part4 🍷

3.1K 542 56
                                    

قسمت چهارم

کوکی نمرد
با اینکه مرگ رو جلوی چشماش دید
ولی نمرد
نفهمید چطور یا کی اون پسر رو بلند کرد و به دیوار کوبید.
اما به محض آزاد شدن سریع خودشو به کناری کشوند و با دست راستش سعی کرد پیرهن پاره شده اشو دور خودش بپیچونه و با دست دیگه اش یه سنگ برداشت تا از خودش در مقابل تاریکی محافظت کنه ،
اما ظاهرا دیگه به سنگ احتیاجی نداشت .
چیزی توی تاریکی تکون خورد که درست مثل تاریکی بود ؛ درست مثل قسمتی از اون
و کوکی می دونست کی انقدر تاریکه ،
کیم تهیونگ .
جانگ کوک هیچ وقت اونو اینطوری ندیده بود .
صورت زیباش حالا دیگه کاملا سفیدو بی روح به نظر
می اومد و از شدت خشم در هم بود و در چشماش چیزی واضح دیده می شد ،
میل به کشتن ..
کوکی با تمام وجوش اینو حس کرد
با اینکه تهیونگ یه جا ایستاده بود و کوچک ترین تکونی نمیخورد اما کوکی می تونست چیزی ترسناک و تهدید کننده رو توی وجودش تشخیص بده ،
کوکی می ترسید حتی بیشتر از قبل ؛
بیشتر از اون پسر حالا از تهیونگ می ترسید .
- کی بهت گفته بهش صدمه بزنی ؟
صدای تهیونگ عصبی نبود بلکه آروم و سرد بود و با گام های که شبیه رقص روی آب بود سمت پسر رفت :
- اصلا نمی دونم چرا انقدر شخصیت خودت رو پایین نگه می داری که به حرف یه جن گوش می دی .
تهیونگ با مشت صورت پسر رو هدف گرفت و پسر دستشو بلند کرد تا جلوی ضربه رو بگیره اما مشت ته سریع تر بود و به صورتش خورد ، پسر افتاد روی چاله ی آب ولی سریع سعی کرد خودشو سر پا کنه :
- یه جتلمن هیچ وقت خودشو به کسی تحمیل نمی کنه .
تهیونگ بعد مشتی به پهلوی اون کوبید و پسر با صورت روی گل و کثافت افتاد ؛
این بار بیشتر طول کشید تا بلند شه .
خونی که از بینی و دهانش می اومد صورتشو پر کرده بود و بعد مثل اسبی که رمیده باشه تند تند شروع کرد به نفس کشیدن و سمت تهیونگ مشتی رو رها کرد .
کوکی چشماشو بست ، مطمئن بود این مشت صورت خوشگل تهیونگ رو کبود می کنه .
اما چیزی پرت شد و با صدای برخوردش کوکی چشماش تا آخر باز شد .
نگران تهیونگ بود " یعنی خیلی صدمه دیده ؟ "
اما تهیونگ هنوز در جای قبلیش بود و اون پسر روی زمین افتاده بود و چهره ی پر از خونش قابل تشخیص نبود .
تهیونگ زانو زد و یغه ی پسر گرفت و بالا کشید :
- و از همه مهم تر یه جتلمن واقعی هیچ وقت کسی رو اذیت نمی کنه .
کوکی از چیزی که داشت می دید وحشت کرده بود ،
از چیزی که تهیونگ ممکن بود با پسر بکنه ،
وحشتش بیشتر از لحن حرف زدنش بود ؛ لحن تهیونگ مثل حرکات شمیشیر آروم منظم بودم اما ذاتی بی رحم مرگبار داشن .
- تهیونگ بس کن .
اما انگار تهیونگ صداشو نشنید برای همین کوکی داد زد :
- تهیونگ خواهش می کنم ، تمومش کن .
بلاخره ته برگشت سمتش و نگاش کرد ، انگار که تازه متوجه شده بود که اونم اونجاست .
چشماش تو تاریکی کاملا سیاه به نظر می رسید ، بدون هیچ سفیدی ؛ حالت چشماش درست مثل یه شکارچی نامهربان بود .
یه حیوون گوشت خوارِ خالی از احساسات که هر کاری از دستش بر میاد .
اون با بی اهمیتی نگاهی به پسر انداخت و گردنش که توی دستاش بود رو ول کرد ، پسر افتاد روی زمین و آهی از درد کشید .
- حالش خوب میشه .
صداش کاملا خالی از حس بود ، انگار که باید روی این حرفش علامت سوال می اومد اینطوری
حالش خوب می شه ؟
مثل اینکه امیدوار بود در جواب بشنوه نه .
جانگکوک کمی حالش بهتر شد به نظر حالا تهیونگ یکم شبیه خودش شده بود و ترسش فروکش کرد .
- بهتره بری خونه .
کوکی وقتی نگاه خیره ی تهیونگ رو دنبال کرد متوجه لباس پاره اش شد ، سریع خودشو جمع کرد و چشم غره ای به تهیونگ رفت :
– می شه انقدر مستقیم هیز بازی درنیاری .
اون کتشو در آورد و خندید :
  - می خواستی انقدر سکسی نباشی .
انگار نه انگار که لحظه ی قبل داشت یه نفرو می کشت ، خیلی سریع بازم شد همون منحرفی که بود
" سرعتش تو عوض کردن شخصیتش خیلی زیاده ! "
تهیونگ کتشو دور کوکی پیچوند و بعد توی آغوش گرفتش .
کوکی شوکه از اینکه اون عین یه پر بلندش کرد داد زد :
- داری چیکار می کنی !!!؟ خودم راه میام .
- لازم نیست جلوی منم وانمود کنی که خوبی ، می دونم که ترسیدی ، اگه دوست داری می تونی گریه کنی به هر حال من الان کر و کورم .
حق با ته بود اون ترسیده بود و قلبش به سختی توی سینه اش می تبید ولی احساس امنیت می کرد ؛ خیلی عجیب بود که توی آغوش تهیونگ که بوی خون می داد احساس امنیت می کرد ، چون جانگ کوک با تموم وجودش می دونست که اون خود خطرِ .
- تو آدم خوبی هستی ؟
اون بدون اینکه بهش نگاه کنه جواب داد - نه من یه عوضیم خیلیم با خودم حال می کنم .
کوکی با خودش گفت : " من که شک دارم "
- تو آدم خوبی هستی ...
تهیونگ به جانگ کوک که توی آغوش بود و سرشو روی سینه اش گذاشته بود نگاهی از تعجب انداخت و کوکی حرفشو ادامه داد :
- تو منو نجات دادی برای همین آدم خوبی هستی .
تهیونگ نیشخندی جذاب زد که میتونست جایزه ی نوبل رو بگیره نیشخندش کاملا میتونست غرورتو خدشه دار کنه و حتی کاری کنه که آرزوی مرگ کنی :
- بهتره بخوابی .
جانگکوک سعی کرد نیشخند تهیونگ رو تغلید کنه و کپی بی ارزش از نیشخند اونو تحویل خودش بده :
- تو بغل یه آدم منحرف که ممکنه هرجایی ببرتم جز خونه ! نه مرسی .
تهیونگ صورتشو نزدیکش کرد کوکی راه فراری نداشت اون توی بغل تهیونگ برد و نمیتونست عقب بکشه اول فکر کرد باز میخواد یهو ببوستش اما وقتی اون کاملا نزدیکش شد نبوسیدش ،
وقتی نفس های خوش بوش رو به کوکی می داد تا دوباره هوای که توی ریه هاش داشته رو ببعله نبوسیدش ،
فقط به چشماش خیره شد و کوکی توی تله افتاد .
راه فراری نبود اگه تهیونگ بهش نگاه می کرد جانگ کوک نمی تونست به چشمای پر از ستاره اش خیره نشه :
- جانگ کوک .
- بله تهیونگ .
تهیونگ با مهربانی لبخندی زد و اونو توی آغوشش فشرد :
- تو الان خسته ی و خیلی خوابت میاد چطوره بخوابی ؟
کوکی مثل یه ربات سر تکون داد : - من خیلی خوابم میاد .
و بعد عین یه پرنده ی بی پناه توی بغل تهیونگ کز کرد و اصلا نفهمید چطور انقدر زود و راحت خوابش برد ، 
وقتی بیدار شد توی خونه بود ، توی تخت خودش .
خبری از پسر متجاوز و تهیونگ نبود ، فقط پدرش بود با نگاهی نگران .
البته باید میرای رو فاکتور می گرفت که داشت اتاقشو به فنا می داد ، یکی باید همین الان جلوشو می گرفت .
- حالت خوبه جانگ کوک ؟
کوکی گیج سرتکون داد : – خوبم ، خوبم .
اون نگران چکش کرد :
- جاییت درد نمی کنه ؟ میتونی تکون بخوری ؟؟
اون نشست و سعی کرد جلوی وون هو رو بگیره تا زیر لباساشو نگرده :  بابا حالم خوبه لازم نیس ...
اون نذاشت حرفش تموم بشه و سریع جانگکوک رو بغل کرد  :
- خدا بهت رحم کرد اگه همکلاسیت نبود معلوم نبود چه بلایی سرت می اومد .
وقتی پدرش اینو گفت یاد تهیونگ افتاد ، اون نجاتش داده بود ، باید ازش تشکر می کرد .
- تهیونگ اون کجاست ؟
پدرش اخم کرد - تهیونگ !
- همون کسی که منو آورد خونه ، اون کجاست .
سعی کرد تهیونگ رو برای پدرش توصیف کنه که کار غیر ممکنی بود اون چیزی نبود که بشه توصیفش کرد ، پس به گفتن چیزی که همیشه درمورد ته به چشم می اومد اکتفا کرد :
- اومم اونو انگار کلا از رنگ سیاه در آوردنش ، چشم ابرو مشکیه خیلیم خوشگله .
-نکنه موقع مرگت الهه ی زیبایی رو دیدی ! زده به سرت نمی دونم منظورت کیه چون یه جیمین آوردت خونه و خب می دونی که اون موهاش صورتیه نه مشکی .
کوکی شوکه از جاش پرید : – چی جیمین !!
- آره الان بیرون منتظره میگم بیاد تو ، برام عجیبه که یه الهه زاده تو رو نجات داده .
و از جاش بلند شد تا بره بیرون ولی کوکی معترض گفت:
- اون دوستمه بابا .
وون هو شونه بالا انداخت – احمقانه بود ولی قبوله .
" احمقانه ! درسته اینم نظر من بود وقتی بهم اصرار میکردی با شاهزاده دوس بشم "
وون هو سریع میرای نابودگرو گرفت بغلش و بیرون رفت
- لعنتی این آینه کدوم گوریه ؟؟؟
کوکی سعی کرد خودشو کمی از ژولیده بودن در بیاره و شاید یکم خوشگل به نظر بیاد ولی خیلی سریع تر از چیزی که فکرشو می کرد جیمین اومد توی اتاق ؛
جیمین فقط توی سکوت کنارش نشست و هیچ کدوم از سوال های کلیشه ی که باید می پرسید رو نپرسید
مثل حالت خوبه ؟
چه اتفاقی برات افتاده ؟
این زخما چیه روی صورتت ؟ 
هیچکدوم فقط سرشو پایین انداخت و دست کوکی رو توی دستاش گرفت و بعد سکوت
و سکوت ..
" یعنی هیچی نمی خواد بگه ؟! "
کوکی به اون با ریزبینی نگاه انداخت حتمی ناراحت بود
یا عصبی ، سکوت اون دیگه داشت طولانی می شد برای همین کوکی سعی کرد یکم اوضاع رو سرو سامون بده :
-جیمین من حالم خو...
اما به محض اینکه حرف زد جیمین اونو با یه بوسه ساکت کرد ، فقط لباشو به لبای کوکی فشار داد . 
جانگکوک اول شوکه بدون حرکت موند الان باید چیکار میکرد
نمی دونست ...
قلبش داشت می اومد تو دهنش و بلاخره کراشش داشت می بوسیدش و اون احمق بی حرکت وایساده بود .
"زود باش کوکی الان وقت فکر کردن نیس ، الان فقط باید از بوسه لذت ببری "
و با سپاسگذاری بوسه رو قبول کرد و لب هاش شروع به حرکت کردن ،  باورش سخت بود اما جیمین لب های پشمکی داشت ؛ مزه ی شکر می دادن و شیرین بودن .
برعکس لب های تهیونگ ، اونا پشمک نبودن امم شبیه گلبرگ های گل بعداز یه بارون بهاری ،
شیرینم نبودن بلکه مزه ی تلخی می دادن ،
زیبا و سنگدل .
کوکی شوکه چشماش از هم باز شد
" من الان دارم توی بوسه اولم با کسی که مدت ها دوسش داشتم به بوسه ی زورکی تهیونگ فک می کنم
احمق ، احمق "
جیمین خیلی ناگهانی بوسه رو قطع کرد و اون گیج بهش خیره شد " نکنه صدای ذهنمو شنیده ؟؟؟؟
یا خدا نکنه الهه زاده ها میتونن ذهن بخونن ! "
– متاسفم که اونجا نبودم .
بعداز گفتن این جمله کوک نفس راحتی کشید و بعد سریع گفت :
- نه ،نه جیمین تقصیر تو نبود فقط من تو یه زمان اشتباه تو یه مکان اشتباه بودم .
-اما من باعثش بودم من بهت گفتم بیای زیر زمین .
جانگکوک صورت جیمین رو توی دستاش گرفت و مجبورش کرد توی چشماش نگاه کنه :
-تقصیر تو نبود جیمین پس چرا سعی نمی کنی جای اینکه همش احساس گناه کنی حال منو بهتر کنی ؟
جیمین ابرو بالا انداخت : – حالتو بهتر کنم !!
- زود باش ، الان بوسم کردی بگو من برات چیم ؟
اون گیج جواب داد – من نمی دونم تو یه انسانی و من ، من یه الهه زاده نمی دونم تو ...
کوکی حرفشو قطع کرد و دست روی قلبش گذاشت
- بهم بگو قلبت چی می خواد بدون اینکه به بقیه چیزا فکر کنی .
  - تو رو می خواد بدنتو ، روحتو و همه ی وجودتو .
و اینبار کوکی جلو رفت و بوسیدش .
جیمین الان بهش اعتراف کرد که همه ی وجودشو میخواد ،اعترافی که خیلی وقت بود منتظر شنیدنش بود .
میخواست تا خود صبح این بوسه رو ادامه بده اما با شنیدن صدای پدرش سریع بوسه رو قطع کرد :
– دکتر الان می رسه کوکی .
جیمین لبخند زد : – من دیگه باید برم .
- باشه .. بعدا می بینمت .
جیمین با لبخند بوسه ی به گونه ی سرخ کوکی زد – خدافظ .
- .. مراقب ... خودت باش .
جیمین سرتکون داد و بیرون رفت ،
این اولین بار بود که به خونه ی جئون ها می اومد ، اینجا از بیرون یه کاخ به نظر می رسید اما داخلش واقعا یه خونه بود؛ خونه ی اشرافی که راحت به نظر می رسید :
– دارید می رید ؟
جیمین به پدر کوکی نگاه کرد که خیلی شبیه ش بود دقیقا همون فیس بود اما بزرگ تر و مسن تر ،
احتمالا وقتی جانگکوکم بزرگ می شد این شکلی می شد.
- بله فقط می خواستم مطمئن شم حالش خوبه .
- ممنونم که امروز آوردیش خونه و ..
اون با اخم کمی فکر کرد برای جمله بعدی و بعد گفت :
- اسم اون پسره چی بود .. ها یادم اومد تایونگ اون کوکی منو نجات داده ؟
احتمالا اگه تهیونگ می فهمید اون تایونگ صداش زده می کشتش : – تهیونگ درستش تهیونگه و بله .
-اوه درسته اگه دیدش بهش بگو خوشحال می شم ببینمش .
جیمین لبخند زورکی زد : – حتمی خدانگهدار .
و از کاخ جئون ها بیرون اومد
به پنجره نگاه کرد که جانگکوک هنوز داشت از اونجا نگاهش می کرد ، جیمین در مقابل لبخند زد و براش دست تکون داد ، اون خیلی شیرین با خجالت پشت پرده قاییم شد .
جیمین با فکر اینکه احتمالا الان گونه هاش سرخ تر شده و اینکه چقدر کیوت و خواستنیه لبخندش بزرگ تر شد
ولی با احساس کردن انرژی یه غریبه لبخند از صورتش محو شد ، جیمین سریع برای کوکی با دستی تکون داد و به پشت خونه دوید .
سمت درختی رفت که می دونست تهیونگ اونجا تکیه داده ، درستم بود اون هنوز اونجا بود ، برای همین انرژیشو حس کرده بود .
- چرا هنوز اینجایی ؟
تهیونگ هنوزم به دیوار با بی خیالی تکیه داد بود و بدون اینکه چشماشو باز کنه گفت : - باید بهت بگم !
اشرافیت از جزء به جزء ش ظاهر تهیونگ می بارید از پیرهن ابریشمی سیاهش تا شنلش که از خز قاقم بود ، حتی از پوت های تمام چرمی که به پا داشت
و انحنای لب بالایش که یه غرور بی نقص رو به نمایش می ذاشت .
جیمین از تهیونگ متنفر بود ؛
از زیبایی شوم و قدرت افسون گری مبهمش که نه تنها زن ها بلکه مردها رو هم به خودش می کشید .
درست مثل پروانه ی که سمت شعله ی شمع کشیده میشه ، اون میتونست با هر کسی اینکارو کنه
حتی با جانگ کوک
جیمین می خواست که تهیونگ رو در هم بکوبه ،
می خواست زیبایشو خورد کنه ،
اما نمی تونست .
نمی تونست با اون لعنتی کاری کنه .
فقط مجبور بود شاهد این باشه که چطوری پسری که عاشقشه قدم قدم به شعله نزدیک می شه .
" نه ..
نه ، نه من نمی زارم ، نمی زارم تهیونگ اونم اغوا کنه اون میتونه همه ی دخترای جهانو داشته باشه
حتی پسراش
ولی جانگ کوک متعلق به منه نه هیچ کس دیگه ای "
این یه زنگ هشدار بود تهیونگ جانگ کوک رو نجات داده بود ، اما چرا ؟
شاید همه فکر کنن بلاخره تهیونگ تونسته یکم دلرحم باشه یا مهربون شده اما تهیونگ فقط برای چیزایی که براش جالبن وقت میزاره و جیمین می دونست که اگه فقط یکم کوکی براش کسل کننده بود ، تهیونگ می شست و مردنشو تماشا می کرد و حتی به خودش زحمت نمی داد که به بقیه بگه جنازه ی کوکی کجاست .
پس کوکی برای تهیونگ جالب بود
و اگه براش جالب بود پس به زودی میخواست باهاش بازی کنه .
- شاید بهتر باشه بهم بگی چرا نجاتش دادی ؟
- تو که از نمردنش خیلی ناراحت نمی رسی .
اون جلو رفت و به چشماش خیره شد ، چشمای که برای داشتنش همیشه به تهیونگ حسودیش می شد :
- تو داشتی می کشتیش .
- نه کیوت تو داشتی می کشتیش ...
- چی !
ته ادامه داد : - چون یه احمقی .
جیمین که نمی فهمید اون داره از چی حرف می زنه پرسید:
- چی داری میگی کیم تهیونگ ؟؟!
- توی احمق رفتی خودتو کردی هدف ، فکر کردی جن ها انقدر احمقن که ردتو نگیرن .
تهیونگ دست از لم دادن برداشت و با انگشت اشاره اش ضربه ی به سینه ی جیمین زد :
- اونا بهت شک کردن .
اون گیج گفت : - چی !! به چیم شک کردن .
ته مثل مار هیس هیس کرد : - اونا فکر می کنن شاهزاده تویی . 
+ اما من که شاهزاده نیستم .
تهیونگ عصبی به نظر می رسید اما هنوزم لحنش آروم بود 
- واو تو چقدر باهوشی ، بیشعور معلومه که نیستی اما شاهزاده کیه ؟ احمق مرگ که شاهزاده نداره پس کی ولیهد بعدیه .
بعد زد زیر خنده و دروش چرخ خورد :
- تک پسر کیوت جیمین .
دستاشو از هم باز کرد و با خنده ی ساختی ادا در آورد :
– از الهه ی مرگ رونمایی می کنم .
جیمین پوکر دست به سینه ایستاد :
- خب این چه ربطی به جانگکوک داره .
اون با تاسف سر تکون داد – الهه ی مرگ یه ولیهد احمق گیرش اومده .
زانو زد و به یادگاری که روی تنه درخت کنده شده بود خیره شد و در حالی که کاملا معلوم بود بحث با جیمین براش جالب نیست جوابشو داد :
- تو خودتو به یه انسان نزدیک کردی اونا میخوان بهت صدمه بزنن و خب چون یه الهه زاده ای به این راحتیا نمیتونن نزدیکت بشن پس چرا با مرگ کسی که دوسش داری حسابتو نرسن .
در حالی که رد حکاکی رو لمس می کرد بی رحمانه خندید :
– میدونی که اونا جوری می کشنش که ...
حرفشو نصفه رها کرد و دوباره به درخت خیره شد .
جیمین خم شد تا ببینه داره چیکار می کنه و چی براش انقدر جالبه . 
- جانگکوک و سگش بوی اینجا بودن .
جیمین حکاکی روی درختو بلند خوند و اخم کرد :
– اینکه انقدر نگاه کردن نداره .
- از توی کسل کننده جالب تره .
بلند شد و اخم کرد : – به هر حال تو فرستادیش توی تاریکی دقیقا جایی که منتظرشن .
- من نمی دونستم چرا همه چی رو میندازی تقصیر من .
اون سعی کرد نزاره حرفای تهیونگ روش تاثیر بزارن به اندازه ی کافی خودش عذاب وجدان داشت :
- برام اینا مهم نیست ، مهم اینه که چرا برات مهمه ؟ تو هیچ وقت هیچ چیز برات مهم نیست .
ته ابرو بالا انداخت : – سعی داری چی بگی .
جیمین با اخم غلیظی به چشمای سیاه لعنتی اون پسر خیره شد :
- چرا داری به دوست پسر من اهمیت می دی ؟
تهیونگ نیشخندی زد : - یکی اینجا حسودیش شده .
بعد به درخت اشاره کرد - اوه خدای من الان به بوی هم حسودیت می شه .
جیمین گیج پرسید : – بوی کیه ؟
- سگ جانگکوک .
اون چشماشو چرخوند : - خدای من .
نفسی کشید و جدی گفت :
- از جانگکوک دور باش .
درحالی که جیمین قدرت عجیبی رو توی چشماش احساس می کرد تهیونگ مکارانه گفت :
- اینو یه دعوت نامه فرض می کنم ..
* تو عاشق بازیی مگه نه ؟
چون من بازی کردنو دوست دارم *

پایان قسمت چهارم

mistake of Cupid | VkookDove le storie prendono vita. Scoprilo ora