𝐄𝐩 14

601 136 2
                                    

سوار ون شدن، چانیول بعد از جمع شدنشون برگشت طرفشونُ با یه نگاه کلی شروع کرد به حرفایی که از قبل امادشون کرده بود:
_امروز که برگشتین به خونه هاتون وسایلتونُ جمع میکنین و فردا
صبح به سالن باشگاه میاین، تمام وسایل ضروریتونُ بگیرین، از این به بعد شما تو خوابگاه کنار سالن برای تمرینات بیشتر اقامت دارین..
سوالی پرسیده نشه!
بعد از تموم شدن حرفش بدون توجه به همهمه ای که بالا گرفته
بود سرجاش نشست و پلکاشُ روهم گذاشت،
نیاز داشت به خونه جدید خودش نقل مکان کنه و بی سروصدا با
موسیقی هاش یه ارامش چند روزه بگیره.

....

ماشین دم در خونشون ایستاد و تهیونگ کمکش کرد تا ازش پیاده
شه ، همونطور که دستش زیر بازوشُ گرفته بود زنگ خونه رو زد...
کمی بعد صدای مادر کوک شنیده شدُ در باز شد ، تو اولین نگاه
مادرش نگرانی رو میدید و با لبخند اطمینان بخش با ارتباط چشمی بهش فهموند که چیزی نیست و حالش خوبه.
_ببخشید میشه اجازه بدین بیارمش تو
مادرش با یه واکنش سریع یه اصوات نامفهوم از لباش خارج کرد و به سرعت تو جاش چرخید تا تهیونگ بتونه پسرشُ بیاره تو ...
تهیونگ با هردفعه تلو خوردن کوک تو جاش اول یه لعنت به
خودش میفرستاد بعدم زیر گوشش تکرار میکرد که میخواد تا رو
دستاش بلندش کنه تا مجبور نباشه این مسافت کوتاه روهربار برای خودش تخمین بزنه؟؟
و جواب هردفعه پسر بهش این بود که راحته و خودش میتونه
بره به اتاقش ، عملا تهیونگُ مجبور میکرد تا خفه خون بگیره و
بیشتر خودشُ سرزنش کنه ، خودشم میدونست که حرکتش دیگه
زیادی ناراحت کننده بود ، پشیمون بود ولی نمیتونست زمانم به
عقب برگردونه!!
اروم و پشت سرهم زیرگوشش تکرار میکرد که "متاسفه "
اینبار جونگ کوک بی طاقت زیرلب غرید:
_بس کن تــه ... میشه زیرگوشم غرغر نکنی؟؟
به فاکم دادی و من حالا نیاز دارم که کمی تو سکوت استراحت کنم!
تهیونگ کمی دلخور شد ولی نذاشت این حس دوام زیادی داشته
باشه و همونطور اروم ادامه داد:
_هــی هــی میخوای مادرت بفهمه باهم چیکارکردیم؟؟
کوک ام با همون لحن عصبی ادامه داد:
_بذار بفهمه ، در واقع من کاری نکردم این تو بودی که منو به
تعداد ارقام مقدسی که بهش اعتقاد داری کردی!!
اخمی رو پیشونی تهیونگ نشست و نگاهی به پشت سرش انداخت
مادر جونگ کوک با فاصله کمی داشت همراهیشون میکرد ،
لبخندی زد و با لحن مهربونی گفت:
_اومونی میشه لطفا یه شربت شیرین براش درست کنین فشارش
افتاده...
تهیونگ بدجنسانه گفت و مادرش باز دوباره با نگاه نگرانش سمت
اشپزخونه قدم برداشت...
_چرا نگرانش میکنی؟؟
جونگ کوک با خشم غرید و تهیونگ با بلند کردنش گفت:
_چرا فقط نگرانه نگرانی اونی؟؟
عذرخواهی و نگرانی من ارزشی نداره؟؟
پسرک با چشمای گرد شده فقط بهش نگاه میکرد و اصلا دلش
نمیخواست جوابشُ بده ، اون برای یبار تا دوبار پذیرای دیکش تو
سوراخش بود نه بیشتر و این موضوع که اون نتونسته خودشُ کنترل کنه عصبیش میکرد و این حسُ بهش میداد که براش جز کم اهمیت ترین چیزایی که درواقع براش مهم بودن و نیستن قرار گرفته.
تهیونگ اونو روی تخت گذاشت و کنارش نشست:
_میشه سکوتتُ بشکنی باورکن هیچ فایده ای نداره ، من میدونم که با عذرخواهی من چیزی عوض نمیشه ولی دست خودم نبود باورکن سعی میکنم تا حدامکان عطشمُ خاموش کنم و اذیتت نکنم...میشه حرفامو باورکنی؟؟
_نه
جونگ کوک خیلی صریح جوابشُ داده بود و تهیونگ عین ادمای
مسخ شده ترجیح داد فعلا ازینجا بزنه بیرون:
_باشه
خیلی کوتاه و خلاصه شده گفت و راه اومده رو برگشت کنار
چهارچوپ در به مادر کوک ادای احترام کرد و با خدافظی رفت...

🏐 Volleyball Stars 🏐Where stories live. Discover now