𝐄𝐩 44

277 84 1
                                    

دوتاشون اون گوشه ایستاده بودنُ داشتن پسری رو تماشا میکردن که داشت از تمام جونش مایه میذاشت . عرق سر و صورتش رو کاملا خیس کرده بود و نفس کم اورده بود ولی توی اون موقعیت اصلا اهمیتی نداشت ، میخواست انقدر به خودش سخت بگیره تا هم مغزش هم جسمش نتونن دیگه به اون مرد فکرکنن ..
بک نگاه غمزدشُ از سهون گرفت و صورتشُ به گوش تاعو
نزدیک کرد :
_بنظرت تضمینی وجود داره با پرسیدن اینکه چه اتفاقی افتاد ، زنده بمونم؟!

تاعو مخالفت خودشُ با تکون دادن سرش نشون داد .
پسر مقابل روشون چند دقیقه ای نگاه سنگین اون دونفرُ روی
خودش تحمل کرد و خیلی اروم از حرکت ایستادُ از سمت راست
صورتش بهشون خیره شد :
_دلم بهم پیچید بس که زل زل نگام کردین ، برین سرتمریناتتون

با لحن هشداریِ سهون ، تاعو با عجله از بک فاصله گرفت و خودشُ با دستگاهی مشغول کرد ، بکهیونم با روگرفتن از سهون به تاعو خیره شد ، با دست مشت شده شستشُ بصورت خط فرضی از این سر تا اون سر گردنش کشید ، ریسی به تن تاعو افتادُ قبل از چشم گردوندنش ″گمشویی″ بهش توپید .

▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎

پشت جونگ کوک ایستاده بود تا در و بازکنه و تنها فکری که تو
مغزش وول میخورد این بود که تا این حد عصبانیه که این وقت
شب اومده خونشُ اصلا متوجه این قضیه نشده .. یا شده و به روی خودش نمیاره !!
و این افکار باعث میشدن پشت بندش فکرای ناجوری بهش حمله
ور شن و نیشش تا مرز پاره شدن کش بیاد ..

با صدای کلافه ی پسر به خودش اومد و نگاه کنجکاوی از شونه ی
چپش به در انداخت ، خب یادش رفته بود بگه اون در یکم برای
بازشدن قلق داره ..
لباشُ تو دهنش کشید و با دو انگشت روی شونه پسر ضربه زد و
بسرعت نگاه برزخی جونگ کوک بسمتش برگشت و بهش توپید:
_چیه ؟ چی میگی؟
با چشمایی که اندازه ی دوسایز تغییر کرده و ابرویی که بالا رفته بود بهش نگاه انداخت و بعدش به در اشاره چشمی زد:
_قلق داره بذار خودم بازش کنم

کوک با اخمایی که بدجور توهم بود کلید و تخت سینه اش کوبید و با عقب کشیدنِ خودش به دیوار تکیه دادُ با حفظ همون اخم
منتظر موند تا تهیونگ درُ بازکنه .
پسربزرگتر با نگهداشتن کلیدِ چسبیده به سینه اش اول یه نگاه
عجیب به کوک‌ انداختُ بعد بدون حرفی درُ بازکرد و حتی فرصت
نکرد سمتش بچرخه چون جونگ کوک‌ با تنه ی محکمی ازش به
داخل خونه رفته بود .

با بهتی که تو صورتش بود تک خنده ای کرد و داخل رفت ، درُ
بست و فقط حرکتای حرصی کوک رو دنبال کرد ، لباسشُ کم کرده و سمت روشویی میرفت ، پشت سرش راه افتادُ با شیطنتی که تو چشما و رو لباش بود با فاصله ، نزدیک روشویی ایستاد .
صدای شکایت کردناش رو میشنید و بیصدا میخندید

عجب مردک احمقی بودا ، هی میگفتم نمیشه اینطوری عکس
بندازه بعدا از کمیته انضباطی بهش گیرمیدن ، خرنفهم تو گوشش میرفت مگه؟″

🏐 Volleyball Stars 🏐Where stories live. Discover now