𝐄𝐩 32

363 89 1
                                    

شیشه ی ماشینُ پایین کشید و نگاهی به سکوت فضای اطراف اون
عمارت بزرگ کرد ، کلافه شیشه ی دودیُ بالا کشید و ضربه ی نسبتا
محکمی به فرمون زد ، درست یک هفته ای میشد که خبری از
جونگین نبود ، نه زنگی میزد نه وقتی ام خودش تماس میگرفت
جوابی میگرفت این وضع بشدت کلافه اش کرده بود ، تازه یه
رابطه ی جدیدُ شروع کرده بودن و اون اینطوری داشت ازش
استقبال میکرد ، یه هفته معلوم نبود خودشُ کجا گم و گور کرده
بود که حتی روشم نمیشد جواب تماساشو بده ...
داشت خودشُ سرزنش میکردُ با روشن کردن ماشینُ حرکت میداد اما هنوز زیاد از عمارت فاصله نگرفته بود که صدای بسته شدن درُ
شنید وقتی برگشت چیزی ندید ، اول فکرکرد توهم زده اما دیدن
سایه ی پا پشت در بهش گوشزد کرد که اشتباه نکرده!

سریع ماشینُ یه گوشه پارک کرد و ازش پیاده شد سمت دیوار پشتی عمارت رفتُ با یه نگاه از مطمئن شدن اینکه کسی نمیبنتش به سختی خودشُ از دیوار بالا کشیدُ روش نشست ، دیدن سگی که زیر درخت لم داده بود باعث شد عاح کلافه ای بکشه ، روی دیوار
ایستاد و با خم کردن کمرش مسیر دیوارُ ادامه داد.

با رسیدن به نزدیکیای در خیلی اروم خودشُ پایین کشیدُ بدون حتی دراوردن صدای نفساش پشت ستون بزرگ عمارت قایم شد و اولین صدایی که شنید ناله ی یه ادم کتک خورده بود!
با ترس و کنجکاوی خودشُ کمی جلوتر کشیدُ صحنه ای رو دید که قرار نبود هیچوقت ببینه ..

محافظای جونگین با میله های کلفت افتاده بودن به جون دو نفرُ
هر ضربه ای که رو تنشون فرود می اومد باعث میشد چشمای
سهون سیاهی بره ...
خونایی که از دست و سرشون جاری بود ، همزمان حس ترحم و
خشم و نگرانیُ به سهون میداد ، دلش میخواست بدونه دلیل این
همه کتک اونم تاسرحد مرگ چیه ؟
_اینجا چیکار میکنید؟
بسرعت برگشتُ با دیدن محافظ شخصی جونگین نفسش توی سینه حبس شد ، ترسیده بود اما نباید میترسید کاری نکرده بود که بخواد بترسه اما تپش قلبش شدت گرفته و مطمئن بود اگه صدای ناله های دردناک اون دوتا ادم نبود خیلی واضح شنیده میشد.
_اومدم جونگینُ ببینم
_رئیس اینجا نیستن!
مرد خشک حرفشُ زد و با کنارکشیدن خودش راه برگشتُ به سهون
نشون داد :
_لطفا برگردین!
چشمای سهون تنگ شد :
_اینجا یچیزی مشکوکه و من تا ازش سردرنیارم ازینجا نمیرم ...
با جلو اومدن محافظ هشدار داد :
_اگه بخوای بندازیم بیرون مطمئن باش با پلیس برمیگردم پس فقط منو ببر پیش جونگین میدونم که تو همین عمارت خراب
شده اس!

قبل از اینکه مرد بخواد جوابی به سهون بده گوشیش زنگ خورد ،
جواب داد و یکم بعد انگار معجزه شد ، سهون توی سالن عمارت
جونگین بود بی خبر از اینکه جونگین شاهد ورودش به عمارت بوده و اون تماس هم از طرف خودش بوده !
_برین بالا
با صدای محافظ بدون نگاه بهش از پله ها بالا رفتُ سمت اتاقی قدم برداشت که خوب میدونست کی توشه!
با بازکردن در اولین تصویری که جلو چشماش رنگ گرفت ژست
سیگار کشیدن جونگین بود ، دود غلیظش تو فضای دورش پخش میشدُ این خونسرد بودن و سکوت بیشتر از همه سهونُ میترسوند.
_بهت یاد ندادن سرک کشیدن تو کار دیگران اصلا خوب نیست ؟
سهون اب دهنشُ قورت داد ، از این جونگین خیلی میترسید این ادم با ادمی که یک هفته پیش به استقبالش اومده بود خیلی فرق داشت ، انگار دو چهره متفاوت داشته باشه کاملا اخلاقش برگشته
بود!!
_داری ... چیکار میکنی ؟ اون ... پایین چخبره ؟
جون کنده بود تا بتونه اون چندتا کلمه رو کنارهم بچینه!
نگاه خشک و سرد جونگین سمتش برگشت :
_بجای فضولی کردن باید صبرمیکردی تا بیام پیشت !
_میشه بپرسم دقیقا تا کی باید صبرمیکردم؟
جواب تماس هامو که نمیدادی ، صبرکن حتی پیامامو ! من که اصلا برات مهم نبودم چون حتی یه تماسم ازت روی صفحه گوشیم ندیدم ، چطور به خودت اجازه میدی بعد از شروع یه رابطه ی جدید که تازه استارت خورده اینطوری بی خبر بذاری بری؟
تو چجور ادمی هستی که با بیرحمی اون ادمای بی گناه رو تاسرحد مرگ میزنی اونم با اون میله هایی که فکرشم تن ادمو به درد میاره ، تمام سر و بدنشون پرخون بود لعنتی !

🏐 Volleyball Stars 🏐Where stories live. Discover now