part22 🍷

2K 344 54
                                    

قسمت بیست و دوم
حالا همه چی باهم جور در میاد.
همه ی تاریخ مرگ ها، کم شدن عمرِ نوزاده ها، صدای کلاغا و زمزمه ی باد...
همه ی این بی قراری های طبیعت...   
دلیلش این بود:
- دیوار محافظ بین دو جهان شکسته.
کوکی داشت از ترس سکته می کرد و سعی
کرد چشمای تماما سیاه و شیطانی تهیونگ رو هضم کنه.
حقم داشت خیلی وقت بود که اونو با این چشم ها ندیده بود.
تهیونگ گیج انگار که اصلا متوجه ی کوکی نباشه برگشت و شروع به دویدن کرد.
کوکیم سریع شروع به دنبال کردنش کرد:
- منظورت چیه تهیونگ مگه میشه جن ها بیان دنیای ما..
اون با عصبانیت دروازه ی قصرو با محکم ترین ضربه ی که می شد باز کرد و صدای وحشناکی که در آورد.
احتمالا هر موجود زنده ی رو توی این اطراف بیدار کرد و اگه کسی بیدار نشد با فریاد تهیونگ دیگه حتمی بیدار شده بود:
- پایان زمان گشت و گذار روح ها، وضعیت قرمز همگی بیرون.
با فریاد تهیونگ تموم روح ها به طور ناگهانی از میان راهرو ها ناپدید شدن و همه گیج از اینکه چرا قبل از غروب آفتاب پایان گشت و گذار روح ها اعلام شده سریع بیرون اومدن تهیونگ عصبی شروع به راه رفتن کرد و کوکی سعی کرد آرومش کنه:
- تهیونگ یه جا وایسا و بگو چی شده که همه رو صف کردی اهالی مرگ عادت به خورشید ندارن و اهالی زیبایی هم ترسیدن.
وقتی گروه جی ها ( جیمین و جین و جیهوب) بیرون اومدن اون بلاخره حرف زد:
- نمی دونم چطوری اما جن ها تونستن دیوار های محافظ رو بشکنن و جادوگرا نتونستن جلوشونو بگیرن... باد بهم خبر داد که تا الان بیشتر الهه ها رو با اسیری گرفتن ولی تمام اهالی دنیاشونو کشتن حتی شاهزاده ها و ملکه ها ما باید سریعا شروع به دفاع کنیم وگرنه مام می میریم.
همه شوکه بودن هیچ کس نه حرفی می زد نه تکون می خورد فقط صدای کلاغ ها بود که سکوت رو میشکوند.
تهیونگ فریاد زد:
- بجنبین.
همه گیج و وحشت زده اسلحه هاشونو برداشتن و به لبه ی مرز مرگ رفتن.
تهیونگ یه جا ایستاده بود و وضعیت رو تماشا می کرد این تعداد کافی نبود، اصلا کافی نبود.
به سمت جیمین که داشت سلاح ها رو تقسیم میکرد رفت:
- باید همه رو مجهز کنیم تمام اهای مرگ و زیبایی رو بفرست وسط حتی باهاشون گرگم و اسکارلتم بفرست میتونن کمکشون کنن.
جیمین سریع مخالفت کرد:
- نمیشه که زن بچه ها رو بفرستیم جنگ تهیونگ.
- اگه نفرستیشون زنده زنده کبابشون می کنن بهتره توی جنگ بمیرن تا توی آتیش بجنب.
و قبل از مخالفت دیگه ی سوتی بلند زد.
و بعداز اون فقط چند لحظه طول کشید تا بوبولی برسه  تهیونگ پرید روش و افسارشو گرفت.
کوکی گیج جلوی پریدن بوبولی رو گرفت:
- کجا داری میری؟؟ 
تهیونگ به جین که کنارشون ایساده بود اشاره کرد:
- مراقبش باش تا برگردم فهمیدی.
قبل از اینکه جین چیزی بگه کوکی سریع سوار شد:
- نه نفهمیده منم میام.
تهیونگ اخم کرد:
- نه ماتین تو اینجا می مونی، اینجا امن تره.
- تو حق نداری تنهایی بری توی خطر، یادت رفته من ژولیتم توم رومئو هر جا بری منم باهات میام.
تهیونگ از لباسش گرفت و بلندش کرد کوکی جیغ زد:
- بزارم زمین.
اون بی توجه به جیغ هاش پرتش کرد توی بغل جین:
- نزار از کنارت جم بخوره.
و بوبولی رو با بی محلی به فریاد های کوکی به پرواز در آورد.
عصبی به میدان جنگ رفت باید اوضاع رو می سنجید.
و وضعیت واقعا داغون بود جلوی چشمای متعجب تهیونگ جنگی در حال رخ دادن بود که برنده ی قطعیش مشخص بود.
جن ها تعدادشون در مقابل اون ها صد برابر بود. لشکری بی انتها داشت جلو می اومد.
لشکری از حیوانات درنده و وحشی که حتی دیدنشم ترسناک بود...
تهیونگ شوکه افسار بوبولی رو ول کرد و زمزمه کرد:
- میتونی تنهایی معطلشون کنی من باید برم تا مراقب صاحبت باشم.
بوبولی آروم سرتکون داد.
و تهیونگ برای آخرین بار روی سرش دست کشید:
- متاسفم که تنها ولت می کنم.
بال هاشو باز کرد و شروع به پرواز کردن کرد.
بعداز اینکه با ناامیدی به مردمش نگاه کرد که داشتن زیر پاش جون می دادن و بهشون پشت
کرد.
به عنوان پادشاهشون کاری از دستش بر نمی اومد جز مردن در کنارشون،
اما اون نمی تونست بمیره چون یه کاری بود که میتونست خیلی خوب انجام بده.
زنده نگه داشتن همسرش...
با جونش می تونست از اون مراقبت کنه.
اون نباید توی این آشوب می مرد.
هنوزم میتونست تا شش سال آینده زندگی کنه و تهیونگ اصلا نمی خواست توی این مورد کوتاه بیاد.
با سریع ترین سرعتی که می تونست پرواز کرد و خودشو به اونا رسوند.
بچه ها اونجا جلوی قصر منتظرش بود و کوکی با دیدن تهیونگ از بغل جین بیرون اومد و سمتش دوید.
تهیونگ بال هاشو جمع کردو فرود اومد و در همون لحظه کوک به آغوشش پرید:
- احمق فک کردم دیگه هیچ وقت نمی بینمت.
تهیونگ فقط بوسه ی به موهای معشوقه اش زد کار دیگه ی نمی تونست بکنه.
نمی تونست بهش بگه عزیزم اشتباه می کنی و یا یه همچین چیزی...
سریع برگشت سمت جین و گفت:
- جیهوب رو بردار و فراریش بده اگه یه جادوگر پیدا کنن بیچاره می شیم فهمیدی.
جین سرتکون داد و بعد پرسید:
- اما کجا ببرمش.
- دنیای انسان ها ، هنوز دیوار اونا نشکسته و جیهوب...
برگشت سمت اون و ادامه داد:
- به هیچ وجه جادوگری نکن اینطوری زودتر پیدات می کنن فهمیدی.
جیهوب سرتکون داد و با لبخندی زورکی زمزمه کرد:
-زنده بمونین.
جین با میلی اونو گرفت و بال هاشو بیرون آورد خواست چیزی بگه یه چیزی مثل چیزی که جیهوب گفته بود اما نتونست حرفی بزنه و از اونا دور شد.
تهیونگ واینساد تا رفتن اونا رو تماشا کنه و براشون دست تکون بده.
اون سریع دست کوکی رو گرفت و دنبال خودش کشوند.
کوکی گیج فقط دنبال تهیونگ می رفت نمیتونست چیزی بهش بگه یا سوالی بپرسه فقط دنبالش می رفت و از پشت سر به موهای سیاهش نگاه می کرد...
آیا این آخرین بار بود که می تونست این موها رو ببینه.
آیا قرار بود کشته بشن یا تهیونگ رو از دست بده؟
با این فکر اشک توی چشماش جمع شد.
اما تهیونگ بی خبر از احساسات کوک فقط داشت سعی می کرد راهی برای فراری دادن کوکی پیدا بکنه.
بعدا از سال ها زندگی کردن با تهیونگ اون بوی اونو گرفته بود و جن ها اونو حس می کرد.
برای همین نمی شد بفرستش دنیای انسان ها
اونجا بیشتر از این دنیا در خطر بود و ...
تهیونگ چشماشو بست سعی کرد خودشو آروم کنه
باید چیکار می کرد...
بغضشو قورت داد و دستاشو روی هوا تکون داد:
- به دستور من.. پادشاه مرگ و زیبایی کیم تهیونگ تمامی روح های قصر آزادن تا هر جنی رو که میخوان تیکه تیکه کن پس به فرمان من شما آزادید.
و بعداز اینکه اینو گفت محکم کوکی رو بغل کرد و روی زمین نشستن در کثری از ثانیه صدای جیغ روح ها از خوشحالی بلند شد و شروع به بیرون رفتن کردن.
تهیونگ سمت کوکی برگشت و گفت:
- اونا بیشتر برامون زمان میخرن بیا بریم.
و از بین اونا بیرون رفتن جیمین بیرون منتظرشون بود و دوتا اسب رو آماده کرده بود.
تهیونگ تاج کوکی رو از سرش برداشت و به کناری پرت کرد و سوار اسبش کرد.
بعد خودش پشتش سوار شد و اونو تو آغوش گرفت تا از اسب پایین نیفته.
جیمینم پشت سرشون سوار اسبش شد.
و هی کرد.
سه تایی از قصر دور شدن و تهیونگ به سرعت داشت اسبو می تازوند اما به کجا؟
کسی نمی دونست.
جیمین فریاد زد:
- تهیونگ میخوای کجا بری؟
- جنگل اشباح باید بریم اونجا هیچ جای دیگه ی امن نیس.
- اما شبح ها؛ اونا ممکنه عصبی بشن.
اونا جلوی جنگل از اسب ها پیاده شدن چون هیچ موجود زنده ی با میل خودش به اونجا وارد نمیشد.
جیمین دست تهیونگ رو گرفت و گفت:
- می شنوی چی میگم اونا عصبانی میشن.  
تهیونگ عصبی در حالی که کوکی رو به خودش میفشرد و دستاش از استرس می لرزید داد زد:
- بهتره از اینه که جن ها تیکه تیکه مون کنن بجنب جیمین این تنها راهمونه.
و داخل جنگل شد.
صدای جیغ اشباح گوش رو کر می کرد و کوکی سریع جلوی گوش هاشو گرفت:
- تهیونگ بیا برگردیم.
تهیونگ فریاد کشید:
  - خفه شید.
و بعداز صدای تهیونگ دیگه صدای ارواح نیومد فقط یه صدای عجیب تری به گوششون رسید صدای شبیه به خرخر.
صدای که باعث شد تهیونگ یخ بزنه.
- این.. این صدای جناست بدوین دارن بهمون می رسن.
دست کوک رو گرفت و شروع به دویدن کردن، با تمام سرعتی که داشت می دویدن:
- هر چی شد واینسا کوک،
حتی اگه افتادم زمین برنگرد که نگام کنی فقط با تمام توانت ازم دور شو.
معلومه که برمی گشت حتی اگه مطمئن بود می میره بازم برمی گشت.
غیرممکن بود که تهیونگشو تنها ول کنه اما در مقابل ته حرفی نزد چون می دونست الان وقت بحث کردن نیست.  
جیمین با وحشت داد زد:
-بدوین بدوین.
کوکی بین درخت ها حرکت می کرد جنگل تاریک بود برای همین چیز زیادی نمی دید.
برای همین برگ ها و شاخه های درخت ها با بی رحمی به صورتش می خوردن اما بازم نمی ایستاد.
هیچ آه ناله ی نمی کرد و همه فقط می دویدن چون همشون می دونستن یه لحظه ایستادن مساوی با بدترین مرگیه که می تونن داشته باشن.
جیمین جلوی کوکی می دوید و کوک دنبالش میکرد تا همدیگه رو گم نکنن اما تهیونگ پشت سرشون می اومد.
نمی دونست چرا، چون که تهیونگ خیلی سریع تر از اونا می تونست بدوه ولی چرا پشت سر اون می اومد معلوم نبود.
و بعد صدای ترقی بلندی اومد و بعدش صدای افتادن کسی روی زمین.
کوک برخلاف حرف تهیونگ سریع برگشت تا ببینه صدای چی بود.
و تهیونگ رو دید که روی زمین افتاده و موجودی وحشناک به پاش چسبیده و یه تعداد زیادی از این موجودم داشتن بهشون نزدیک می شدن
کوک جیغ زد:
- تهیونگ.
و برگشت، تهیونگ سریع داد زد:
- نه برگرد نیا.
اما کوک اونو تنها نمی زاشت قرار نبود بزاره تهیونگش جلوی چشماش بمیره.
تهیونگ با ضرب اون موجود رو از پاش جدا کرد و سمت کوکی دوید.
بال هاشو بیرون آورد و دور کوکی پیچوند تا از محافظت کنه و بعد دستاشو روی هوا تکون داد تا بتونه وقت بیشتری برای فرار بخره.
حرکتی از دستاش که کوکی هیچ وقت تا حالا ندیده بود.
و بعداز این حرکت مرگ از وجود ته آزاد شد.
کاری نبود که باید می کرد اینطوری بدنش تحلیل می رفت.
اون نمی تونست این همه موجود رو یه جا بکشه اما باید می کشت اگه میخواست اونا همسرشو تیکه تیکه نکنن باید می کشتشون:
- نه تهیونگ نکن.
کوکی سریع دست تهیونگ رو گرفت اون سرد شده بود و همینطوری اونو بین بال هاش میفشرد:
- بسه تهیونگ بس کن.
اما دیر بود همه ی اون موجودات که نزدیکشون بودن روی زمین افتادن و پشت سرشون تهیونگ افتاد.
اون نفس نفس می زد و بینیش شروع به خونریزی کرد کوکی نگران اونو بلند کرد:
- خدای من بینیت .. خون دماغ شدی..حالت خوبه؟
معلومه که خوب نبود بدنش داشت از هم میپاشید و داشت از هوش می رفت...
اما باید اول کوک رو به یه جای امن می برد و بعد از هوش می رفت.
- تهیونگ صدامو می شونی؟؟؟
اون سریع بلند شد و عصبی گفت:
- مگه نگفتم برنگرد.
- چطور میتونم تنهات بزارم و برم.. 
اون سعی کرد خودشو آروم کنه و با ملایمت بگه:
- اینکه فیلم نیس کوکی باید بری وگرنه هردومون میمیریم.
- اگه من بیفتم روی زمین تو برنمی گردی پیشم؟
تهیونگ چیزی نگفت و کوکی سریع گفت:
-دیدی، پس منم ولت نمی کنم.
اون روشو برگردوند و به جیمین نگاه کرد که گره ی کفششو محکم تر می کرد:
-باید جدا بشیم جیمین تو از اون طرف برو مام از این طرف.
جیمین سرتکون داد:
-به امید زنده دیدنتون.
کی فکر می کرد یه روز همچین امیدی داشته باشن کی فکر می کرد که یه روز همچین بلایی وحشناکی سرشون بیاد که بدونن ممکنه هیچ وقت همدیگه رو زنده نبینن.
و از هم جدا شدن با اینکه پای تهیونگ لنگ می زد از کوکی تندتر می دوید و بدون توجه به خونریزی پاش کوک رو دنبال خودش می کشوند.
کوکی نگران به پای تهیونگ نگاه کرد که زخمش حالا واقعا وحشناک به نظر می رسید:
-تهیونگ تو خون ریزی داری نمی تونی بدویی باید وایسیم.
تهیونگ ایستاد اما نه بخاطر درد پاش.
اون در حالی که نفس نفس می زد،
به اطراف نگاه کرد و بعد کوک رو بغل کردو توی بوته ی کنار راه گذاشت سعی کرد اون دقیقا توی وسط بوته قرار بده تا کاملا نامشخص باشه.
- داری چیکار می کنی؟
ته برگ های رو از زمین برداشت و روش ریخت و برای اون لحظه چشماش به حالت عادی همیشگیشون برگشت:
- تو باید اینجا بمونی تا آخر شب که خورشید طلوع می کنه فهمیدی وقتی خورشید بره جن هام میرن. 
- وایسا من تنهات نمی زارم...
تهیونگ بی توجه به اون شنلشو انداخت روش و برای از بین بردن بوش یه مشت گِل رو برداشت و روی صورت کوکی کشید:
- هر چی شد از اینجا تکون نخور حتی اگه ازت کمک خواستم فهمیدی.
- نه ما باهم می ریم من...
اون داد زد:
- کوک بس کن ما توی خطریم.
کوکی با چشمای پر از اشکش ساکت شد و ته صورتشو با مهربونی بین دستاش گرفت:
- من میتونم از خودم مراقبت کنم؛ باور کن که هیچیم نمیشه تو فقط مراقب خودت باش اگه اینجا بمونی پیدات نمی کنن اما من دارم خونریزی میکنم و اونا بوشو حس می کنن و تو یه انسانی...
حرفشو خورد و در حالی که اشک می ریخت لب زد:
-دوست دارم...
بی میل دستای کوکی رو که بهش چسبیده بودن رو از خودش جدا کرد و در حالی که هر دوشون گریه میکردن کوکی رو تنها گذاشت.
و داد زد:
- جنای لعنتی من اینجام بیاین اینجا.
دستاشو حرکت داد و بارون شروع کرد.
آسمون رعد برق می زد و بارون سیل آسا میبارید.
این بوی کوک رو پاک می کرد و باعث می شد جن ها فقط بتونن بوی خون تهیونگ رو حس کنن نه یه انسان رو.
پس اون اینطوری در امان بود.
تهیونگ به خودش دلداری داد که کوک هیچیش نمیشه و هیچ کس پیداش نمی کنه.
اشکاش رو پاک کرد تا بتونه جلوشو ببینه و به سختی سعی می کرد بدوه.
بارون دویدن رو برای تهیونگ سخت تر کرده بود چون زمین گل شد و همینطور هوا سرد.
تهیونگ در حالی که می لرزید در بین تاریکی از لای درخت ها رد می شد
و بعد یه اشتباه و روی زمین افتاد.
احتمالا پاش به یه شاخه یا یه سنگ گیر کرده بود.
اون از درد ناله کرد.
زخم پاش درد می کرد ولی با این حال از جاش بلند شد باید تا میتونست اونا رو از کوکی دور میکرد.
وقتی خورد زمین یکی از کفشاش از پاش در اومده بود اما با شنیدن صدای خرخر یه جن
برنگشت تا برش داره و پابرهنه شروع به دویدن کرد.
پاهاش به سختی داشتن همراهیش می کرد و با هر قدمی که برمی داشت بیشتر زخمی می شدن و بعد از شانس بدش درختا تموم شد و اون خیلی زود به یه پرت گاه رسید.
لعنتی فرستاد و به این فک کرد که بال هاشو باز کنه اما بارون می اومد و اون خسته تر از اونی بود که بتونه بال هاشو حرکت بده.
توی این وضعیت کوچک ترین ضربه ی به بالهاش می تونست اونو از پا در بیاره.
تهیونگ به این فک کرد که بارونو بند بیاره اما ممکن بود بعداز اینکه بارون قطع بشه اونا بوی کوک رو تشخیص بدن برای همین دستاشو حرکت داد و بارون رو شدید کرد.
میخواست یه سیل راه بندازه و زمین زیر پاش شروع به لرزیدن کرد.
اون تا آخرین قطرات خونش میجنگید تا کوک رو زنده نگه داره.
چندتا از جن ها بلاخره بهش رسیدن.
اما نزدیک نیومدن چون زمین داشت می لرزید و میترسیدن جلو بیان.
تهیونگ نیشخندی زد و همه ی هوا رو آلوده به مرگ کرد هر کسی وارد میدان اون می شد بی برو برگرد می مرد.
اما مشکل بود که اون احمقا تعدادشون زیاد بود و جن هایی که اول رسیده بودن بقیه رو مجبور میکردن وارد میدان بشن.
یکی، دوتا، ده تا، سی و پنج تا، هفتاد تا، صد و بیست یکی لش جن روی زمین افتاده بود و تهیونگ دیگه نمی تونست.
دستاش می لرزید و بینیش بدجوری داشت خونریزی می کرد که نشون دهنده ی این بود که نیروی براش نمونده.
و نفر صدو بیست و دوم وارد میدان شد.
وقتی وارد شد تهیونگ روی زمین افتاد و جن فرمانده داد زد:
- حصار شکست.
و خودش داخل اومد هیچ کدوم از جن ها جرئت نزدیک شدن به اونو نداشتن.
پسری زیبایی که با لباس های خونین سیاه رنگ روی زمین افتاده بود هنوزم ترسناک به نظر میرسید.
به نظر هنوزم نیروی داشت چون هنوزم بارون میبارید و فرمانده جن ها تصمیم گرفت افتخار گرفتن اون پسرو رو برای خودش بکنه.
دست بند های طلایی رو از جن کناریش گرفت و سمت تهیونگ اومد.
ولی همین که نزدیکش شد اون با سرعت وحشناکی بلند شد و محکم ترین ضربه ی رو که میتونست به فرمانده ی جن ها زد و اون درجا روی زمین افتاد:
-اینم لش صدو بیست و سومین جن کدوم یکی بعدیه؟
اونا بهم نگاه کردن اما یکی فریاد زد:
- گند زاده ی لعنتی.
و بهش حمله کرد بعداز اون جن ها یدفعه تصمیم گرفتن باهم بهش حمله کنن.
تهیونگ سعی کرد از خودش دفاع کنه نمی تونست با این همه جن یه جا بجنگه نیرویی هم نمونده بود براش تا بکشتشون.
یکی رو با پاش از خودش دور کرد تا بتونه از بین اونا در بره اما یکی از پشت پیرهنشو گرفت و به کناری پرتش کرد.
تهیونگ محکم به درخت کنار دره خورد و میتونست قسم بخوره که صدای خورد شدن استخون هاش رو شنید.
جنی که خیلی از بقیه غول پیکر تر بود یغه ی تهیونگ رو گرفت و بلندش کرد:
- اینم از یازدهمین گند زاده فک کنم زیباییه.
تهیونگ سریع ضربه ی به شکم اون زد و اون رهاش کرد.
ته روی زمین افتاد اما جن عصبی گرز بزرگش رو روی اون فرود آورد.
قبل از اینکه اون بهش بخوره روی زمین قل خورد و از دست گرز در رفت.
ولی برای بار دوم نتونست و ضربه ی از اون جن بهش خورد که باعث شد تقریبا به نفس نفس بیفته.
- گند زاده ی لعنتی خودم می کشمت.
و شمشیرش که از طلا بود رو بالا آورد.
حتی زیر نور ماه هم می درخشید و این سلاحی بود که بی برو برگرد میتونست تهیونگ رو بکشه.
تهیونگ سعی کرد عقب بکشه اما بدنش همراهیش نمی کرد.
فقط چشماشو بست و سرشو روی زمین گذاشت امیدوار بود که کوکی هیچ وقت نتونه بفهمه که چه بلایی سرش اومده.
امیدوارم بود که هیچ وقت نتونه جنازشو پیدا کنه...
اما شمشیر بهش نخورد.
تهیونگ فقط صدای آهی آروم رو شنید که باعث شد سریع چشماش باز بشه.
قطرات خونی که روش ریخت باعث شد قلبش از زدن بایسته.
و به کسی که جلوی اون شمشیر طلایی ایستاده بود  خیره شد:
- ....ک..کو...کوک...ک..

(( بعداز هر سلام شیرینی همیشه خداحافظی تلخی هم هست))

( بیبی ها بازم تاکید می کنم فیک هپی اندِ ،
هپی اند واقعی؛ قول میدم قرار نیست جفتشون باهم بمیرن و اون دنیا خوشبت شن فقط صبور باشین و ببنید چی میشه)

mistake of Cupid | VkookNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ