𝐄𝐩 23

458 107 0
                                    

صبح روز بعد شاید برای همشون یه صبح متفاوت بود که درست
بعد از شب مراسم بوجود اومد...
یا شاید حداقل بکهیون اینطور فکر میکرد که فهمیده بود بعد
یه سال داشتنِ عشق پارک چانیول هیچی نصیبش نکرده بود حتی یه بوسه !!
اهی کشید و با سردردی که ناشی از زیاد نوشیدن دیشبش بود بعد
از نیمخیز شدن روی تخت اجازه داد پلکهاش برای چند لحظه روهم اروم بگیرن ! کِی به تختش اومده بود ؟ نفسی گرفت.
ته گلوش یه بغض ناخواسته مدام با یاداوری این موضوع سرباز میزد ولی پسرکم مدام سعی میکرد جلوی اون احساس بی خودش رو بگیره البته که از الان اینطور راجبش فکر میکرد...
بعد از چند لحظه که حس کرد حالش کمی از توی تخت نشستن
بهتر شده از جاش بلند شد و به اتاقش نگاه سرسری انداختُ بنظر
میومد مثل بد مستی هایی که شنیده بود نبودُ حداقل اتاقشُ به گند نکشونده بود...

ولی درست زمانی که حس کرد همه چی خوبه با بیرون گذاشتن پاش از اتاقُ رسیدن به سالن پذیرایی دهنش از بهت واموند...
کل برگای دستمال کاغذی وسط سالن روی مبلا پر پر شده بودنُ
جعبشم یه گوشه درحالی که از هفت ناحیه مورد مچاله قرار گرفته بود عین یه توپ بیسبال چراغ میداد ...
بطری های سوجو روی میز ولو بودنُ از همون دورم میتونست
تشخیص بده مایع داخلش داره روی پارکت چکه میکنه..
نفس عمیقی کشید و با بالا کشیدن انگشت شست و اشاره دستش
روی شقیقه اش اعصاب نداشتشُ به ارامش دعوت کرد.
_لعنتی امروز تموم شه حسابی شانس میارم از اینکه بفاک نرفتم
همونطور که زیر لب غرغر میکرد سمت اشپزخونه رفت و یه لیوان
اب سرکشید ، یه حس خنکی خوشایندی رو داشت از مسیر شکمش احساس میکرد و این اتفاق باعث شد خنده ی ارومی بکنه..
_دارم رسما دیوونه میشم !!
در یخچالشُ باز کرد و از ابمیوه های مخصوصی که منیجرش براش اماده کرده بود یدونه برداشت ، جالب بود که فقط حق داشت یدونه ازش در روز بخوره ولی انقدر که خوشمزه بود بکهیون دلش بارها و بارها چشیدن طعمشُ میخواست...
روی مبل با یه پرش از ارتفاع کم جا گرفت و گوشیشُ باز کرد و
مستقیم وارد صفحه ی اینستا شد..
رو اخرین عکسی که دوشب پیش دیده بود کشید تا پستای جدید
اپدیت شن...
تو همون زمان سر بطری ابمیوشُ باز کرد و داشت یه قلپ ازش
میخورد که سرچ صفحه کامل شد و چشمای بکهیون با دیدن عکسی که اول صفحه براش اپدیت شده بود بشدت گشاد شد و ابمیوه تقریبا براش کوفت شد چون همش یضرب به بیرون از دهنش تو هوا پخش شده بود
چهارزانو روی مبل نشست و دوباره روی خبری که دیده بود زوم
کرد داشت به اینکه این خبر واقعیت داره یا نه فکرمیکرد که
چشماش رو تماسای از دست رفته ی بالای صفحه افتاد ، صفحه رو کشید پایین ، همش از مادرش پدرش و منیجرش بودن ، زنگ زدن مادر و منیجرش یه چیز عادی بود ولی دیدن شماره ی پدرش روی صفحه گوشیش بشدت مشکوک بود و 50 درصد بکهیونُ از درست بودن اتفاق مطمئن میکرد...

وحشت زده از جاش بلند شد و بی اراده دادای نصفه نیمه ای زد
و با دو داشت طرف اتاقش میرفت تا وسایلشُ داخل یه چمدون
بریزه یه مدت خودشُ به مقصد برزیل گم و گور کنه که صدای زنگِ خونش خونُ تو تنش خشک کرد...
درجا همونجایی که بود رو پاش خشکش زد ، اب گلوشُ بزور قورت داد و با قلبی که مدام درخواست میکرد به بیرون از دهنش بیاد تو جاش چرخید ، صدای پشت همِ زنگِ در به بکهیون این فرصتُ میداد که حس کنه واقعا بوی دردسر از خونه خودش شروع شده..
رو نوک انگشتاش قدمای ریزی برداشت و سمت در رفت ، محافظ
طلایی چشمی رو برداشتُ با گذاشتن چشم چپش روش تنها چیزی
که دید ، یه ابروی درهم کشیده و چشمای خیره شده به دیوار رو
به روش و اون کسی نبود جزء پارک...
در و اروم بازکردُ چشمای چان به سرعت سمت در چرخیدُ باعث شد پسرک کمی معذب شه...
درُ هل داد و بدون توجه به پسر وارد خونه شد ، بکهیونم مجبور
شد در و ببنده ، چون هر ان حس میکرد قراره به خونش حمله بشه...
نگاهی به مرد که عصبی داشت به بطری های سوجو نگاه مینداخت کرد و پلکاشُ روهم فشرد ، اههه گند زده بود نمیدونست الان اون داره راجبش چی فکرمیکنه ولی اهمیتیم نداشت..
خودشُ جلو کشید:
_چرا اومدین اینجا؟
خشم چان موقع برگشت صورتش به بکهیونم برخورد کرد:
_یعنی میخوای بگی تو اون عکسُ اون خبرُ ندیدی؟
صورت بی حالت بکهیون بهش چشم انداخت:
_چرا دیدم خب که چی؟
فکرکنم ایندفعه ام خودتون باید یه فکری براش کنین!!
ابروی چان از این همه پرویی یجا بالا رفت و بهش نزدیک شد:
_البته از اینکه وقتی تو وارد زندگیم شدی این همه بلا سرم اومده
هم نباید غافل شم...
_مگه جز اینکه ما دایی و خواهرزاده ایم چیزی بینمون بوده ؟؟
بکهیون با تمسخر گفت و برگشت تا سمت اتاقش بره !!
ولی دستش به عقب کشیده شد و صدای اروم از خشم کنترل
شده ی مرد به گوشش رسید:
_فقط اومدم اینجا تا از یچیز مطمئن شم ، اینکه کار تو بوده یا
نه !!؟
چشمای بکهیون از خوردن تهمت به این بزرگی اونم زمانیکه تمام
دیشبُ داشت خودشُ برای اون اتفاق سرزنش میکرد و مدام به
خودش سرکوفت میزد که گند زده به همه چی و تا همین حالا که
بعد از یه سردرد بد از خواب بلند شده و خبرُ شنیده گرد شد
اونوقت اون داشت میگفت که کار اونه ؟
دستشُ با عصبانیت عقب کشید:
_گندی که زدینُ پاک کنین خوشم نمیاد وجهم بیشتر از این
خراب شه !!
حالام از خونم برین بیرون !!
چان پوزخندی زد و به بطری های سوجو اشاره زد:
_پس خوردن اون بطری ها چه دلیلی داره اونم زمانیکه تو باید توی سالن درحال تمرین باشی ولی تو خونه ای !!
_باید بهت بگم که سوجو خوردن من ربطی به تو نداره؟
پارک چانیول عادت داری تو زندگی همه سرک بکشی؟
چانیول با نگهداشتن همون نیشخند رو اعصاب فاصلشُ با پسرک کم کردُ با چسبیدن بک به دیوار دستش چونه ی پسرُ لمس کرد:
_فقط میخوام از دهن خودت بشنوم که کار دیشبُ تو ترتیب
دادی میدونی من به داشتن حسای بد اعتقاد ندارم چون تمام عمرم با داشتن همین حسا سپری شد ولی راجب تو سعی میکنم به وجودش اعتماد داشته باشم ، از الان به بعد جایی که تو هستی
برای من خطر محسوب میشه خودت بهتر درک میکنی که چی میگم نه؟؟
بکهیون فقط با چشمایی که مستقیم به چشمای گستاخ چانیول
خیره بود نگاش میکرد.
_اره دیشب کار من بود !
نیش چان با شنیدن این حرف بیشتر کش اومد ..
_ولی اتفاق امروز کار من نبوده !!
بکهیون بسرعت بعد اعتراف حرفش گفت و به صورت ناخوانای چان خیره شد..
مرد صورتشُ به صورت مضطرب پسرک نزدیک کرد و لباشُ به گوشه لبش چسبوند:
_منم باید اعتراف کنم کارتو خوب انجام دادی بچه ، خبر داغ تیتر
مجله هام کار من بود پسرخوب !!
و همونجا بوسه ای کاشت...
بکهیون حسابی گیج شده بود و نگاه گنگش گویای همه چی بود!
مرد عقب کشید و از پسر فاصله گرفت اونقدر که به در خونه نزدیک شد :
_همینطوری به اینکه چیزی نمیدونی ادامه بده !
تو داری کاری میکنی من بدون اینکه تلاش اضافه ای کنم برنده
باشم ...
خنده ی بلندش تو خونه حتی بعد از رفتنشم اکو میشدُ تو سر
بکهیون میپیچید...
دستای خشک شده ی پسر به پایین سرخوردُ تازه متوجه شده بود که همه ی این مدت دستاش جلوی قفسه سینش بهم گره خورده بودن یکم نفس گرفتُ فکرمیکرد همینقدر کافی باشه..
رو پارکت سرد خونش سرخورد و نشست:
" یعنی داشت درواقع ناخواسته برای زمین زدن چانیول بهش کمک میکرد؟؟ "
پوزخند پررنگی روی لبش نقش بست !!
تا قبل از اینکه این حرفارو بهش بزنه داشت اعتراف میکرد که از
اومدن به خونه اش خوشحال شده ولی حالا...
مردمک چشماشُ به بالا چرخوند تا اشک تو چشماش جمع نشن !!
با بهت خنده ی شوکه ای کرد:
_بکهیون ... امروز ... حسابی بفاک رفتی !!
از جاش بلند شد و داشت تن خسته و بی انرژیشُ از کنار مبل رد
میکرد که خاموش روشن شدن صفحه اش ناخوداگاه نگاشُ به
خودش جلب کرد
" اوما "
گوشیُ برداشتُ کلا خاموشش کرد..
_از همتون متنفرم
درست عین ادمایی که از زندگی بریدن فقط سعی کرد قدماشُ تا
اتاقش ببره !!
خودشُ رو تخت پرت کرد و ذهنش رو محور اتفاقای امروز دور خورد:
" قرار گذاشتن پارک چانیول با بیون بکهیون "
عکس فوتوشاپ شده ی خودش که مال سال قبل بود کنار عکس
چان !!
همین باعث شده بود که مقاله هایی مبنی براینکه اونا خیلی وقته
باهم قرار میذارن باشه !!
خنده ی بیجونی کرد ، حالا جواب پدر مادرشُ چطوری باید میداد؟
خسته از فکر کردن پتو رو تا روی سرش بالا کشیدُ پلکاشُ محکم روهم فشرد تا جایی که حتی بعدشم همه جا براش تیره و تاریک
باشه!!
شاید باید میرفت یجایی و خودشُ گم و گور میکرد .

🏐 Volleyball Stars 🏐Where stories live. Discover now