part 16 🍷

2.2K 384 35
                                    

قسمت شانزدهم
- ماما چرا نمیشه من بیام پیش تو؟
سوجی موهای سیاه پسر کوچلوشو نوازش کرد و لبخند زد:
- آقای خوشتیپ می خوای برات یه داستان بگم؟
تهیونگ با ذوق سرشو تکون داد و سوجی شروع کرد:
- روزی روزگاری یه خدای بدجنسی بود که روی زمین حکومت می کرد.
اسم این خدای بدجنس کرونوس بود و برای اینکه خدا بشه کارای بدی کرده بود حتی به مامانش گفت کمک کنه باباشو بکشه تا اون خدا بشه ولی در عوض زندگی خوبی براش درست می کنه.
مامانش گول کرونوش رو خورد و بهش کمک کرد
ولی بعداز اینکه کرونوس خدا شد،
مامانشو فرستاد یه جای بد  برای همین مامانش گایا بهش گفت که بچه ت تو رو می کشه مثل اون کاری که تو با بابات کردی.
اما اون گفت من باهوش تر از بابامم و بچه هاشو وقتی دنیا می اومدن می خورد تا نتونن بکشنش.
اما خانمش نتونست بزاره پسر کوچیکشونم کرونوس بخوره برای همین جاش یه قنداق خالی به کرونوس داد تا بخوره بعد یواشکی زئوس به گایا داد تا بزرگ بکنه.
گایا به زئوس گفت کمکش می کنه یه خدا بشه ولی به شرطی که خدای خوبی بشه زئوسم گفت باشه.
و یواشکی بزرگ شد وقتی خیلی قوی شد توی یه شب که کرونوس خواب بود شکمشو برید و خواهر برادر هاشو نجات داد.
ته کنجکاو پرسید:
- بعد اون پادشاه خوبی شد؟
- نه عزیزم اونم مثل باباشو بابابزرگش شدو کارای بدی کرد و برای همین همه از دستش عصبانی شدن
پدربزرگت هادس دیگه نتونست کارای زئوس رو تحمل کنه برای همین دست به کار شد و زئوسم فرستاد درک (درک آخرین طبقه ی جهنمه) پیش کرونوس.
و بعد هادس پادشاهی رو به وجود آورد که هیچ کس قدرتش بیشتر از اونیکی نباشه
و قدرت ها بین دوازده نفر تقسیم شد تا تعادل طبیعت حفظ بشه.
تهیونگ خندید:
- پس اینطوری همه خوب شدن آره ماما؟؟
سوجی اونو توی بغلش فشرد و ادامه داد:
- آره اینطوری دیگه کسی زورش از بقیه بیشتر نبود که بتونه یه خدا باشه و همه یه الهه موندن اما پسر خوشگلم تو یه خدایی نه یه الهه،
تو وقتی بزرگ بشی از بقیه خیلی قوی تر می شی برای همین باید یواشکی پیش عمو جین زندگی کنی.
اشک توی چشمای ته ته جمع شد:
- اونا فک می کنن من خدای بدی می شم ولی من که پسر خوبیم.
سوجی خندید و روی دماغ کوچلوی اون زد:
- آره ولی خوشگلم اونا نمی دونن که تو قراره یه خدای خوب بشی،
یه خدای خیلی خیلی خوب... 
پایان فلش بک
- اگه دستت به پسرم بخوره به هادس قسم تک تک بچه هاتو جلو چشمات تیکه تیکه می کنم.
نامجون با عصبانیت اینو داد زد اما جنگ اسمش روش بود هیچ جنگی منطقی نبود.
اون شمشیرش رو حرکت داد و کوکی چشماشو بست
اما شمشیر به هزار تیکه تبدیل شد و با صدای وحشناکی روی زمین ریخت.
تهیونگ نیشخندی زد:
- واقعا که..
کی می خواین طرز برخورد با یه خدا رو یاد بگیرید؟
جنگ با بهت به شمشیر اجدادیش خیره موند.
هیچ چیز نمی تونست روی شمشیر جنگ خط بندازه چه برسه به اینکه خوردش کنه.
- تو....
با حرص گفت و خودشو آماده کرد تا بهش حمله کنه.
جیهوب متوجه ی عصباینت جنگ شد برای همین دستاشو حرکت داد و سعی کرد دیوار محافظی برای تهیونگ جلوی اون درست کنه.
همونطور که حدس زده بود جنگ به تهیونگ حمله کرد اما نامجون بین اونا قرار گرفت.
و جنگ سرجاش خشکش زد، نامجون عصبی به اون خیره موند.
سوجی سریع تهیونگ رو گرفت و به پشتش فرستاد
طوری که خودش سپرش شد تا ازش مراقبت کنه.
- هیروشی نفهمیدم تو واقعا می خواستی الان پسر منو بکشی؟
قدمی به جلو برداشت و هیروشی ناخودآگاه عقب رفت:
- پسر منو؟ تنها پسر مرگ رو؟
اون سعی کرد عقب بکشه اما نامجون هنوزم داشت جلو می اومد و بعد عصبی داد زد:
- تو میخواستی پسری که جون کندم تا زنده نگهش دارم رو بکشی، چطور جرئت کردی جلوی من بایستی و سعی کنی ولیهدمو بکشی!
هیروشی سریع با تته پته گفت:
- تو خودتم می دونی.. اون تعادل رو بهم می زنه ممکنه باعث کلی بلا بشه ...اگه جن ها بفهمن وجود داره بیچاره می شیم.. باید بکشیمش نامجون.
نامجون با اخم تکرار کرد:
- بکشیمش؟      
چشماشو تنگ کرد و زمزمه مانند ادامه داد:
- شاید بهتر باشه بهت نشون بدم مرگ یعنی چی؟
بعد با انگشتای بلندش بشکنی زد و پشت سر صدای بشکن کوچیک ترین پسر هیروشی روی زمین افتاد.
اون به پسرش نگاه کرد و دهنش از شوک باز موند، نامجون پسر بیچاره رو کشته بود و اون دیگه هیچ وقت قرار نبود عزیز دردونه شو ببینه.
هیروشی رو زمین افتاد به نظر دیگه حتی نمی تونست روی پاهای قویش بایسته و روی زمین خزید تا بتونه به بدن پسرش برسه و با بهتُ اندوه به جنازه خیره شد:
- چه حسی داری که پسرت مرده؟
اون جوابی نداد و نامجون ادامه داد:
-من فقط یکی از پسراتو گرفتم تو هنوز سه تای دیگه داری نظرت چیه اونام بمیرن تا بفهمی مرگ واقعا یعنی چی؟
هیروشی سریع پای نامجون رو گرفت و با اینکه دلش می خواست خرخره ی نامجون رو بدره گفت:
- خواهش می کنم بس کن.
نامجون چونه ی اونو گرفت و به چشمای قهوه ی مرده ش خیره شد:
-من شش تا بچه رو از دست دادم، شیش بار این درد رو تحمل کردم ولی درمورد هفتمی اینطور نیست.
برگشت و سمت الهه گانی که شوکه به اونا خیره بودن فریاد زد:
- هر کسی به ولیهد من دست بزنه خودشو نمی کشم، نه من تک تک عزیزاشو می کشم، فهمیدین؟
اون کنار همسر و پسرش رفت و دست تهیونگ رو گرفت و جلوی سکو آورد و به عدالت اشاره کرد:
- مراسم رو ادامه بده.
عدالت سریع اومد جلو و هنوز گیج بود انگار یه خواب دیده باشه این اتفاقات رو باور نمی کرد اما با این حال فریاد زد:
- تهیونگ ولیهد زیبایی و مرگ.
الهه زاده ها هول و گیج از جاشون بلند شدن و سریع تعظیم کردن:
- سرورم امیدواریم حکومت خوبی داشته باشید.
نامجون تاج رو از ناکجا آباد در آورد که خیلی خوشگل تر از تاج خود تهیونگ بود.
گل های سرخ توی تاج اینبار با جواهرات قرمز تزئین شده بودن و بقیه تاج از اسکلت بود.
و ترکیب این دوتا دقیقا خود تهیونگ بود،
مرگ و زیبایی ..
همونقدر زیبا و ترسناک..
عدالت تاج رو گرفت و به آرومی روی سر تهیونگ گذاشت بعد تهیونگ و نامجون برگشتن و تو جایگاه نشستن.
جیهوب کوکی رو کنار خودش نشوند و اون نگران زمزمه کرد:
- به همین راحتی یعنی دیگه تهیونگو نمیخوان بکشن.
جیهوب سر تکون داد:
- نه قطعا اگه فرصت گیر بیارن می کشنش ولی فعلا از ترس الهه ی مرگ کشیدن عقب.
به جای الهه ی عدالت این بار عشق بالا اومد و لیستی رو توی دستاش گرفت و داد زد:
- طبق رسوم نیمه گمشده های ولیهد ها رو اعلام میکنم و ولیهد ها باید کمتر یک ماه مراسم ازدواج رو ترتیب بدن.
لیستشو باز کرد.
و کوکی به تهیونگ خیره موند معلوم نبود اون داره به کجا نگاه می کنه اما کوکی به اون خیره بود.
قلبش توی سینه ش می لرزید و به خودش لعنت می داد که اینجا اومده.
ای کاش هیچ وقت توی این مراسم نبود شاید باید از جیهوب می خواست که ببرتش بیرون چون معلوم نبود اگه اسم نیمه ی گمشده ی تهیونگ رو بشنوه ممکنه چیکار کنه.
بره وسط و داد بزنه تهیونگ مال اونه..
یا همون جا نیمه گمشده ی تهیونگ رو بکشه..
هیچ چیزی از کوک بعید نبود.
در حالی که اشت آتیش می گرفت به دسته های صندلیش چنگ انداخته بود و لب هاش می گزید.
اینبار تهیونگ آخر نبود اون تقریبا بعداز سه تا انتخاب صدا زده شده و تهیونگ از جاش بلند شد و پیش بقیه اومد از سه تای قبل دوتا دختر برای همسری ولیهدها انتخاب شده بود و یه پسر.
کوکی حتی با فکر به اینکه نیمه گمشده ی تهیونگ دختره یا پسره قلبش به درد اومد.
الهه عشق به لیستش نگاه کرد و رنگ از رخش پرید.
ناگهان اخماشو توی هم رفت و لیست از دستش افتاد بعد زمزمه کرد:
- غیر ممکنه.    
تهیونگ با خونسردی لیست رو برداشت و به الهه ی عشق داد:
- مشکلی پیش اومده؟
اون سریع لیست رو گرفت و دوباره بهش نگاه کرد انگار که چیزی که تو لیست بود رو باورش نمیکرد:
- یه اشتباهی پیش اومده این... نیمه گمشده درست نیست..
ته اخم کرد:
- منظورت چیه؟
- یکی از اون کوپیدا به تیر رو اشتباهی زده.. اون پسربچه ی بدرد نخور..باید می دونستم نباید بهش تیرکمان بدم..
عصبی چشماشو بهم فشار داد و به کوپیدش فوش داد؛ ته در حالی که با ریز بینی به الهه ی عشق خیره بود پرسید:
- و این به من چه ربطی داره؟
اون همونطور که چشماش بسته بود جواب ته رو داد:
- نیمه گمشده ت عوض شده یکی از دخترای الهه ی پاکی باید همسرت می شد، اما با اشتباه کوپید تو باید با اونی که تیر کوپید بهش خورده ازدواج کنی.
چشماشو باز کرد و در حالی که می لرزید ادامه داد:
- و از همه بدتر اینه که کوپید تیرو به یه انسان زده.  
با این حرفش کل سالن دوباره به ههمه افتاد این بار حتی نامجونم از جاش بلند شد:
- جئون ... جانگکوک ....نیمه ی ...گمشده ی کیم تهیونگه.
کوکی با ناباوری به جیهوب خیره شد:
- الان اسم منو گفت؟
اون شوکه جواب داد:
- آره فک کنم..
این بار ته برگشت و به کوکی نگاه کرد.
دلیل نگاهش از خوشحالی نبود کوکی میتونست قسم بخوره تهیونگ شوکه و ناراحت بود نه خوشحال.
سوجی سریع لیست رو از عشق گرفت:
- یه انسان چطور ممکنه؟!
- ما موافقیم.
سوجی برگشت و به صدا نگاه کرد خرد بود که اینو گفته بود:
- نیمه گمشده ش مشکلی نیست که انسانه.
اون بدبینانه پرسید:
- چی شده که تو با اشتباه کوپید موافقی.
- چون پسرت به اندازه ی کافی قدرتمنده شاید بتونیم باهاش کنار بیایم اما با بچه ش نه چون ممکنه بچه ی قدرتمند تر از خودش به وجود بیاره
پس می خوایم که اون با همین انسان ازدواج کنه اینطوری بچه ش نرمال تر میشه.
تهیونگ بی توجه به بحث اونا هنوز به کوکی خیره مونده بود و معلوم نبود داره به چی فکر می کنه و در مقابلم کوکی نمی دونست باید چیکار کنه.
و اینایی که الهه ها میگن یعنی چی.
" قضیه بچه چیه؟ کی قراره بچه دنیا بیاره؟ تهیونگ که این کارو نمی کنه یعنی من ...! فاک چی میگن اینا"
تهیونگ بلاخره نگاهشو از اون گرفت و به الهه عشق خیره شد:
- اون کوپید کجاست باید باهاش حرف بزنم.
عشق کمی فکر و گیج جواب داد:
- کوپید شماره پنجاه چهار توی راه روی ووردی با بقیه ی برادراشه . 
تهیونگ بعداز جواب اون بی توجه به بقیه پایین اومد و بیرون رفت و هر چقدرم بقیه صداش کردن جوابی نداد گوش هاش نمی شنید و چشماش نمی دید.
فقط قدرتشو به پاهاش داد و شروع به دویدن کرد
ندونست خودشو چطور به اون راهرو رسوند و چقدر زمان برد تا توی این کاخ کوفتی پیداش کنه.
و اون اتاق پر از کوپید بود که با ورود تهیونگ همشون وحشت کردن و شروع به گریه کردن کردن.
اونا فقط یه سری بچه بودن که فقط بال داشتن.
تهیونگ نفس عمیقی کشید و آروم گفت:
- نترسین کاریتون ندارم.
اما اون بدتر کردن و برای همین تهیونگ فریاد زد:
- کوپید شماره پنجاه چهار بیا اینجا زود.
بچه ها با صدای تهیونگ یدفعه ساکت شدن و یکشون با بال های کوچیکش آروم پرواز کرد و با ترس جلوی تهیونگ نشست.
تهیونگ جلوش زانو زد و زمزمه وار پرسید:
- تو تیرو اشتباهی زدی؟
اون با گریه سرتکون داد ولی از ترس تهیونگ صداش در نمی اومد تهیونگ چشماشو بست و در حالی که از عصبانیت می لرزید پرسید:
- کی تیرو زدی؟
اون فن فن کرد:
- من.. ممی دومم.(نمی دونم)
اون با صدای کنترل شده ی گفت:
- فک کن، حتی شده تقریبی بگو.
اون کمی فکر کرد و بعداز چند دقیقه زجر آور جواب داد:
- بالون می مومد داش گلیه می کلد فکل می تونم
چندتا هفمه پش بود.
(بارون می اومد؛ داشت گریه می کرد، فکر می کنم چند هفته پیش بود)    
تهیونگ به سختی فهمید که کوپید چی میگه و چشماشو بست.
حدسش درست بود..
تیر همون روز که جیمین با کوک بهم زده بود بهش خورده بود.
- داری چیکار می کنی ؟؟ همه اونجا منتظرتن.
تهیونگ با صدای کوکی به خودش اومد و به جلوش نگاه کرد که خبری از کوپیدا نبود و معلوم نبود چقدر توی این حالت نشسته بود چون پاهاش خشک شده بود. 
کوکی نگران پرسید:
- چیزی شده حالت خوب نیست؟
- لخت شو.
اون شوکه تقریبا داد زد:
- چی؟
ته بی مقدمه باز گفت:
- لباساتو دربیار.
کوکی دستاشو سمت دکمه های لباسش اما تهیونگ محکم گرفتش و مانع باز کردن دکمه هاش شد:
- داری چیکار می کنی؟
تهیونگ با بی چارگی تمام پرسید و کوک گیج جواب داد:
- تو.. گفتی که..
تهیونگ داد زد:
- چرا چیزی که گفتمو انجام می دی! چرا باهام مخالفت نمی کنی؟
و جلوی کوکی زانو زد:
- چرا دیگه مثل خودت نیستی.
کوکی هول کنار ته نشست و سعی کرد مشکلو بفهمه:
- چت شده خرمالو؟ مشکل چیه؟
- من فکر کردم تو واقعا عاشقم شدی.. فک کردم بلاخره قلبت به روم باز شده.
اشکاش شروع به ریختن کرد و با صدای که غم توش موج می زد ادامه داد:
- حتی یه لحظه م به ذهنم نرسید که تو بخاطر جادوی کوپید عاشقم شدی.
کوکی متوجه شد اشکای تهیونگ شد که در اصل اشک نبودن بلکه از چشمای سیاهش به جای اشک آبی اشکی طلایی بیرون می ریخت،
که قطعا برای یه الهه م چیز عادی نبود.
مخصوصا اشکی از جنس چیزی که بهش صدمه می زد.
- ته .. تهیو..نگ چه بلایی.. سر چشمات اومده..
کوکی نگران پرسید اما اون فقط بچگانه سرشو پایین انداخت تا اشکاشو پنهان کنه:
- قلبم شکست...
اون سعی کرد صورت تهیونگ رو ببینه و یه جوری آرومش کنه اما با این حرف تهیونگ خشکش زد:
- چی!
- اینبار دیگه واقعا قلبم شکست.
- تهیونگ، کوکی اینجا دارین چیکار می کنین بیاین دارن تاریخ مراسم ازدواجتونو مشخص کنن؟
تهیونگ بلند شد و جیهوب شوکه به تهیونگ خیره موند:
- خدای من تهیونگ چی شده؟
اون جوابی نداد و راهشو کشید و رفت.
جیهوب به کوکی زل زد:
- چه بلایی سرش اومده چرا داره اشک طلا می ریزه؟
کوکی گیج پرسید:
- اشک طلا چیه؟
جیهوب در حالی که هنوز به راه رویی که تهیونگ ازش رفته بود خیره بود توضیح داد:
- طلا به الهه ها صدمه میزنه ولی وقتی یه الهه اشک طلایی می ریزه یعنی اینکه انقدر صدمه دیده که حتی درد طلا جلوی دردی که براش اشک می ریزه هیچه.
برگشت سمت کوکی و با تعجب پرسید:
- اون که باید برای ازدواجتون خوشحال باشه چی شده که توی این موقعیت انقدر ناراحت شده؟
کوکی دستاشو بهم گره زد و سعی کرد اشکاشو به عقب هول بده:
- فک کنم من...

((همیشه وقتی پای تو وسط میاد من بزرگترین احمق دنیا می شم)) 

mistake of Cupid | VkookWhere stories live. Discover now