𝐄𝐩 39

348 102 10
                                    

خسته از بی نهایت های افکارش روی صندلی نَنوایش نشست و
شماره چانیولُ گرفت .. بعدِ 4 بوق انتظار صدای خشک چان پخش شد :
_چی میخوای ؟
نفس سنگین و طولانی کشید :
_باید همو ببینیم !
_علاقه ای به دیدنت ندارم کیم جونگین !
_دارم میرم .. باید همو ببینیم ( تاکید کرد ) حرف مهمی دارم که
باید بهت بگم ..
_کجا میخوای بری ؟
لحن چان نرم تر شده بود.
_امریکا
یکم مکث کرد ، خبر شوکه کننده ای رو شنیده بود اما در نهایت جواب مرد رو داد :
_باشه میبینمت .. فعلا
_صبرکن .. !
چان با تعجب از پشت خط گفت :
_چیزی شده ؟
_مراقب سهون باش .. از بیمارستان فرار کرده .. به حرف منم برای رفتن به بیمارستان فکرنکنم گوش بده !
_حواسم بهش هست
_ممنون .. دیگه قطع میکنم .

اون مکالمه ی معذبانه بینشون پایان گرفت و جونگین گوشیُ پرت
کرد رو تخت و سرشُ به صندلی تکیه داد .. با تکون خوردنش
چشماش اروم اروم بسته شد .
" چرا حس میکرد قلبش داره مچاله میشه ؟ چرا هرچقدرم که سعی میکرد بازم سهون تو جای جایِ افکارش نقش میبست ؟ "

▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎

_فکرنمیکردم یروز باید به طراحی خونت غبطه بخورم ، این از اون عمارتی که داشتی خیلی بهتره !
چانیول بعد از ورودش صادقانه گفت و جونگین خنده ی ارومی کرد.
_که اینطور !! اگه دوسشداری میتونم نصف قیمت بهت بدمش!
چشمای چانیول بسرعت گرد شد :
_دروغ که نمیگی ؟
جونگین روی مبل نشست :
_بهرحال من دارم از اینجا میرم ، دیگه نیازم نمیشه مطمئن باش
نگاه پرذوق صورت چان بسرعت رنگ باخت و فقط به تکون دادن
سرش اکتفا کرد .
_راجب چی میخواستی باهام صحبت کنی ؟
_راجب گذشته ! راجب خودمون !
چان اخمی کرد و خودشُ مقابل نگاه بی حالت جونگین جلو کشید :
_گفتم که از این بحث متنفرم !
_شاید حرفای امروزم خیلی چیزارو بهترکنه !
چان از جاش بلند شد :
_اگه میخوای راجب این مزخرفات باهام صحبت کنی بهتره
فراموشش کنــی !

از لای دندونای جفت شدش روهم با خشم گفت و قدم برداشت تا
از خونه اش بیرون بزنه اما دست نشسته روی شونه اش مانع شد :
_من به " باشه ای " که گفتی اعتماد کردم!
چانیول برگشت و لبخند تلخی زد :
_کاش منم میتونستم بهت اعتماد کنم !
_من هیچوقت نا امیدت نکردم ، فقط مجبور شدم ثابت کنم کسی
هستم که درواقع نبودم ..
چانیول با نگاه گیج شده ای بهش خیره شد :
_مـ .. منظورت چیه ؟
جونگین ازش فاصله گرفت و برگشت سرجای قبلیش :
_اون روزایی که واقعا میتونستم حس کنم از من خوشت اومده
دقیقا همون روزا پدرت هم حستُ فهمید .. اون نمیخواست پسرش همچین ادم کثیفی باشه (پوزخند زد ) مجبورم کرد بهت تجاوز کنم اما من نمیخواستم اینکارُ باهات بکنم ، تو بچه بودی و این دردش زیاد و فراموش نشدنی بود همونطور که تا الان باهات بوده و جبران ناپذیره .
همونطور که گفتم قبول نکردم و اون شروع کرد به کشتن و گرفتن ادمام ازم ، چیزایی که به سختی به دستشون اورده بودم داشتن به راحتی ازم گرفته میشدن .. اون روزا حس سوختن و مرگ داشتم ..
فشار برای شکنجه دادن تو و از دست دادن افرادم .. از یجایی به
بعد مجبور شدم حرفشُ قبول کنم ...

🏐 Volleyball Stars 🏐Where stories live. Discover now