𝐄𝐩 41

330 90 12
                                    

خودشُ کشید رو تهیونگُ محو صورت غرق در خوابش شد ، موهای پخش شده روی پیشونیش انقدر کیوتش کرده بود که دوست داشت توی همین لحظه یه لقمه اش کنه
_هی اقا پسر خوابالو ، بلندشو شب شده حداقل بریم بیرون یه دوری بزنیم خسته شدم تو اتاق
تنها واکنش پسر یه غلت کوچیک بود چون با وجود جونگ کوک روش اصلا فضای بیشتری برای حرکت زدن نداشت ..
_یاااا تهیونگ
پسر بزرگتر خفه گفت .
_هووووم؟
کوک تکونی به بالا تنش داد :
_بلندشو بریــــم بیرون
و دوباره تنها سکوت بود که نصیب پسرک شد ، با لبای اویزون شده و صورت گرفته از روش بلند شد و خواست خودشُ عقب بکشه که دست تهیونگ دور مچش سفت شد :
_قهرنکن توله
از لای چشمای نیمه بازش به جونگ کوک خیره شد و اروم رو تخت نیمخیز شد :
_ساعت چنده؟
پسرک با حفظ حالت مظلومش نگاهی به ساعت دیجیتالی روی میز انداخت:
_21:34 دقیقه .
تهیونگ با دونستن این موضوع کامل چشمهاشُ باز کرد و لبه ی تخت جاگرفت :
_صورتمو اب بزنم میام
_باشه

..................

( پارک جنگلی ساعت 22:10 دقیقه )
_وااااو اینجا خیلی اروم و دنجه !
پسرک با لحن ذوق زده و هیجان زده ای گفت و با چشمایی که ازش ستاره بیرون میزد به منظره اطرافش خیره شد ..
تهیونگم کماکان برای تعریف و تمجید از حرفش سر تکون میداد
چون هنوزم اثر خواب تو سرش بود و بدنش شل و کسل بنظر
میرسید .
_من گشنمه
پسرک یکهو زمزمه کرد و نگاه تهیونگ برگشت سمتش :
_گشنته؟ مگه تو رستوران هتل غذا نخوردی؟
_نه
تهیونگ سری تکون داد و به اطرافش نگاه انداخت :
_بشین اینجا تا من برم یچیزی بخرم برگردم!!
_میخوای بخری لطفا یچیز داغ باشه
پسربزرگتر با سرتکون دادن ازش فاصله گرفت و به دنبال پیدا کردن مغازه اون اطرافُ گشت .. بعد حدودا ده دقیقه به دستفروش سیاری که کلی مشتری داشت نزدیک شد و با دقت کار زن رو دنبال کرد ، انقدر بوی غذا هیجان زده اش کرده بود که ناخوداگاه به نفر جلویی فشار میاورد تا بتونه فاصلشُ کمتر کنه ..

خودشم لحظه ای از کارش بخنده افتاد و لحظه ی بعد فقط داشت کلافه و عصبی به غذا نگاه میکرد و فقط یه جمله تو مغزش تکون میخورد ″ کِی نوبتش میشد ؟″

▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎

با گرفتن غذا به همونجایی برگشت که جونگ کوک و تنها گذاشته بود اما اثری از پسر تو هیجای فضای سبزی که حتی نیمکتش هم
نشون زده بود نبود ، نگران به اطرافش نگاه انداخت و اروم صداش زد ، نمیتونست بلند بلند اسمشُ فریاد بزنه هرچند دلش میخواست واقعا اینکارو بکنه ، پاهاش شروع به گشتن اطراف کردن ، عصبی و نگران بود و صدای تپش قلبش سربه فلک کشیده بود ..
_کجایی لنتی ؟ الان من کجارو دنبالت بگردم؟
با دستایی که یکهو دور کمرش حلقه شد نفس رو توی سینه ش
حبس کرد ..
_من اینجام عشقم
تهیونگ با نفسای سنگین که شبیه به خس خس بود بسرعت
برگشت و با چشمای قرمز شده جونگ کوک و محکم بغلش کرد :
_لعنتی ترسوندیم
_ببخش
پسرک اروم زمزمه کرد و لبشو گزید..
_چی خریدی؟
با سوالی که پرسید سعی کرد تهیونگ رو از اون جو بکشه بیرون ..
_دوکبوکی و کیک ماهی
_وااااو من عاشقشم
با چشمایی که برق میزد بهش خیره شد
_بریم بخوریمش
تهیونگ لبخند کمرنگی زد و دست دور کمر پسرک انداخت:
_بریم

🏐 Volleyball Stars 🏐Where stories live. Discover now