𝐄𝐩 21

495 129 2
                                    

[ یک سال بعد ]
همه چی خیلی سریع میگذشت ، دیگه حتی رابطه ها مثل قبل نبود شاید فقط دلیل فاصله گرفتناشون مسابقات خارج از کشور بود اما کسی چه میدونست!!
شاید همه اونا ته قلبشون به دلیلی داشتن ادامه میدادن و کنارهم
بودن شاید کمی سختتر از قبل ...

بکهیون دیگه رابطه ی دوستانه ای مثل قبل با سهون نداشت و
کریس حتی دیگه بزور تاعو رو میدید و جونگ کوک و تهیونگ
تحت شعاع یه رابطه مسالمت امیز بودن البته فقط کمی...
شاید این وسط تنها کسایی که واقعا تلاش میکردن چانیولُ جونگین بودن...
چون حتی سهونم بخاطر غروری که به باد رفته بود قید با ارزشترین چیزهاشم توی اون خونه زده بود...
و شهرت باعث شده بود خیلی چیزا بدست بیارن اما در عوض
خیلی چیزا در مقابلش از دست بدن...

اون 6 تا بازیکن دیگه برای جمع شبانشون توی اتاق مخفی نمیشدنُ تا صبح بی صدا نمیخندیدن ...
دیگه توی راهرو های خوابگاه سربه سرهم نمیذاشتن
و هرگز با هم دیده نمیشدن ، هیچکدومشون میلی به دیدار نداشتن شاید "عشق" همه چیزو ازشون گرفته بود...
دلیل بودن کنارهم ولی نرسیدن ، دلیل داشتن ولی در عین حال
نداشتن همه چیز عین روز روشن بود ، اون ها زیاد از حد به
احساسشون جای رشد در قلبشون رو داده بودن و حالا خسته از
تلاش های بی ثمر دیگه نمیخواستن عاشق باشن ، هیچ یک از اون ها سهمی در عشق دوباره نداشتن!!
و کیم جونگین پخته تر از همیشه مقابل تنها چیزی که سستش
میکرد"سیگار برگش" تنهایی به فرداهاش فکرمیکرد....
شاید گوشه ذهنش یه پسر با بدن سفید همیشه وجود داشت ولی
جونگین با خودش فکرمیکرد که این حتما یک نفرینه و سهون با
حرفایی که بهش زده اونو از روزهای زیبای زندگیش محروم کرده ولی واقعیت این بود که طلسم این محکومیت قرار نبود باطل شه جز به دست خودش و این باعث عصبانیتش میشد...

و این بین شاید تنها مردی که همه بچه ها براش احترام قائل بودن
بونگ پال بود ، اون مرد همیشه برای جلسه های مسابقاتی مهم
همه رو کنارهم جمع میکرد و سعی میکرد حداقل جزئی از خاطرات
گذشته رو بهم متصل کنه یا لااقل بهشون یاداوری کنه پازل های
گمشده زندگی گذشتشون چطوری بهم وصل میشه!

...

_دارن میان !
بونگ پال با ذوق حریصانه ای گفت و به چانیول نگاه طولانی
انداخت ....
چان سری تکون داد و برگه هایی که داشت مرتبشون میکرد روی
هم گذاشت:
_ببرشون به اتاق جلسه !
بگو منتظر باشن تا بیام
بونگ چندباری سرتکون داد و از اتاق زد بیرون به بچه ها که رسید
همه با احترام براش خم شدن و بعد با اشاره ی دستش به اتاق
جلسه رفتن...
_یکم صبرکنین الان اقای پارک میان..
صدای پوزخند بکهیون بالا رفت و توجه همه بهش جلب:
_موندم که مربی چیکار میتونه باهامون داشته باشه وقتی تو مراسم به این مهمی که امشب در راهه قراره نامزدشُ به جشن بیاره و رابطشونُ اعلام کنه ...

🏐 Volleyball Stars 🏐Where stories live. Discover now