part8 🍷

2.7K 496 61
                                    

قسمت هشتم

- هی من اینجا چیکار می کنم؟!
تهیونگ بدون اینکه بهش نگاه کنه جواب داد:
-داری خواب می بینی.
کوکی گیج و منگ از روی صندلی بلند شد و درست نشست:
- چرا باید ماشین تو رو تو خواب ببینم؟
-بزار فک کنم.
مکثی کرد و با خنده ادامه داد:
- شاید بخاطر اینکه زیادی روم کراش داری.
کوکی عصبی دستگیره ی درو گرفت و جدی گفت:
- کاری نکن خودمو پرت کنم.
اون اخم کرد - تو خواب بامزه تر بودی.
-تهیونگ.
-هیچی بابا گفتم بیارمت هوا خوری که شاید .. اممم بهش چی میگن... کلمه ی مناسبشو پیدا نمی کنم.
کمی فکر کرد و دوباره ادامه داد:
-ناراحت؟ غمگین؟...آها پیدا کردم، آوردمت تا شبیه بدبختای شکست عشقی خورده نباشی.
کوکی داد زد: -هی!
-ببین میتکوندری نگران نباش من با ولنتاین شاهزاده ی الهه ی عشق دوستم برای همین اطلاعات زیادی دارم که باید چیکار کنم.
-تهیونگ من شکست عشقی نخوردم دور بزن.
به ساعت نگاه کردو شوکه داد زد:
- خدای من تهیونگ لعنت بهت ما الان باید مدرسه باشیم مدیر می کشتمون.
- بیخیال بابا قبول دارم نمی دونی من چیم اما حداقل که میدونی آدم نیستم.
-مدیرُ خر کردی نه؟
- اصلا نیازی به این کار ندارم.
برگشت و به کوکی نگاه کرد که عبوس لبو لوچه اش آیزون شده بود:
- بی خیال بابا، یه امروزو شل بگیر بهت قول می دم اگه برگردی همه ی اون بدبختیا هنوز اونجا منتظرتن، میتونی فردا بهشون رسیدگی کنی .
کوکی نفسشو داد بیرون: باشه ولی تهیونگ اگه یه بار دیگه منو از تختم بی خبر برداری و بیاری بیرون خودم میکشمت.
تهیونگ بهش محل نداد، معلوم بود که بازم این کارو میکنه
و کسی نمی تونست تا وقتی اون بخواد کاری کنه جلوشو بگیره.
جانگ کوک کمربند ایمنی رو بست و لباساشو چک کرد.
همون لباس های که دیشب باهاشون خوابیده بود تنش بود برای همین نفسی راحتی کشید.
خداروشکر اون به سرش نزده بود تا لباساشو عوض کنه.
این چند وقته کوکی یکم افسرده شده بود و کمی عبوس
اما اینجا در کنار تهیونگ نمی تونست به افسرده بودن ادامه بده.
تهیونگ هم سفر خیلی خوبی بود به قطع اگه کسی با اون میرفت مسافرت خیلی بهش خوش می گذشت.
اون جک می گفت و سرتاسر مسیر می خندوندش و بهش چیزای خوشگل نشون می داد تازه تهیونگ به عکاسی علاقه داشت برای همین میتونست چیزای جالبی رو از زاویه های جالب تری به کوک نشون بده.
و از نظر موسیقیم اونا باهم تفاهم زیادی داشتن و کی از همسفرش چیزی بیشتر از این می خواست.
آهنگ بعدی که تهیونگ گذاشت واقعا آرامش بخش بود برای همین کوکی دوباره خوابش گرفت و تصمیم گرفت روی صندلیش تا مقصد دراز بکشه و از تماشا کردن منظره ی پشت شیشه ی ماشین لذت ببره اما چون شب قبل خوب نخوابیده بود خیلی سریع بعداز دراز کشیدنش خوابش برد.
تهیونگ وقتی دید که کوکی خوابش برده صدای موسیقی رو کم کرد و به آفتابی که روی صورتش افتاده بود نگاه کرد.
- یعنی آفتاب اذیتش نمی کنه؟ هوا رو ابری کنم؟
به آسمون نگاه کرد و بعد سرش رو تکون داد.
نباید این کارو می کرد، نباید قدرتشو برای چیزای بی خودی از بین می برد.
برای کاری که می خواست بکنه باید تمام قدرتشو نگه میداشت.  
و پیچید به خیابونی که میخواست بره.
خیلی زود به مقصدش رسیدن و ماشین رو توی سایه ی درخت بلوط بزرگی که مال صده ی قبل بود پارک کرد.
جانگکوک هنوز خواب بود و تکون نمی خورد.
تهیونگ خیلی آروم مثلی شیری که پشت بوته ها برای حمله ور شدن به شکار راه میره سمت کوکی رفت.
اون مثل بچه ها خوابیده بود؛ صورت معصومش از نور معصومیتش می درخشید
و تهیونگ میتونست روحشو بو کنه.
بوی توت فرنگی وحشی می داد همونقدر لطیف و سرکش.
ته خیلی آروم موهای جانگ کوک رو که توی صورتش ریخته بود با انگشتای بلند و سردش به عقب هول داد.
دلش میخواست بوسه ی به گونه اش بزنه تا بیدارش کنه
اما می دونست که چقدر جیغ و داد می کنه برای همین سر جاش برگشت
و بوق ماشین رو فشار داد.
کوکی با صدای وحشناک بوق از جا پرید و سرش خورد به سقف، در حالی که سرشو فشار داد وحشت زده به اطراف نگاه کرد توقع داشت که یه کامیون رو ببینه که داره زیرشون می کنه.
اما اونا جلوی یه رستوران پارک کرده بودن و خبری از ماشین دیگه ی نبود.
-چه خبرته سکته کردم.
-رسیدیم.
و پیاده شد. "همین...
داداش قلبم اومد تو دهنم"
کوکی سریع پیاده شد و دنبال تهیونگ رفت اونا وارد رستورانی که اونجا بود شدن، رستوران خلوتی بود
و از رنگ های گرم توش استفاده شده بود.
میز های کوچیک و ساده ی داشت ولی در مقابل یه ویوی فوق العاده به یه جنگل.
تهیونگ پشت میزی که نزدیک به ویو بود نشست و کوکم کنارش.   
جانگ کوک متوجه شد اینجا شیشه ی در کار نیست و اونا رو به روی منظره ی بدون مانع قرار گرفته بودن.
جای خیلی خوشگلی بود کوکی دلش می خواست برای زندگی بره داخل اون جنگل مثل چیزای که تو فیلما نشون می دن.
یه کلبه ی چوبی تو وسط جنگل کنار یه رودخونه و هیزم و..و بخاری چوبی قطعا فوق العاده می شد.
- چرا اینجا اومدیم؟
-برای چی میان رستوران میتوکندری؟ اینم سواله می پرسی خب اومدیم غذا بخوریم دیگه.
کوک ابرو بالا انداخت:
- غذا!! ما چهار ساعت تو راه بودیم که بیایم یه رستوران و غذا بخوریم؟ اینو که تو سئولم می تونستیم انجام بدیم .
ته به منظره اشاره کرد:
- اولا که سئول مثل اینجا خوشگل نیس دوما اینجا حیوون موذی نداره.
- حیوون موذی!!؟ یادم نمیاد تو سئول دیده باشم.
- نکنه چشمات مشکل داره؟ تو با یکشون دوستی.
کوکی چشماشو چرخوند:
- از دست تو، جیمین الهه زاده ست حیوون موذی موش و سوسکُ اینجور چیزا می شه.
- منم منظورم همین بود.
اینو گفت و منو رو برداشت تا چیزی رو پیدا کنه که دلش می خواد بخوره. 
کوکی بی اختیار لبخند زد و به این فکر کرد که اگه قبل از دیدن تهیونگ یه نفر بهش می گفت که زیباترین منظره ی که دیده اینه که یه پسر با جذاب ترین حالت ممکن داشته یه منوی داغون و پاره پوره رو می خونده،
بدون شک مسخره اس می کرد.
اما الان میتونست بگه باید این صحنه رو یه فیلم می کردن
احتمالا میتونست اسکار زیباترین فیلم رو مال خودش کنه.
گارسون دختری مو فر با رنگ طلایی بود که موهاشو بالای سرش به طرز شلخته ی جمع کرده بود و گونه های سرخُ چشمای شیطونی داشت پیششون اومد و با ملایمت پرسید:
- آقایون چی می خورن؟
تهیونگ بلاخره منو رو کنار گذاشت و یکی از اون لبخندای دختر کشش رو زد:
– تو رو بیب.
کوکی چشماشو بست و با عصبانیت لب هاشو بهم فشار داد و سعی کرد جلوی خودشو بگیره تا تهیونگ رو خفه نکنه:
"کیم فاکینگ تهیونگ من مطمئا تو رو یه روز بخاطر این حرفات می کشم"
کوکی آماده شد تا دختر بدترین فوش ها رو بهشون بده و از رستوران پرتشون کنه بیرون اما اون لبخند زد و بعد یهو پرید بغل تهیونگُ بوسیدش.
کوکی با چشمای کاملا باز شوکه یه جا خشکش زد حتی نمیتونست بلند شه و دخترو بکشه عقب.
کوک می ترسید که یه روز این دخترا بخاطر زیبایی تهیونگ بلاخره یه بلایی سرش بیارن.
خداروشکر دختر سریع عقب کشید و جیغ کشید:
- تهیونگ دلم برات یه ذره شده بود.
اون لبخند دل ربایی زد: - منم.
کاملا معلوم بود که دروغ میگه کوکی میتونست شرط ببنده که حتی از دیدن دختره خوشحالم نشده.
-خدایا ببین چقدر عوض شده موهات از قبل سیاه تر شده وای خیلی هات تر شدی.
"موهاش از قبل سیاه تر شده!! مگه همچین چیزی می شه اصلا؟"
اگه دخترو به حال خودش ول می کرد احتمالا همین الان با تهیونگ می خوابید پس جانگ کوک با اخم پرید وسط دل و قلوه گرفتن اون دوتا:
- الان داری دوست دخترتو بهم معرفی می کنی؟
دختر که انگار تازه متوجه ی اون شده بود خندید:
- دوست دختر؟! نه بابا وقتی من بهش گفتم دوسش دارم دلمو شکست و گفت ازم خوشش نمیاد موطلاییا تو استایلش نیستن.
-غیر این می گفت تعجب می کردم.
-اما یه شب خوب بهم داد.
"خب باید بگم که اصلا تعجب نکردم"
کوکی چشماشو چرخوند و دختر سمت تهیونگ برگشت:
-خوب دلبر برای چی بعداز یه سال اومدی بهم سر بزنی.
-اوو لاو می دونی که چقدر دلم برات تنگ شده بود.
دختر چشماشو تنگ کرد و با شک گفت:
-بس کن تهیونگ بهت نمیاد.
تهیونگ بلاخره اعتراف کرد که چی می خواد:
-خب بابا اومدم دنبال اون کتاب چرمیه که مال پدربزرگت بود.
-میتونی فقط اسمشو بهم بگی. 
تهیونگ شونه بالا انداخت: - خب راستش فک نمی کردم انقدر باهوش باشی.
-توهین بدی بود.
-می دونم.
دختر بلند شد و موهاشو از جلوی صورتش کنار داد و با این کار گونه ها سرخش معلوم شدن:
- دنبالم بیا.
تهیونگ روبه کوکی کرد و با مهربانی لبخند زد:
- خب میتکوندری تو از منظره لذت ببر منم میرم یه کتاب قرض بگیرم.
یهو با بی خیالی موهای جانگ کوک رو ناز کرد کوکی خشکش زد و نتونست اعتراضی کنه راستش باید اعتراف می کرد که از این کار خوشش می اومد:  
-زودی بر می گردم میتکوندری.
یه کتاب!! قضیه ی کتاب چی بود؟
یعنی بخاطر یه کتاب اونو تا اینجا کشیده بود!
بعداز رفتن اون کوکی همون کاری رو که تهیونگ بهش گفته بود کرد، البته کار دیگه ام نمی تونست بکنه.
دستشو زیر چونه اش گذاشت و به بیرون خیره شد.
خیلی وقت بود که به طبیعت نگاه نکرده بود و واقعا بخاطر این الان ممنون بود.
سر فرصت باید حتمی از تهیونگ تشکر می کرد.
اون دوست خوبی بود،
با هر بدی و کاستی که داشت..
تمام تلاش خودش داشت می کرد تا دوست خوبی باشه.
تلفن کوکی شروع به زنگ خوردن کرد و اون دو به شک بهش نگاهی انداخت که کلی تماس از دست رفته از جیمین داشت.
باید جوابشو می داد؟
در حالی که به صحفه ی گوشی خیره بود صدای ته اومد:
- وقتی گفتم منظره منظورم منظره ی بیرون بود نه منظره ی موبایل.
کوکی سریع گوشی رو گذاشت تو جیبش:
- از موقع که داشتم بیرونو نگاه می کردم نیومدی الان که یه لحظه اینو گرفتم دستم عین عجل معلق ظاهر شدی.
تهیونگ کنارش نشست و کتابی رو که جلد قهوی داشت و به نظر چرم بود و به نظر می رسه یه چند قرنی قدمت داره چون به معنایی واقعی داغون بود.
دختر موطلایی رو به کوکی دوباره پرسید:
- خب چی میخوری؟
- قوی ترین نوشیدنی تون.
می خواست مست بشه. 
براش دیگه هیچی مهم نبود میخواست تا خرخره بخور تا شاید یکم از ناراحتیش کم بشه.
ته با بی خیالی پاهاشو دراز کرد و در جذاب ترین حالتی که می تونست رو به ویو نشست:
- منظورش اینه که یه شیرموز می خواد با یه عالمه خامه روش.
کوکی اخم کرد اون از کجا می دوست که شیر موز با یه عالمه خامه نوشیدنی مورد علاقه اشه!
به هر حال اینو نپرسید و اعتراض آمیز غرغر کردی
تهیونگ بدون نگاه کردن بهش گفت:
- همینم مستت می کنه.
دختر لبخند زد:
- خدای جذابیت چی می خوره؟
ته شونه بالا انداخت: - یه چیزی که بشه با نی خورد.
و دختر بدون سوال دیگه رفت.
سفارششون خیلی زود حاضر شد و اونا مشغول خوردن شدن.
دختر موطلایی دیگه نیومد پیششون در حالی که کوکی توقع داشت تا وقتی که تهیونگ باهاش نخوابه ولشون نکنه.
اما اون عادی به کارش رسید انگار که می دونست تهیونگ خوشش نمیاد کسی جلوی کوکی بهش آویزون بشه.
شایدم حدس زده بود کوک دوست پسر جدید تهیونگه.
به هر حال تهیونگ ساکت شده بود و حرفی نمی زد تو همون حالت بدون هیچ تکونی به بیرون خیره شده بود
کوکی با کنجکاوی بعداز چند دقیقه پرسید:
- داری به چی فکر می کنی؟
- خیلی چیزا.
جانگ کوک به کتاب اشاره کرد:
- این کتابه برای چیه؟
- یه کتاب طلسمه برای کمک به یه دوست شاید بشه با این طلسم نجاتش داد.
"خب جالب شد تهیونگی یه دوس داره منکه باور نمی کنم"
-فک نمی کردم دوستی داشته باشی آخه همه تا میبیننت عاشقت می شن تا حالا کسی رو ندیدم که به چشم یه دوست نگات کنه.
ته به نظر غمگین می رسید شاید نگران دوستش بود شایدم داشت به این فکر می کرد که این کتاب میتونه بهش کمک کنه یا نه.
-اممم فک کنم حق باتوِ همه عاشقم می شن ولی خب اون از من بدش میاد.
کوکی گیج پرسید:
- پس برای چی میخوای به کسی که ازت بدش میاد کمک کنی؟
اون صادقانه ترین جواب رو بهش داد:
-چون من اونو دوست خودم می دونی گاهی اوقات آدما خیلی قدر نشناسن اما این باعث نمیشه دور بندازشون.
-دیدی بازم گفتی آدما، نمی خوای بهم بگی تو چیی.
تهیونگ بلاخره تکون خورد و آبمیوه اشو دس نخورده رو میز گذاشت:
-من خیلی چیزام میتونم همه چی باشم حتی یه شیطان.
کوکی فاز باهوش بودن برداشت و این خیلی خنده دار و تهیونگ تمام سعیشو کرد که وسط حرفش نزنه زیر خنده:
-من انقدرام احمق نیستم شیطان وجود نداره اما مطمئنم تو یه الهه ی.
- بسه دیگه بیا بریم میتوکندری. 
بلند شدن و باهم رفتن بیرون
-ببینم تو چرا هی بهم میگی میتوکندری.
تهیونگ خودو زد به کوچه ی علی چپ:
-من!! کی؟
کوکی چشماشو تنگ کرد:
- انقدر بهم گفتی که یادم رفته اسمم جانگ کوکه.
-خب می دونی میتکوندری یه ذره ی خیلی کوچیک تو بدن آدماست ولی اگه اون نباشه نمیتونن نفس بکشن و میمیرن.
مکثی کرد و ادامه داد:
- ولی در کل دلیل خاصی نداره.
خب این به طرز فوق العاده ی شیرین بود، تهیونگ باید که خیلی تاریک بود ولی از نظر احساسای خیلی شیرین میتونست مختو بزنه.
کوکی باید اعتراف می کرد واقعا داشت تحت تاثیرش قرار می گرفت ولی سرشو سریع تکون داد.
"کوکی آدم باش"
جانگ کوک سعی کرد از این بحث سریع بگذره و باز به بحث اولش برگرده:
- اما تو باید بهم بگی چی هستی؟
ته اخم کرد: -انوقت چرا باید بهت بگم؟
"چرا باید بهم بگه؟ خب ... خب ..چه می دونم شاید چون بخاطر اینکه مثل خر کنجکاوم"
-تهیونگ تو یه الهه ی من مطمئنم یا زیبایی یا مرگ تو کدومشی؟
- من جوابتو نمی دم.
بعد ایستاد و به اطراف نگاهی انداخت:
- بیا باید بریم تو متل.
متل!
متل؟
هااا متل ..
کوکی که تازه دو هزاریش افتاده بود داد زد:
- چی؟ تو می خوای الان باهام بخوابی!
تهیونگ بلاخره بهش نگاه کرد و نیشخندی زد:
-تو خودت خدای منحرف بودنی بعد چپ و راست به من میگی منحرف! بیا بریم میتوکندری.
- نه نمیام.
- تو قول دادی.
کوکی که مثل خر تو گل گیر کرده بود عقب کشید:
-ترجیح می دم گلمو ببرم.
ته خونسرد سر تکون داد:
-پیشنهاد مجذوب کنندیه ولی من میتونم بهتر برات انجامش بدم.

کوکی عصبی هولش داد عقب و سعی کرد از اون فاصله بگیره:
-ای روانی، چطور میتونی همچین فکری داشته باشی.
تهیونگ با بی حوصلگی چشماشو چرخوند:
- بابا نمیخوام بکشمت که، وقت ندارم زود باش.
- ترجیح می دم بمیرم تا باتو بخوابم.
و سریع قبل از اینکه تهیونگ کاری کنه یا مغزش جلوشو بگیره پرید وسط خیابون و با بوق های ونی که داشت مستقیما سمتش می اومد مواجه شد.
تهیونگ شوکه فریاد زد:
- جانگ کوک. 
کوکی چشماشو بست و منتظر شد تا له بشه  
اما ماشینی که سمتش می اومد به جای اینکه از روش رد بشه از روی سرش پرواز کرد و روی زمین افتاد .
کوکی سالم بود و نمرده بود.
تهیونگ با عصبانیت سمتش اومد و دستشو محکم گرفت
- آی.
ته داد زد:
-پسره ی احمق اگه انقدر مشتاق مرگی خودم میتونم باهات آشناش کنم.
تهیونگ خیلی عصبی بود و کوکی از عصبانی اون وحشت زده شده بود.
اما سعی کرد نزنه زیر گریه و محکم باشه با سرتقی تمام گفت:
-تو مرگی مگه نه از اولم حدشم درس بود.
تهیونگ سعی کرد عصبانیتشو قورت بده چشماشو بست و بدنش که از خشم می لرزید رو سعی کرد آروم کنه:
- نه.
- زیبایی یا مرگ؟؟
تهیونگ بلاخره موفق شد تا عصبی نباشه و بعد خندید:
- باشه اگه انقدر دوس داری بهت می گم اما کوکی اگه کسی خبر دار بشه...
کوکی پرید وسط حرفش و گفت:
-اگه بگم تو منو می کشی می دونم.
ته به نشونه ی منفی سرشو تکون داد:
- نه من تو رو نمی کشم بابام میاد سراغت.
چشماشو تنگ کرد وبا چشم های سیاه بی انتهاش بهش زل زد:
- اون یه هیولاست، آخرین کسی که بخوای توی زندگیت ببینی پس باید این رازو نگه داری.
کوکی خواست بگه پس توام به بابات رفتی اما گفت:
-خب مرگ یا زیبایی؟
- اشتباهت همینه یا.
- چی!
-یا رو بردار من یکیش نیستم.
کوک چشماش از تعجب تا جایی که میتونستن باز شد:
- دوتاش منظورت اینه ..
اون لبخند زد: -درسته .. من مرگم
و در عین حال زیبایی.

(( اون عقلشو از دست داده و منم به جنون رسیدم
من به خاطر اون و اون ..
بخاطر یکی دیگه))

پایان قسمت هشتم

mistake of Cupid | VkookWhere stories live. Discover now