دستشُ رو شقیقه اش گذاشت:
_لعنتی تو چیکار کردی تاعو!!
با همون سردرد چندبار کوبید به سرشُ اخش در اومد ، اخمی بین
ابروهاش نشست و با چشمایی که هرچند لحظه گیج میرفت تو
جاش بلند شد و از تخت فاصله گرفت که دقیقا همون لحظه
چیزی یادش اومد.
" میخوام باهات باشم کریس ، باهام بیا "
پاهاش شل شد و با کمک دیوار خودشُ نگهداشت..
_این دیگه اخرش بود تاعو ، دیگه باید قید باشگاه و بزنی اخه
این چه گندی بود که بالا آوردی؟
با من باش؟
عین کسایی که در لحظه دیوونه میشن موهاشُ شلخته کرد و
چندباری تو دستاش کشیدشون.
میتونست تصویر کریسُ واضح ببینه وقتی تو بغلش بود و داشت
میاوردش به تخت..
لب زیرشُ گاز گرفت و از بیچارگی دستی به پیشونیش کشید ،
سمت حموم رفت تا خودشُ بشوره واقعا بوی گند الکل داشت
خفش میکرد و هرلحظه امکان داشت یه بلایی سر خودش بیاره...
داشت از کنار میز ارایشش رد میشد که چشماش به شی ء جدید
روش جلب شد و گوشه چشماش کمی تنگ شد.
دست انداخت و جعبه کوچیکی که خیلی زیبا به نظر میرسید و
بازکرد با دیدن گردنبندی که داخلش بود چشماش گرد شد و
لحظه ی بعد فاجعه بزرگتری رخ داد...
____________________
" همینجا وایستا "
با چشمای خمار از ماشین پیاده شد و کریسم مجبور کرد همراش
به دنبالش کشیده شه...
به داخل مغازه ای که چشماش گردنبندای زرق و برقدارشُ گرفته
بود رفت و با نگاش دنبال چیزی گشت که مد نظرش بود...
کریس فقط با چشمای منتظر و کمی کنجکاو پشت سرش به
گردنبندا نگاه مینداخت..
صاحب مغازه کمی با تعجب بهشون نگاه انداخت و کریس که
متوجه اون نگاه شده بود سرشُ اروم تکون داد و گفت که کاری
بهش نداشته باشه تا بتونه راحت انتخابشُ انجام بده...
تاعو خیلی متفکرانه به گردنبندا نگاه انداخت و سراخر به یکی از
اونا که زیباییش چشماشُ بطور عجیبی گرفته بود چشم دوخت و
انتخابش کرد.
کریس به صاحب مغازه گفت که اون گردنبند و تو جعبه زیبایی
بذاره و بعد از خریدنش به ماشین برگشته بودن..
********
پلکاشُ روهم فشرد و قیافش بیشتر رنگ بدبختی به خودش گرفت
دستاشُ مشت کرد و ترجیح داد دیگه فکرنکنه چون ممکن بود
چیزای بدتری به ذهنش برسه که بیشتر اونُ پیش وجدانش
شرمنده بکنه...
_____________
سویشرتشُ پوشید و صدای اهنگ ملایم ضبط رو میزُ کم کرد و
ادکلنُ رو گردنُ لباسش پخش کرد..
نفس عمیقی تو ذرات پخش شده ادکلن تو هوا گرفت و چشماشُ
بست داشت فکرمیکرد امروز باید چه مدل صبری به خرج بده تا
اون بچه ها نتونن فشارشُ بالا پایین کنن !!
ساکشُ برداشت و از اتاق زد بیرون که همزمان با بیرون اومدنش
اون بچه موذی ام با چشمای خمارشده که نشون میداد تازه از
خواب بیدار شده از اتاقش اومد بیرونُ درحالیکه شلوارک کوتاهی
تنش بود که از نظر چان پوشیدنش هیچ توفیقی تو نمایش پاهاش
نداشت از پله ها پایین رفت..
چانیول نفسی گرفت و اونم به سمت طبقات پایین رو پله ها قدم
برداشت...
همه دور میز جمع شده بودن و چانیول با نوشیدن قهوه اش بعد
یه مکث چند لحظه ای سکوت رو شکست.
_ فردا میرم خونه جدیدم دیگه مزاحمتون نمیشم
نیم نگاه کنجکاوی بعد از زدن حرفش به بکهیون انداخت دید که
دهنش به یه ور کج شده و همینم باعث شد پوزخندی رو لبش بشینه.
هیورین با تعجب و کمی ناراحتی به برادرش نگاه کرد:
_هنوزم اینجا احساس راحتی نمیکنی؟؟
چانیول با شنیدن حرفی که ته دل خودشم بود نیم نگاه سریعی
به پدرش که مشغول خوردن بود انداخت و به خواهرش خیره
شد:
_نه ولی اینطوری بهتره نونا
سکوتی فضا رو دربرگرفت و این براهمه خصوصا بکهیون سخت
بود چون نمیتونست عین ادم لقمشو بفرسته پایین...
ترجیح داد از جاش بلندشه و صدای کشیده شدن صندلیش نگاه
همه رو به سمتش جلب کرد ، نگاهشُ اجباری رو همه گردوند و
وقتی با چانیول چشم تو چشم شد کمی مکث کرد ، مثل قبل
نگاش میکرد ولی رنگ نگاش با هروقت دیگه ای فرق داشت و
اینو کاملا درک میکرد از پشت صندلیش عقب کشید و از اشپزخونه
بیرون رفت...
چانیولم به محض تموم کردن قهوه اش از خونه خارج شد تا به
سالن بره....
....
با باز شدن در نگاه تهیونگ بالا اومد و به جونگ کوک که مثل
همیشه نفس نفس میزد خیره شد ...
جونگ لبخند ضعیفی تحویل تهیونگ داد و بهش نزدیک شد:
_سلام خوبی؟
تهیونگ سری تکون داد و اروم گفت:
_لباس شنا برداشتی؟؟
پسرک هینی کشید و انگار که تازه یادش افتاده باشه دستشُ رو
لباش کوبید...
تهیونگ سری به نشونه تاسف تکون داد و گفت:
_برو منتظرت میمونم... فقط زودتر برگرد
جونگ کوک تند تند سرشُ بالا پایین کرد و برگشت توی خونه...
تهیونگ به نرده های باغ تکیه داد و به ساکش خیره شد و پیش
خودش اهنگی رو زمزمه کرد تا دوس پسرش برگرده ... زیاد طول
نکشید و جونگ درحالیکه خودشُ از در خونه به بیرون پرت
میکرد برگشتُ چشمای تهیونگ کمی درشت شد وَ بهش تذکر داد
که نیازی نیست عجله کنه چون دست و پاهاش مهم ترن.
...
همه ساک به دست به ون شیکی که خیلی جادار بنظر میرسید
نگاه انداختن و فکشون به اسفالت زیرپاشون چسبید.
چانیول با نگاهی که نشون میداد زیاد حوصله نداره با سربهشون
اشاره زد که سوار ماشین شن...
بچه ها بی هیچ حرفی سوارشدن و قبل از سوارشدن سهون ،
چانیول مچ دستشُ اروم گرفت و به سمت خودش کشید ، نگاهشُ
بهش انداخت و با صدای ارومی گفت:
_بهتری؟؟ میتونی شنا کنی؟؟
سهون کمی تو جاش تکون خورد و با نگاهی که نشون میداد
معذب شده سرتکون داد..
چانیول که خیالش راحت شده بود سری تکون داد و با گذاشتن
دستش پشت کمر سهون اونو سمت وَن هدایت کرد.
نگاه بکهیون ازشون گرفته شد و به روکش چرمی صندلی جلوییش
خیره موند...
چانیول به دستیارش اشاره کرد که بچه هارو بشماره و از اومدن
همه مطمئن شه تا بتونه به تماس تلفنیش جواب بده و برگرده...
با اومدن سرپرست نگاه کریس از رو تاعو گرفته شد و تاعو
تونست نفس راحتی بکشه ، واقعا سخت بود بتونه نگاشُ تحمل
کنه اونم با توجه به شرایطی که دیشب پیش اومده بود...
...
_چیزی شده ؟؟
صدای خسته جونگین از اون ور خط به گوش رسید:
_قرار غروبمون تو عمارت کنسله باید برم جیجو
چانیول نفس حرصی کشید:
_لعنتی میدونستم بهونه میاری!!
جونگین خنده ی خشکی کرد:
_من با صداقت جلو اومدم..
لحن چانیول تخس شد:
_به دردم نمیخوره!
_خب برای اینکه ناراحت نشی و صداقتم ازبین نره بگو کجایی
من میام پیشت!!
لبخند یه وری رو لبای چانیول نشست:
_دارم میرم استخر شیلا ، اونجا میبینمت
جونگین باشه ای گفت و تماسُ قطع کرد....
چانیول سوار وَن شد و رو صندلی کمک راننده جا گرفت.
سهون از پنجره به بیرون نگاه میکرد و بکهیون با گوشیش حسابی
مشغول بود...
کریسم همچنان با فاصله یه صندلی عقبِ تاعو سعی داشت
توجهشُ جلب کنه ، تهیونگ و جونگ کوکم کنارهم نشسته بودن
سر جونگ رو شونه تهیونگ بود و دستاشون توهم قفل...
.....
_واااااااااو
این عمل غیرارادی و تاعو و سهون باهم انجام دادنُ نگاه حیرت
زدشونُ به نمای شیک روبه روشون دوختن...
کریس سری تکون داد و لبای بکهیون کج شد.
کوک و تهیونگم با بقیه بچه ها هم قدم شدن تا پیش مربی
وسرپرست باشن و اتفاقی پیش نیاد...
بکهیون به سهون نزدیک شد و با گرفتن بازوش اونو به جلو کشید:
_جوری خودتو عین ندید بَدید ها نشون نده که باورکنن تا حالا
اینجور جاها نیومدی...
سهون همراش قدم برداشت و سرتکون داد.
کریس با طعنه ای که به تاعو زد ازش جلو افتاد و باعث شد
نگاهش ایندفعه رو حرکت کریس خشک شه...
....
_لباساتونُ عوض کنین بیاین همینجا
بکهیون نگاشُ از چانیول به آب شفاف تو استخر داد و نباید بی
انصافی میکرد اینجا واقعا محشر بود..
همه به رخکن رفتن و با دیدن کمدای بزرگ و خوشرنگ که رمزش
با اثرانگشت بازمیشد کفشون برید...
پسر خوش قیافه ای که اونجا بود بهشون راهنمایی کرد که باید از
کمدایی که درشون بازه استفاده کنن و اثرانگشتشونُ روش بزنن و
بعد شمارشُ بخاطر بسپارن.
تهیونگ خنده ی متعجبی کرد و در کمدُ بست و با گذاشتن
انگشتش حس کرد که کمد قفل شده ...
دوباره انگشتشُ روش گذاشت و کمد با صدای تیکی باز شد و
صدای خودش به اضافه دوستاش توی رخکن پیچید...
" عووووواوووو"
همه با کنجکاوی راجب جاهای دیگه این ساختمون بزرگ حرف
میزدن و لباس عوض مکیردن...
بعد از تعویض لباس به همونجایی برگشتن که مربیشون بهشون
گفته بود و چانیول با دیدن اونا به دقت رو بکهیون که با پوشیدن
مایوی شنا تمام دم و دستگاه پایین تنشُ بیرون ریخته بود خیره شد
و وقتی باسنشُ دید کاملا یدور از شدت کلافگی چشماشُ بست
هرچند میتونست نگاهای خیره بچه ها رو روی بدنش ببینه...
_خب...
با تک حرف شروع کننده اش نگاه همه برگشت سمتش..
_همه برین تو آب و منتظر بمونین تا مربیاتون بیان.
صدای پچ پچ بچه ها راجب مربی خصوصی و میتونست واضح
بشنوه بهشون حق میداد که متعجب باشن ، این همه توجه
براشون کمی گنگ و پذیرفتنش سخت بود ولی اون برای همین
اومده بود اینجا تا کمکشون کنه موفق شن.
صدای پریدن توی اب باعث شد به خودش بیاد ، برگشت سمت
استخرو دید که هرکدومشون مشغول اب بازی ان.
لبخندی رو لبش نشست و نگاهش با یه چرخش کوتاه تونست
هیکل ریزه میزه بکهیونُ گیربندازه.
اون لبه ی استخر ایستاده و انگار برای رفتن توی اب مردد بود
با چندقدم بلند بهش رسید و پشتش قرار گرفت:
_چرا نمیری تو آب؟؟
ترسیدن بکهیونُ بوضوح دید ، وقتی اون بچه برگشت سمتش
متوجه عرق سرد رو پیشونیش شد...
_خب...یکم از اب خوشم نمیاد!!
ابروی چانیول از جواب غیرمنطقی بکهیون بالا رفت:
_ولی باید خوشت بیاد برای رشته ای که توش داری اموزش
میبینی لازمه !
اخمای بکهیون مقابل چانیولی که مرتب حرکاتشُ زیرنظر داشت
درهم رفت و کمی از لبه ی استخر فاصله گرفت ، حس میکرد با
شنیدن این حرف از زبون اون دراز موصورتی هرلحظه امکان داره
که به درون آب پرتاب بشه..
نیشخند چانیول رو لباش براش حکم سنگینی داشت...
_همراهم بیا
با شنیدن این حرف از چانیول کمی جاخورد ، شاید فکرنمیکرد که
بخواد این پیشنهاد و بهش بده..
هرچند هنوزم مطمئن نبود که اون خبیث چه فکری تو سرشه
اروم پشت سرش قدم برداشت و وقتی از اون طرف استخر دوباره
به لب اش رسیدن سرجاش استپ کرد.
چانیول با جفت کردن دستاش تو آب شیرجه زد و اومد بالا و
موهاشُ مرتب کرد ...
خودشُ تا لبه ی استخر جلو کشید و دستاشُ سمتش دراز کرد:
_بیا من میگیرمت
هرچند اونطرف استخر پله داشت به راحتی میتونست راهنماییش
کنه ولی اون میخواست اینطوری پایین بکشتش.
دودلی بکهیونُ دید و مصمم تر بهش خیره شد:
_زودباش یا الان یا هیچوقت بکهیون!!
بکهیون با تردید کمی خودشُ جلو کشید و خم شد تا بپره وقتی از
اینکه چان میگیرتش یقین پیدا کرد پرید و درست وقتی که
مطمئن بود چانیول جا خالی کرد و اون به حالت شیرجه پرت شد
تو اب....
شوکی بهش وارد شد و شروع کرد به دست و پا زدن..
تمام نگاها به چانیول و بکهیونی بود که داشت تو اب دست و پا
میزد چانیول دست انداخت و اوردش رو اب بکهیون نفس عمیقی
گرفت و با خشمی که چشماشُ خون جمع کرده بود بهش نگاه کرد
و مشت محکمشُ سمت فکش نشونه رفت ولی دست چان مانع
ضربه خوردن فکش شد.
_اگه الان میگرفتمت هیچوقت نمیتونستی شیرجه زدن رو یاد بگیری
این باعث شد که ترست بریزه بچه جون.
با صدای دست زدن بلند کسی همه به اون سمت استخر
چرخیدن و چانیول تونست جونگینُ ببینه...
سهونم همزمان با بچه ها چرخید و با دیدن اون مرد که زیادی
براش اشنا بود عصبانیت تمام وجودشُ گرفت و بلند داد زد:
_تــــــــــــــووو
با انگشت نشونش گرفت و چشمای دوستاش به همراه جونگین
درشت شد...
کمی نگاهش کرد و فهمید اون پسر همونیه که جلو بار بهش
خورده و بی احترامی کرده.
نیشخند یه وری رو لباش نشست و دستاشُ داخل جیب شلوار اتو
کشیده اش سُر داد...
با بالا اومدن چانیول و قرار گرفتن مقابلش باهم دست دادنُ
داخل اتاقی رفتن تا باهم اختلات کنن...
بکهیون که هنوزم متعجب بود سمت سهون رفت و گفت:
_تو اون مرد و میشناسی؟؟
اخم سهون عمیق تر شد:
_اره عوضیُ میشناسم ، وقتی از بار بیرون اومدم بی هیچ قصد و
نیتی خوردم بهش اونم به همراهای کوفتیش امر فرمود کتکم
بزنن..
_الان باید بهم بگی
هردو نگاه متعجبی بهم انداختن و تازه فهمیدن که باهم قهربودن
دوباره رو از هم برگردوندنُ رفتن یه سمتی...
جونگ کوک خیلی اروم و مرموزانه رو نیمرخ تهیونگ اب میریختُ
با ندیدن واکنش از طرفش فکرمیکرد اون متوجه نشده درحالیکه
اون فقط داشت بازیگوشیای پسرُ تحمل میکرد.
وقتی صبرش با رفتن قطره اب تو تخم چشمش لبریز شد خیلی
غیرمنتظره شونه هاشُ گرفت و کشیدش سمت خودش:
_کرم نریز بچه ، سرتُ میبرم زیر آبا
لبای جونگ کوک اویزون شد:
_دلت میاد
_میخوای امتحان کنیم!
با لبخند مرموزی به پسر کوچکتر گفت و کوک خیلی اروم ازش
فاصله گرفت و بخنده اش انداخت..
برگشت تا به کریس چیزی بگه ولی فاصله ی زیادش با اون باعث
شد تا با نگاه به تاعو که جلوی کریس بود فکر خبیثانه ای به
ذهنش برسه...
اشاره ای به کریس که بعد از چند دقیقه متوجهش شده بود زد و
به تاعو اشاره کرد و لحظه ای بعد این صدای تاعو بود که
همزمان که داشت به عقب پرت میشد به هوا میرفت...
.....
با برداشتن قهوه اش به چانیول نگاه انداخت:
_خب ازم میخوای که اسپانسر این تیم نوجوان شم؟؟
چانیول سرتکون داد....
_چی به من میرسه چانیول؟
_وقتی اونا تو مسابقات کشوری برنده شن و به مسابقات قاره ای
برن کمپانیت معروفتر میشه قول میدم..
جونگین خنده ی ارومی کرد:
_من همینجوریشم کلی قرارداد برای امضا دارم ، همشم از
کشورای دیگه اس!!
_میدونم جونگین...
چانیول داشت حرف میزد ولی نگاه جونگین خیره یه بدن سفید
بود که روی دستای مربیش داشت پازدن و یادمیگرفت...
فکر شیطانی کرد و لبخندی رو لبش نشست...
_متوجهی دارم چی میگم
نگاه جونگین اروم از اون پسر کنده شد و رو چانیول نشست:
_قبوله
چشمای چانیول گرد شد:
_چیشد؟؟
نگاه جونگین دوباره برگشت رو اون پسر:
_گفتم قبوله چانیول ، هرچی که بخوای
چانیول با تعجب کشید عقب و از جاش بلند شد:
_اگه همه چی قبوله پس من میرم پایین ، ممنون بخاطر اینکه با
شرایط کنار اومدی..
سراخر نیشخندی زد و بعد از جداکردن نگاش از چشمای مشغول
جونگین سمت در رفت و بازش کرد.
با صدای بسته شدن در جونگین به خودش اومد و اخمی بین
ابروهاش نشست ، نمیتونست نگاشُ ازون پسر سفید بگیره و حتی
الانم تصمیم داشت که بره پایین و از نزدیک زل بزنه بهش.

🏐 Volleyball Stars 🏐Where stories live. Discover now