part28 🍷

1.8K 327 44
                                    

قسمت بیست و هشتم

- یا خود شیطان تو چه غلطی کرد.
جیمین اینو فریاد زد و تهیونگو به عقب هول داد.
و در حالی که هنوز از شوک اتفاقی که دیده بود میلرزید تیموتیوس رو تکون داد:
- تی..تیموت..ی.
اون تکون نمی خورد، یعنی نمی تونستم تکون...
آخه دیگه قلبی توی سینه ش نبود که بتونه تکون بخوره.
- تو کشتیش .. چطور تونستی ..
اون که هنوزم به قلب خیره بود و با کنجکاوی نگاهش می کرد زمزمه کرد: 
- به آسونی.
جیمین هنوزم نمیتونست باور کنه اما بلاخره از جاش بلند شد و داد زد:
- چرا این کارو کردی ، چرا کشتیش؟؟؟
-میخواستم ببینم قلبش چه رنگیه.
چشمای قرمز جیمین از تعجب به باز ترین حد ممکن رسیدن و سریع سمت تهیونگ رفت و تکونش داد:
- تو... چت شده .. نکنه زده به سرت.
اون لبخند زد.
باورش سخت بود اما توی این وضعیت زد زیر خنده:
- شوخی کردم، باید می کشتمش.
چطور میتونست بگه شوخی کرده.
جیمین عصبی بود، خیلی خیلی عصبی بود.
انقدر که میخواست کله ی اون احمق رو بکنه اما به جای کندن کله، یغه شو گرفت:
- چرا باید می کشتیش اون بدبخت که همه ی تلاششو برای تو کرد..
لحظه ی مکث کرد و تمام چیزهای که درباره ی مرگ می دونست به یاد آورد:
- تو.. تو می خوای با قلب تیموتیوس جانگکوک رو زنده کنی آره.. خواهش می کنم نگو که آره..
نگو که انقدر احمقی که فکر می کنی قلب یه جن به یه انسان میخوره.
تهیونگ قلب توی دستش رو به کناری پرت کرد و زمزمه کرد:
- نه قلبش نه.
جیمین رو به عقب هول داد تا یغه شو ول کنه و جلوی جنازه زانو زد و شیشه ی که توی دستش بود رو سمت گونه ی تیموتی برد.
اشک آبی رنگی که روی گونه ی اون جاری بود رو به آرومی برداشت:
- غمناک ترین اشک؛ این چیزی بود که من میخواستم.
- اشک..! تو عمرشو ازش گرفتی؟؟؟
تهیونگ بی حوصله اشک رو توی جیبش گذاشت 
و جنازه ی تیموتی رو در آغوش گرفت:
- اگه جیغ جیغ کردناتو ادامه بدی مجبور میشم دوتا قبر جای یکی بکنم.
جیمین با این حرف تهیونگ سریع ساکت شد و بدون حرفی دنبالش راه افتاد.
و سعی کرد به دست خونی تیموتی که روی هوا آویزون بود نگاه نکنه...
"طفلی اگه زنده بود حتمی کلی ذوق می کرد که تهیونگ بغلش کرده" 
اونا خیلی زود به یه مهمون خونه رسیدن و تهیونگ کتشو روی صورت و دستای تیموتی انداخت تا رنگ آبی پوستش معلوم نشه و کسی نفهمه جنازه ی یه جن توی بغلشه و بعد باهم به داخل رفتن.
مهمون خونه ی خلوتی بود و فقط چند نفر توش دیده می شدن.
جیمین کنار تهیونگ ایستاد و به عده ی گرگینه که داشتن مشروب می خوردن خیره شد.
تا حالا گرینه از نزدیک ندیده بود و خب خدایش حق با افسانه ها بود..
اونا خیلی زشت بودن.
اما بعد از چند ثانیه با اینکه چشمش روی اونا بود داشت به جهان جن ها فک می کرد.
به جن احمقی که اونجا ولش کرده بود.
و بعد صدای تهیونگ اونو به خودش آورد:
- فقط بزرگ باشه تعداد تختاش برام مهم نیس.
- بله قربان متوجه شدم اما شما نگفتین چه موجودی هستین.
جیمین بی حوصله پرید وسط:
- چه فرقی میکنه؟
متصدی سریع گفت:
- خیلی فرق می کنه، بیشتر مشتری های ما گرگینه ن و نمی تونن خون آشاما رو تحمل کنن و منم حوصله دعوا تو مهمون خونمو ندارم.
- جادوگریم فقط امشب اینجا می مونیم تا دوستامون برسن و باهم وارد دنیای تاریکی بشیم.
متصدی سری تکون داد:
- به جادوگرا خدمات نمی دیم.
جیمین عصبی داد زد:
- چرا؟ توکه گفتی خون آشاما رو راه نمی دی.
- جادوگرا دردسر دارن.
متصدی اینو گفت و به تهیونگ چشم غره رفت:
- مخصوصا خوشگلاشون.
جیمین به بحث ادامه داد:
- آخه چه دردسری! نکنه از پول بدت میاد.
متصدی جواب داد:
- درسته کوتوله م اما معنیش این نیس که احمقم
کدوم جادوگری چشماش تماما سیاهه و انقدر خوشگله؟ اینا به کنار شما یه جنازه با خودتون آوردین با این وضع میخوای براتون فرش قرمزم پهن کنم.
ته اخم کرد:
- بیرون بارون می باره و ما فقط برای امشب جای خواب می خوایم.
- اما بیرون که بارون نمی باره.
ته بشکنی زد که باعث رعد برق شد و پشت سرش بارون شروع شد.
متصدی متعجب به بیرون خیره شد و زمزمه کرد:
- حالا میباره.
اون که از قدرت تهیونگ ترسیده بود سریع کلیدی رو برداشت و با یه فانوس به جیمین داد:
- اتاق ته راه سمت چپ در آبی رنگ.
تهیونگ چشماشو چرخوند و راه افتاد.
از کنار گرگینه ها گذشتن و قبل از اینکه با چندتا پری که در حال ور ور کردن بود برخورد کنن به سمت چپ پیچیدن و به داخل اتاقشون رفتن.
اتاق سرد و نمور بود.
باد پنجره هاشو بهم می کوبید و باعث می شد سقف چوبی مهمون خونه جیر جیر کنه.
جیمین فانوس رو روی طاقچه ی کنار پنجره گذاشت و روی یکی از چهار تخت اتاق افتاد.
میخواست گریه کنه و یا اینکه از دست تهیونگ عصبی باشه یا.. یا..
حداقل یه چیزی بگه..
اما به نظر نمی شد به تهیونگ چیزی گفت.
اون با چشمای کاملا سیاهش حالا به نظر می رسید هیچ چیزی از زیبایی و احساسات توی وجودش نمونده.
بیشتر شبیه به یه شیطان بود تا یه الهه.
- حالا چی ؟ میخوای چیکار کنی؟
تهیونگ خیلی آروم تیموتی رو روی تخت گذاشت:
- فعلا باید منتظر جیهوب بمونیم احتمالا تا صبح برگرده بعد اینکه اومد میتونیم به بعدش فکر کنیم.
و روی تخت افتاد.
چشمای ترسناکشو بست.
جیمین با این کارش نفس راحتی کشید و زیر پتو رفت و به تیموتی که روی تخت افتاده بود خیره شد.
توی سکوت با یه جنازه و شیطان دراز کشیده بود.
و هیچ جمله ی نمی تونست احساساتشو بیان کنه ..
هیچی نمی تونست توصیف کنه.
نه وضعیتی رو که گذرونده بود و نه وضعیتی که حالا داشت.
هر لحظه اوضاع داشت بدتر و ترسناک تر می شد.
و با این وضع فقط جیمین زانوهاشو جمع کرد و به گوشه ی اتاق خیره شد.
بدون فکر کردن به چیزی شروع به زمزمه کرد آهنگی پیش خودش کرد تا کمی آروم تر بشه. 
اما این شب سخت قرار نبود به این آسونی ها صبح بشه.
بیرون به نظر طوفان بود و در پنجره های چوبی مهمون خونه ی قدیمی با شدت بیشتری کوبیده میشدن و جیمین احتمال می داد هر لحظه اتاق روی سرشون خراب بشه.
از روی تخت بلند شد و روی کف سرد اتاق ایستاد و از پنجره به بیرون خیره شد.
طوفان شدیدی بود و جیمین با دیدن وضع باد و بارون اخم هاش توی هم رفت این.. این..
زمستون بود..
بارون نمی بارید برف بود..
شوکه فانوس رو برداشت تا بهتر ببینه.
درست میدید همه جا سپید پوش شده بود
اونم اواخر بهار!!!
طوفان برف ها رو توی هوا می چرخوند و این هوا اصلا نرمال نبود.
سریع فانوس رو برداشت و بدون اینکه به تیموتی نگاه کنه سراغ تهیونگ رفت که از وقتی اومده بودن همون جوری بدون تکون روی تخت افتاده بود.
آروم صداش کرد:
- تهیونگ.
جوابی نیومد:
- تهیونگ باید بیدار شی فک کنم داری اینجارم به فنا می دی.
بعداز اینکه اون دوباره تکون نخورد جیمین فانوس رو سمت صورت ته گرفت و تکونش داد:
- تهیونگ!!! 
صورت تهیونگ پر از عرق بود و موهاش کاملا خیس شده بود.
  جیمین نگران فانوس رو روی زمین گذاشت و نفس تهیونگ رو چک کرد.
زیادی تند بود.
تقریبا داشت نفس نفس میزد و ضربان قلبشم اصلا عادی نبود.
اون سریع شروع به سیلی زدن به گونه هاش کرد:
- تهیونگ .. تهیونگ صدامو می شنوی تهیونــــــــــــگ..
و بعد اون آروم چشمای کاملا سیاهش باز کرد و بعد از چند ثانیه دوباره چشماش بسته شدن.
جیمین از ترس قلبش داشت می اومد توی دهنش، اون چش شده بود؟
نکنه داشت می مرد.
با این فکر جیمین هول فریاد زد:
- یا خدا تهیونگ بلند شو، تروخدا چشماتو باز کن بلند شـــو.
با صدای فریاد جیمین بلاخره تهیونگ از جاش پرید و چشماش باز شد.
اما نه چشمای تماما سیاهش..
اینبار چشمای الماسیش بود که داشتن به اون نگاه می کردن.
شوکه بود و نفس نفس می زد.
باد و بوران با بیدار شدنش قطع شد.
و حالا تنها صدای نفس نفس زدن تهیونگ بود که سکوت رو می شکست:
- چ...ی ...شده..!؟
جیمین به سختی تونست بشنوه چی گفت:
- تو داشتی بوران درست می کردی اونم وسط بهار تازه فک کنم بخاطر توِ که هنوز آفتاب بیرون نیومده.
اون گیج به اطرافش نگاه کرد:
- چی.. آفتاب ..طلوع نکرده؟.یه دقه.. وایسا.... اصلا.. اینجا کجاست!
جیمین چشماش گرد شد:
- تو مارو آوردی اینجا یادت نیس؟
تهیونگ با این حرف جیمین گیج تر شد اون هنوزم حس می کرد خوابه اما بیدار بود.
حس می کرد سرشو دارن از همه طرف فشار میدن:
- یادم نیس.. فقط خوابمو یادمه.. یه جوری بود.. من داشتم همه رو می کشتم اما من نمی کشتم نمی دونم چطوری بود انگار که کنترل بدنم دست خودم نبود.
من منی کرد و بعد ادامه داد:
- می دونم فقط خواب دیدم  ولی .. ولی خیلی واقعی بود حتی حس کردم قلب یکی رو از سینه ش در آوردم خیلی واقعی بود جیمین من حتی میتونستم خونشو روی دستام حس کنم.
و دستاشو بالا آورد تا بیشتر درباره ی خوابش توضیح بده ولی با دیدن دستاش یخ زد:
- خون..
جیمین نمی دونست تهیونگ چش شده.
ولی میدونست هر چی شده اون تازه الان داره میفهمه دیروز چیکارا کرده و حالت چهره ش داشت نشون می داد که تهیونگ الان اون شیطانی که دیروز باهاش بود نیست و احساسات داره:
- یه دقیه وایسا تهیونگ داری میگی خواب دیدی یعنی یادت نیس دیروز چیکار کردی؟
تهیونگ دستاشو به جیمین نشون داد که داشتن میلرزیدن:
- این خونا اینا چیه رو دستم.
شوکه از جاش بلند شد و زمزمه کرد:
- این ادامه ی خوابمه.. آره..آره... حتمی ادامه ی خوابمه من توی خواب قلب یکی رو از بدنش بیرون کشیدم و این خون اونه... اما قلب کی...
داشت می گفت که چشمش به تخت کنار پنجره افتاد.
انگار که برای اولین بار جنازه ی تیموتی رو می دید:
- اون یه خواب نبود.
اینو گفت و بعد رنگش عین گچ سفید شد و روی زمین افتاد.
حالا فقط دستاش نبود بلکه تمام بدنش داشت میلرزید:
جیمین کنار اون زانو زد و بهش خیره شد:
- تهیونگ نفس عمیق بکش ... سعی کن نفس بکشی.
اما اون انگار نمی شنید..
داشت دچار حمله می شد و جیمین هول شروع به گشتن دنبال یه کیسه یا چیزی شبیه به این شد تا اون بتونه نفس بکشه.
و بلاخره توی کشوی کنار کمد پیدا کرد و سریع به تهیونگ دادش:
- نفستو بده بیرون زود باش.
اما تهیونگ اونو به عقب هول داد و به داخل حمام رفت و درو پشت سرش بست.
در حالی که داشت سعی می کرد نفس بکشه.
به دستاش خیره شد که خون تیموتی روشون بود.
شوکه اشک های آبی رنگش مثل مروارید از چشم های خوشگلش شروع به ریختن کردن.
و زد زیر گریه..
"اینجا چه خبره" 
گیج و ترسیده بود.
اون چطور تونسته بود شبیه ترین کس به کوکیشو بکشه.
اصلا چطور تونسته بود از یاد ببرتش.
این ترسناک بود.. اتفاقی که داشت براش می افتاد ترسناک بود.
صدای فریاد جیمین و در زدن هاش
اونو به خودش آورد.
ته سریع به روشویی یورش برد و شروع به پاک کردن خون دستاش کرد با دیدن خودش توی آینه ترسید.
تمام صورتش خونی بود حتی دور دهنش:
- خدای من.
و روی زمین افتاد.
با صدای تهیونگ جیمین شوکه بیرون دوید تا یه کلید گیر بیاره یا چیزی که قفلو باهاش بشکنه.
از موجوداتی که متعجب بیرون ریخته بودن تا بدونن این همه سر صدا برای چیه و چرا هنوز صبح نشده.
که ناگهان جیهوب رو دد که داشت با متصدی حرف می زد:
- من دوستشم فقط شماره ی اتاق کوفتیشو بهم بده.
- نه ما حق نداریم اطلاعات مشتریامونو بدیم.
جیمین داد زد:
- جیهوب، جیهوب.
   جیهوب شوکه برگشت و جیمین رو دید که دستشو گرفت و دنبال خودش کشید:
- چی شده؟ چرا انقدر هولی.
- تهیونگ پاک قاطی کرده.
جیهوب سرتکون داد:
-آره از آب و هوا فهمیدم.
- نه بدتر از اونیه که فک کنی ، هیچی از دیروز یادش نبود و وقتی دیدم که خورشید بالا نمیاد بیدارش کردم باورت نمیشه وقتی فهمید همزاد کوکی رو کشده چه حالی شد.
جیهوب سریع پرسید:
-الان کجاست؟
-تو حموم خودشو زندانی کرده.
جیهوب با آخرین سرعتش به داخل اتاق دوید و دستاش بالا برد:
-توراسو والا.
با زمزمه ش در روی زمین افتاد و به داخل حموم رفت.
بعد تهیونگ رو دید که روی زمین افتاده بود و می لرزید.
سریع کنارش زانو زد:
- تهیونگ صدامو می شنوی.
اون سر تکون داد.
جیمینم به داخل اومد:
- حالش خوبه؟؟
جیهوب کتشو در آورد و روی ته انداخت:
- یه چیزی گرم بیار چایی، قهوه ی چیزی بدو.   
جیمین با حرف جیهوب سریع بیرون رفت و اون تهیونگ رو بلند کرد و بیرون برد.
کنار شومینه گذاشتش و پتوی رو از روی تخت برداشت و به تهیونگ پوشوند.
جیمین خیلی زود برگشت و در حالی که نفس نفس میزد فنجون قهوه ی که تقریبا نصفش ریخته بود رو به جیهوب داد.
جیهوب دستش رو روی قهوه گرفت و چیزی رو زمزمه کرد بعد قهوه رو به دستای لرزان ته داد:
- بخورش باعث میشه آروم بشی.
بعد به جیمین نگاه کرد:
- درو ببند و بیا.
بعداز اینکه تهیونگ فنجون قهوه رو خورد تنفسش به حالت عادی برگشت و آروم تر شد.
جیمین هم با حوصله خون های دست و صورتش رو پاک کرد:
- خب تهیونگ حالا که آروم شدی وقتشه بزاری خورشید طلوع کنه.
- نمی تونم.
جیمین اخم کرد:
- چرا نمی تونی تو زیبایی تنها کسی که میتونه روشنایی رو بیاره.
ته فریاد زد:
- جیمین نمی تونی بفهمی چه اتفاقی افتاده زیباییم داره از بین میره مرگ داره تمام وجودمو می گیره تمام اتفاقات دیروز..
من حتی نمیتونم تاریکی درونمو کنترل کنم.
سرشو پایین انداخت و بازم اشکاش جاری شدن:
- من دارم به یه شیطان واقعی تبدیل میشم حتی تیموتی بیچاره م کشتم من یه قاتلم یه قاتل عوضی .
جیهوب دستشو گرفت و لبخند زد:
- هرکس یه تاریکی توی وجودش داره اگه روی روشنایی تمرکز کنه اون تاریکی هیچ وقت وجودشو نمی گیره .. هنوزم دیر نیست قبل از اینکه تاریکی کاملا بگیریتت روی زیبایی تمرکز کن تا دو نیمه ت به تعادل برسن.
تهیونگ تلخندی زد:
- تلاشمو زیاد کردم.. من دیگه نمی تونم زیبایی بدم چون زیبایی من کوکی بود بدون اون نمی تونم بفهم زیبایی چیه که روش تمرکز کنم و به بقیه هدیه بدمش...
جیهوب اخم کرد:
- یعنی تو از وقتی کوکی مرده نتونستی از نیمه زیباییت استفاده کنی.
تهیونگ سرتکون داد و جیهوب سریع گفت:
- تعجبیم نداره تاریکی وجودتو بگیره بجنب باید قبل از اینکه چشمات دوباره سیاه بشه و بزنی مام بکشی نقشه ت رو اجرا کنیم.
تهیونگ اخم کرد:
-کدوم نقشه؟
- زنده کردن کوکی.. اگه اون زنده بشه نیمه ی زیبایتم قوی میشه بجنب.
و بلندش کرد تهیونگ سرتکون داد:
-حالا یادم اومد درباره ی چی حرف میزنی...
حرفشو قطع کرد و به تیموتی خیره شد.
این نهایت بدی بود.. نهایت اشغالی و عوضی بودن.
نهایت چیزی که تهیونگ نبود.
و نهایت خودخواهی.
زندگی کسی رو ازش گرفتن و دادن به کسی که زندگیشو کرده و مرده.
  تهیونگ پلک زد
خودخواهی فقط اینجا تموم نمیشد .. شاید جونگکوک الان توی دنیای مرگ خوشحال بود..
شاید بهش عادت کرده بود.
آیا درست بود زنده ش کنه.
اما با فکر به کوکیش قلبش به عقلش پیروز شد مهم نبود چقدر خودخواهی باشه یا نامردی
یا هر چیز دیگه ی
زمزمه کرد:
- جیهوب خواهشا جنازه ی تیموتی رو بزار کنار شومینه پیش پنجره خیلی سرده.
جیهوب گفت:
-میخوای با جادو دفنش کنم.
ته سریع به نشانه ی منفی سرتکون داد:
-نه من باید خودم سر فرصت دفنش کنم و ازش عذر بخوام بابت کاری که باهاش کردم.
جیهوب کاری که تا ازش خواسته بود رو کرد و بعد تختی رو وسط اتاق گذاشتن و جیهوب روش حروف جادویی رو نوشت.
جیمین در دور ترین نقطه نسبت به اونا نشست و پرسید:
- تهیونگ تو فک می کنی کار کنه؟ تا حالا کسی نتونسته این کارو بکنه.
ته در حالی که هنوز با غم بین تصمیم هاش مونده بود گفت:
- هیچ کس اندازه ی من قدرت نداشته.
جیهوب دست از نوشتن برداشت و دستاشو چرخ داد:
- اسیکروس مادسرو ایلت.
با این ورد جنازه ی کوکی که تهیونگ دنبالش فرستاده بود روی هوا ظاهر شد:
- یکم بدنش از بین رفته برای همین مجبور شدم با جادو بیارمش تا از هم نپاشه.
تهیونگ چشماشو بست و جیمین حس کرد که الانه که از هوش بره.
اما جادوی قهوه ی آرام بخش جیهوب قوی تر از این حرف ها بود.
"قوی باش تهیونگ تو مرگی دیدن جنازه برات یه چیز عادیه"
اما نبود.. این جنازه عادی نبود.
این جنازه مطلق به کسی بود که تهیونگ بیشتر از هرکسی دوسش داشت و دلش براش تنگ شده بود.
پس نمی تونست به اون جنازه نگاه کنه.
جیهوب به تهیونگ زد:
-همه چی حاضره.
تهیونگ در حالی که سعی می کرد از پا نیفته چشماشو باز کرد و جیمینی نگاه کرد که یه گوشه ایستاده بود.
خنجر جیهوب رو ازش گرفت و سمتش لیز داد:
- اگه دوباره چشمام سیاه شد و بهت نزدیک شدم میخوام بدون اینکه معطل کنی تو قلبم فروش کنی.
جیمین شوکه خنجر رو برداشت اما از دستش افتاد:
- اینکه طلاس.
- بدون هیچ مکثی جیمین.
و سمت جنازه ی از بین رفته ی کوکیش برگشت
و همزمان دستاشونو بالا بردن و شروع به زمزمه نامفهومی کردن.
همه چی نرمال بود تا اینکه خونه کم کم شروع به لرزیدن کرد و صدای اونا بلند تر شد.
سریع تر و بلند تر زمزمه می کرد.
بعد تهیونگ شیشه اشک غم وار تیموتی که تمام سال های زندگیش توش زندانی شده بودن رو توی دستش شکوند.
شیشه دست تهیونگ رو برید و در حالی که ته خون ریزی می کرد اشک با خون تهیونگ ترکیب شد.
و قبل از اینکه قطره ی از خونش روی زمین بریزه خون رو روی جنازه ی کوکی پاشید.
همه چیز داشت خوب پیش می رفت بدن کوکی شروع به ترمیم کردن کرد
گوشت فاسد شدش شروع به عوض شدن کرد بعد پوست روی گوشت رو گرفت و سلول های مرده زنده شدن.
چشمای تیله ی از بین رفته ش ترمیم شدن بعد موهای که ریخته بودن دوباره در اومدن.
بعد اندام های داخلی شروع به کار کردن کردن.
جیمین از شدت شگفتی از جاش بلند شد.
انگار که همه چی درست بود.
و دقیقه ی بعد میتونست کوکی رو بغل کنه.
ولی وقتی نوبت به کار انداختن قلب شد همه چی بهم ریخت.
دستای تهیونگ شروع به لرزیدن کرد و بینیش به شدت خون ریزی کرد.
داشت زیادی بهش فشار می اومد.
اما هنوزم ورد رو می خوند.
ولی وقتی روی زمین زانو زد و سرشو پایین گرفت تا خون تو حلقش برنگرده و بتونه نفس بکشه جیمین مطمئن شد تهیونگ داره خودشو به کشتن میده برای همین فریاد زد:
- تهیونگ بس کن وگرنه خودتم می میری.
ولی اون هنوزم داشت ادامه میداد که ناگهان از دهنشم خون بیرون ریخت و شروع به سرفه کردن کرد.
در حالی که بدنش می لرزید دوباره هنوزم
داشت به خوندن اون ورد لعنتی ادامه میداد.
فقط به شوق دیدن یک بار کوکی.
  فقط یه بارم براش کافی بود.
یه بوسه یه آغوش یه نگاه .
فقط یه بار..
بعد اگر می مرد هیچ شکایتی نداشت.
اما جیمین بلاخره نتونست تحمل کنه و پیش  تهیونگ رفت و تکونش داد:
- ته ته بسه اگه ادامه بدی می میری تو توانشو نداری.
با صدای اون چشمای تهیونگ از هم باز شد اما جیهوب همچنان ورد رو میخوند و متوجه ش نشد.
بعد جیمین دید که تهیونگ چشمای تاریکی رو داره نه زیبایی.
"خب نباید این کارو می کردم می دونم"
تهیونگ محکم اونو گرفت و قلب جیمین از زدن ایستاد حالا باید چیکار می کرد.
می کشتش؟!
یا صبر می کرد تا تهیونگ بکشتش.
ته پلک زد و چشمای زیبایی برگشت در حالی که نمی تونست درست نفس بکشه گفت:
-بهم شوک باردیسوم بده.
(شوکی که یکی از قدرت های اهالی مرگه و برای اینه که قلب یه نفرو برای یه مدت از کار بندازن)
- چی... چرا..باید اینکارو کنم.
-باید بمیرم روحشو پیدا نمی کنم باید برم اون دنیا زود باش.
جیمین سعی کرد عقب بکشه:
- چی! نه من نمی کشمت..اگه نتونی برگردی تو واقعا می میری.
تهیونگ خون بینشو پاک کرد:
-زود باش اگه نکشیمم با این وضع خودم میمیرم.
جیمین دستشو گرفت:
-ولش کن کوکیم نمیخواد تو خودتو براش به خطر بندازی تهیونگ بس کن تو تلاشتو کردی دیگه ولش کن.
ته لبخند زد:
- نمی تونم تو نمی دونی اما من در حد مرگ دلم برای یه لحظه دیدنش پر می زنه.
بعد تهیونگ اجازه داد نیمه تاریکی برگرده و چشماش دوباره سیاه شدن میخواست جیمین رو بترسونه که موفقم شد اون هول دستاشو بالا برد و بی اختیار شوک رو به تهیونگ داد.
درست مثل یه جریان برق به سینه ی تهیونگ خورد و باعث شد اون روی زمین بیفته.
جیهوب هنوز متوجه ی اونا نبود و داشت به خوندن ورد ادامه می داد.
در حالی که تهیونگ کنارش روی زمین افتاده بود
جیمین شوکه خودشو روی زمین کشید و سمت تهیونگ رفت:
- من.. من..متاسفم.. توحالت خوبه؟
بعداز نشنیدن جوابی از طرف تهیونگ.
سریع گوشش رو روی سینه ی سرد تهیونگ گذاشت و صبر کرد
صبر کرد
و صبر کرد
اما هیچ صدای تپنده ی در کار نبود شوکه سرش رو بالا برد و زمزمه کرد:
- من تهیونگو کشتم...

((من بلاخره توی چشمات نگاه می کنم و بهت میگم که تو تنها زیبایی منی))

اگه یه کلمه درباره ی سد یا هپی اندیگ بگین میکشتمتون 😂
 
پایان قسمت بیست و هشتم...

mistake of Cupid | VkookWhere stories live. Discover now