𝐄𝐩 3

1.1K 225 15
                                    

نگاه خنثای چانیول روش بود و اون توان تکون خوردنِ حتی یه میلی مترم نداشت...
ولی طی چند حرکت تمیز که حتی از خودشم بعید میدید تصمیم گرفت پتو رو به پایین تنش برسونه و موقعیت خودشُ یجور ماست مالی کنه...


‌هیورین برگشت سمت چان و با لبخند شلی به بالا تنش هل کوچیکی داد و به سمت بیرون هدایتش کرد ، البته که پسرشم از چشم غره‌اش بی نصیب نذاشت...
بکهیونی که در حال حاضر هیچ ایده‌ای نداشت چرا باید وجود یه مزاحم دراز تو خونشونُ تحمل کنه و درست سر بزنگاه اونم چی !!! تو موقعیتای حساس سرصحنه ببیندش.
با همون وضع اعصاب خردکن سمت در اتاقش رفت و اونُ محکم به چهارچوب در کوبید... پتوی دورشُ با مچاله کردنش راهیه تخت کرد و خودشُ به کشوی لباساش رسوند، کشوی لباس زیرشُ بازکرد و یدونشُ کشید بیرون و به پاهاش پوشوند .
ترجیح داد مقابل چشمای بی اختیار اون دراز بلااجبار شلوارک خنکی بپوشه.
تنش لرز کوچیکی به خودش گرفت:
_لعنتی با اون چشمای درشتش ، آدم مو به تنش راست میشه چه برسه به جاهای دیگش!! عین لیزر انگار قراره آدمو جیز بده.

‌دستی به بازوهاش کشید و کمرشُ صاف کرد وقتی نگاش به آینه افتاد چشماش به حدی بیرون زد که حس میکرد تا به عمرش در این حد دچار گرفتگی درد مردمک نشده!!
انگشت اشاره‌ش آروم اومد بالا و درست نشست رو جوشی که نزدیک بینیش عین زیگیل قرمز شده بود.
قیافه‌ی بیچاره‌ای به خودش گرفت و لباش خودکار آویزون شد ، انگشتش آروم پایین اومد و اینبار با هردو دستش چنگی به موهاش زد و بهمشون ریخت:
_آیییش...این چه عذابیههه اومــــــــــــاا
قطعا تو فرشته‌ی مرگمـــــــــیی...


❁◊ ○ ◌ ◍ ◎ ❁‌

‌چهره‌ی خونسردش هیچ ایده‌ای به هیورین نمیداد که بخواد بفهمه برادرش
با دیدن اون صحنه وحشتناک چه فکری راجب پسرش میکنه....

‌چانیول اما در کمال آرامش لقمه‌ی دیگه‌ای برداشت و بدون بالا گرفتن سرش با ملایمت نگاه خواهرشُ غافلگیر کرد:
_چیزی روی صورتمه نونا؟!
هیورین هول کرده دستاشُ تو هوا تکون داد و لبخندی به قصد رفع حس معذب بودن برادرش زد:
_نه عزیزم ، فقط تو فکر رفته بودم
چانیول لحظه‌ای سرشُ بالا گرفت و با صدای گرفته‌ی صبحش گفت:
_که اینطور...!

‌‌هیورین خواست چیزی بگه اما ورود بکهیون اون لحظه باعث شد که اومدنش کلی به نفعش شه...
با دیدن شلوارک تو پای پسرش لبخندی زد:
_مرسی ازینکه لباس پوشیدی و به حرفم گوش کردی..

‌بکهیون با اعصاب درب و داغون سری تکون داد و با کنایه گفت:
_نگاها و حرکات بعضیا واقعا آزاردهندست! ترجیح دادم یچیزی بپوشم تا در امان باشم!

‌چانیول پوزخند تمسخرآمیزی زد و قلپ دیگه‌ای از آبمیوه اش خورد...
کمی تو جاش خم شد و از صندلی فاصله گرفت ، با یه ضربه پای کوچیک صندلیُ به عقب هل داد و کامل تو جاش صاف شد.
_من میرم سالن نونا ، ممنون
هیورین لبخندی زد و متقابلا از جاش بلند شد:
_موفق باشی عزیزم
بکهیون چشمی تو حدقه چرخوند و به لباش موجی داد:
" خودشیرین کمبود دار "

🏐 Volleyball Stars 🏐Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang