part33 🖤☠

1.6K 255 16
                                    

قسمت سی و سوم
- من..یونگی..نیستم.

برده با ناله در جواب غریبه ی که نجاتش داده بود اینو گفت.
و حرفش باعث شد صورت پسر مو صورتی از ناامیدی رنگ ببازه.
اون لب زد:
- مطمئنی.
اما قبل از اینکه بتونه جوابشو بده پلنگ سیاه رنگ هیونگ اونو به عقب هول و با چشم هاش که مرگ توشون شناور بود بهش خیره شد.
برده ی بیچاره که تاحالا همچین چیزی ندیده بود از ترس به عقب افتاد:
- ...ت...ووو توو چی هستی!!!
 اون هیسی کرد و پاشو روی گلوی برده گذاشت:
- اسمت چیه.
- من.. من.. شوگا هستم قربان .
اما به نظر این جوابی نبود که اون پسر میخواست چون نه تنها پاشو برنداشت بلکه فشارش رو زیاد تر کرد.
اون به سرفه افتاد و به پای پسر چنگ زد:
-خواهش میکنم ...منو..نکشید.
با شنیدن این جمله تهیونگ چشماشو چرخوند دلش میخواست بزنه اونو بکشه.
اما اون فقط یه همزاد بدبخت بود.
برای همین بی میل پاشو از روی گلوش برداشت:
- اون نیس.
کوک گیج اخم کرد این یونگی کی بود اصلا؟
و به اطراف نگاه کرد که مردم شوکه و وحشت زده عقب میکشیدن.
و بعد دلیلشو فهمید.
اون و بقیه به تاریکی تهیونگ عادت کرده بودن
با این حقیقت که اون مرگه کنار اومده بودن
 اما اون مردم برای اولین بار بود که موجودی به این ترسناکی میدیدن.
موجودی که ظاهر ظریفش اصلا نشون نمی داد انقدر قدرت توی بدن لاغرش پنهان کرده باشه.
حتی اینجا که قانونش وحشت و بی قانونی بود تهیونگ براشون عادی نبود.
برای همین هیچ کس نمی خواست جلوی چشم این موجود ترسناک تازه وارد باشه چه برسه اینکه جلوشو توی این معرکه بگیره.
علاوه بر این نقاب صورت تهیونگ موقع دویدنش از روی صورتش افتاده بود و همین یه مورد بدون تلاشی به مرکز توجه تبدیلش کرده بود.
تهیونگ چشماشو تنگ کرد و به جیمین خیره شد:
- فک کنم روزش رسیده هویج، نظرت چیه همین جا یه ملاقات کوچیک با بابابزرگم داشته باشی؟
کوکی سریع جلو رفت و زمزمه کرد:
- خرمالو همه بهمون زل زدن لطفا خودتو کنترل کن بیا از اینجا بریم.
تهیونگ دست از زل زدن برداشت و داد زد:
- سوار شید همتون.
جیمین سریع گفت:
- پس اون چی.
جیهوب قبل از اینکه ته دوباره داد بزنه سریع گفت:
-تهیونگ اربابشو کشت پس الان رسما مال تهیونگه.
ته بدون توجه به اونا کوکی سوار کجاوه کرد و راهشو کشید رفت
جیهوبم سریع با کمک جیمین تونست شوگا رو با خودشون سوار کجاوه کنن و دنبال تهیونگ راه بیفتن.
مدتی زیادی طول نکشید تا تهیونگ دستور متوقف کردن کجاوه ها رو داد.
اونا جلوی یه خونه ی قدیمی پیاده شدن و کوک پرسید:
- اینجا کجاست؟ 
- خونه ی یه شفاگرِ، تابلوم داره احتمالا بتونه به اون دوتا احمق زخمی برای نمردن کمک کنه.
کوک سریع با شنیدن این حرف درو زد.
چون تهیونگ کاملا حرفه ی داشت نقش من علاقه ی به زنده موندن اونا ندارم رو بازی میکرد.
زن پیری که به نظر دوهزار سال داشت با احتیاط درو باز کرد:
- اینجا جوان کننده نداریم و خون فروشیم نداریم طلسم عشقم انجام نمیدم.
و بعد چشماشو تنگ کرد تا تونست اونا رو ببینه:
-اوه شاهزاده.
در رو باز کرد:
-بیاین تو، بیاین تو.
 پیرزن با عجله به اتاقی که ته سالن خونه ی قدیمیش وجود داشت رفت و اونام دنبالش راه افتادن.
 اول کوکی فکر کرد که شفاگر به جادوگرِ چون اتاقش تقریبا شبیه به اتاق کار جیهوب بود اما بعد متوجه شد که توی دیگ ورد نمیخونه فقط داره دستاشو میشوره.
- لگن نداره یعنی!
بعد با نگرانی به جیهوب نگاه کرد و اون فقط شونه بالا انداخت.
- خوبه حداقل اصول بهداشتی رو بلده.
جیهوب اینو گفت و کمک کرد تا برده رو روی میز معاینه که ملافه ی تمیز روش انداخته بودن بزارن.
شوگا از درد هیسی کشید.
 شفاگر نگاهی به بدن شوگا انداخت و لبخند زد:
- بازم خطر از بیخ گوشت گذشته بچه.
و از نربودنی که کنار دیوار بود بالا رفت و از سقف چندتا گیاه که برای خشک شدن آویزون شده بود برداشت.
وسیله هاشو کنار تخت چید و شروع به تمیز کردن زخم های شلاق کرد.
درحالی که مشغول بود بقیه بی هیچ حرفی کنار ایستاده بودن.
با وجود تهیونگ کسی جرئت حرف زدن نداشت.
اما بلاخره پیرزن سکوتو شکست و به جیمین اشاره کرد: 
-توهم خون کمی ازت نرفته، اسم من مگاره و این شاهزاده کوچلو برده ی ارباب مین جوِ کنجکاوم چطوری اون مردک رو راضی کردین تا بزاره اونو برای درمان بیارین.
ته لبخند زد:
- خیلی راحت فقط کشتمش.
رنگ از رخ مگاره پرید و کوک سریع به ته ضربه ی آرومی زد:
-نمی شد حالا اینو نگی.
مگاره لبخند زد:
-اشکالی نداره برده ی جوان اربابت آدم درستی رو کشتی ازت ممنونم که شاهزاده مو نجات دادی.
اما تهیونگ جوابی نداد همه ترجیح دادن ساکت بمونن تا اون درمان جیمین و شوگا رو تموم کنه اما بعداز اینکه از اتاق بیرون رفت.
بازم جر و بحث شروع شد:    
- عزیزم لطفا جیمین رو نکش.
ته دندون غروچه کرد:
- نمی کشمش فقط بگو چرا این کارو کردی...
جیمین لب زد:
- آخه اون یونگیه.
تهیونگ نیشخند زهرآلودی زد:
 - یونگی جدی میگی ! نمیتونی ببینیش؟
 اون پوست آبی و دندون های نیشش کجاست یادت رفته باهاش چیکار کردم.
جیمین داد زد:
- نه یادم نرفته با یونگی چیکار کردی نه تهیونگ حتی یادم نرفته با تیموتیوس چیکار کردی.
ته با خشم ساکت شد و بهش خیره موند.
قطعا الان چشماش باید جیمین رو تیکه تیکه میکرد
اما نکرد..
کوکی در بین معرکه گیر کرده بود و اونو جیهوب نمیتونستن کاری کنن تا دعوای اون دوتا تموم بشه.
و این تیم..چی چی و یونگی که اصلا معلوم نبود کی بودن انگاری تهیونگ یه چیزایی رو بهش نگفته بود.
اصلا اینجا چه خبر بود؟
تهیونگ با صدای لرزان گفت:
- چرا بحث تیموتی رو می کشی وسط.
اون پشیمون نگاهشو از ته گرفت:
- نمیخواستم بهش اشاره کنم.
و صورتشو برگردوند:
- اما این یونگی رو باید با خودمون ببریم.
شوگا خواست بگه که اون شوگاست و نمیدونه یونگی کدوم خریه چرا همش بهش میگه یونگی
که با صدای فریاد تهیونگ دهنشو کامل بست:
- همینم مونده بود
خدایا شکرت زندگیم فوق العاده تر از این نمیشه
الان من باید این قیافه نحس رو هر روز تحمل کنم میدونی که انجامش نمیدم.
- محض رضای خدا تهیونگ من هنوز با مرگ یونگی کنار نیومدم فقط این یه درخواستمو انجام بده ، میمیری؟ جونت درمیاد.
- بینتون چه اتفاقی افتاده بود جیمین ؟تو حسی بهش داشتی؟
جیمین سریع گفت:
- نه معلومه که نداشتم.
- پس چته؟
- اون دوسم داشت..هیچ کس تا الان منو دوست نداشته فقط چون که جیمینم من.. فقط میخواستم .. یعنی نمیخواستم بمیره اون لیاقتش مرگ نبود.
ته دست زد:
- آره بعداز اون همه بلا که سر من آورد لیاقتش واقعا مرگ نبود.
جیمین با گریه جواب داد:
-    تو خیلی خودخواهی چرا نمی تونی اطرافیانتو ببینی.
ته نفسشو داد بیرون این بار یکم مکث کرد تا جواب جیمین رو بده:
-نه جیمین من می بینم مشکلم همینه
چون زیادی می بینم، دیدم که ولنتاین چطور بعداز مرگ بچه ش به یونگی نگاه می کرد، دیدم که دوستم چطور مرد درحالی که هنوزم دستاش طوری بود که انگار اون بچه رو تو آغوش داره دیدم که چطوری به ماریا صدمه زد دیدم که چطور اهالی مرگو سلاخی کرد
تک تک روحاشونو دیدم
تمام ناله ها و ضجه هاشونو شنیدیم
فکر کردی چرا نتونستم مرگ رو کنترل کنم
چون مرگ عصبانی بود
به خاطر اموات زیادی که اونو مقصر می دونستن.
کوکوی سریع جلو اومد و دست همسرش رو گرفت.
 تهیونگش خیلی صدمه دیده بود..
درست وقتی اون کنارش نبود.  
- هانی.. منظور جیم این نبود.
جیهوب پرید وسط:
- الان وقت دعوا نیس ما یه خانواده ایم اگه اون برده رو میخواد چرا نمیزاری فقط داشته باشتش.
تهیونگ چشماشو چرخوند و جیمین با عصبانیت گفت:
- خواهش میکنم بزار نگهش داریم.
تهیونگ چشماشو چرخوندو به شوگا خیره شد:
- جهنم بیارش.
- شما.. برده نیستین مگه نه..اونم یه ارباب نیس..
جیهوب سریع گفت:
- شاید ما برده نباشیم اما اون یه اربابه نگاش کن الان قورتمون میده.
کوک خندید:
- جیهوب.
- چیه خب راست میگم.
شوگا ترسیده بود تقریبا دندون هاش بهم میخوردن که گفت:
- ن..ن شما چی هستین ...یه اهریمن نمیتونه با چشماش آدم بکشه..و اون پسر.. شماها شبه برده ها نیستن.
تهیونگ جلو رفت:
- خب توله سگ هویج بزار ببینیم تو کی هستی تا جواب سوالت رو بعدش بدم
اول بگو چرا شفاگر بهت می گفت شاهزاده.
شوگا چاره ی جز جواب دادن نداشت حرف حرف ارباب اونا بود اما گفت:
- اول تو بگو باید بتونم بهت اعتماد کنم.
ته ابرو بالا انداخت:
-شانس آوردی حوصله درآوردن روحتو ندارم
  بزار خودمونو بهت معرفی کنم توله سگ هویجی ما گروه (فقام جداک) هستیم.
- چی!
جیهوب زمزمه کرد:
- این دیگه چه کوفتیه؟
ته جواب داد:
- (فق) فوق العاده ی محشر بنده
(ام) انسان از مرگ برگشته جانگکوک
(جد) جادوگر دست پا چولفتی جیهوب.
- .. هی چرا من دستپاچلوفتیم.
جیهوب اعتراض کرد اما ته بی خیال ادامه داد:
- (اک) الهه ی کسخلم ایشون نجات دهنده ی عظمت جیمین.
جیهوب بعداز شنیدن لقب جیم گفت:
- خب دیگه اعتراضی به لقبم ندارم مال یکی بدتر از منه.
جیمین چشماشو چرخوند:
- چرا بدترین لقبا همیشه برای منه.
کوک جلو رفت:
- تو بدتر گیجش کردی خرمالو این چرندیات چیه که میگی آخه.
- مخالفشی؟
- ن ولی خب اون که نمی فهمه اینطوری.
کوک برگشت سمت شوگا و ادامه داد:
- ببخشید همسرم یه خورده شوخه..
شوگا پرید وسط حرفش:
- به نظر که شوخ نمیاد و...چی همسرت.
کوک لبخند زد:
 - مدلش اینه عادت میکنی
و آره ایشون کیم تهیونگ الهه ی مرگ زیبایه منم ملکه ش کیم جانگکوکم.
شوگا عقب کشید:
- چی..
جیهوب زمزمه کرد:
- فک کنم گند زدین.
ته به نشونه ی منفی سری تکون داد:
- نه من همیشه یه نقشه ی جایگزین دارم میتونیم بکشیمش.
جیمین داد زد:
-الان توافق کردیم تو نکشیش.
قبل از اینکه بحث کاملا منحرف بشه شوگا پرید وسط:
شماها...اینجا چیکار میکنین الهه ها که همشون کشته شدن.
تهیونگ روی یه صندلی نشست:
- خب می بینی که چندتامون زنده موندن.. اومدم یه حالی به اینجا بدم.
اون از جاش بلند شد:
- چه حالی؟؟
تهیونگ چشماشو تنگ کرد انگار یه نقشه داشت یه نقشه ی که نمیخواست به هیچ کس درموردش بگه.
شوگاهم مثل کوک تونست از نگاه تهیونگ اینو بفهمه برای همین گفت:
-  باید بهم بگی تا کمکت کنم.
- تو..
تهیونگ خندید:
- یه برده! تو میتونی برای خدای مثل من چیکار کنی.
شوگا نیشخند زد:
- میدونی من قابلیت های زیادی رو دارم تو نمی دونی من کیم اما خیلی بدردت میخورم.
- من میدونم کی هستی تو همونی که زدم همزادتو ترکوندم.
جیمین به ته ضربه ی زد:
- انقدر بهش افتخار نکن.
 و به پسر زل زد:
- تو کی هستی چرا بهت میگفت شاهزاده.
- من شوگام از مین ها.
تهیونگ اداشو در آورد:
- یکی قبل از تو اینو با افتخار کرده بود تو چشمون.
جیهوب جلو اومد:
- ن .. واقعا داری راست میگی.
اون سرتکون داد و جیهوب سمت اونا برگشت:
- تهیونگ اون یه مینه! می فهمی یعنی چی؟
اون شونه بالا انداخت:
- یعنی چی.
- پادشاه قبلی اینجا قبل از کامیوست ها مین ها بودن این یعنی اون.....
شوگا پرید وسط حرفش و ادامه داد:
-من دوازدهمین شاهزاده بودم و بعداز مرگ پدرم برده شدم.
ته شروع به دست زدن کرئ:
- بله بله تبریک میگم بهت هویج تو یه پرنس خون آشام هویجی رو نجات دادی که ممکنه به جرم خیانت بخاطرش گردنتو بزنن.
شوگا جلو اومد:
- من میتونم بهت کمک کم خدای مرگ ولی اول بگو نقشه ت چیه؟
ته چشماشو تنگ کرد:
- تو چی میخوای توی نقشه ؟
- مرگ پادشاه.
ته هوم کرد و لبخند زد:
- این توش هست.
- برگشتن خاندان من به پادشاهی.
لبخند اون بزرگ تر شد:
-نه این توش نیس پررو نشو.
اون نفسشو بیرون داد:
- باشه کمکت می کنم فقط به شرطی که بزاری اون کامیوست عوضی رو خودم بکشم.
ته بدون مقاومت گفت:
 - پیشکش خودت من زیادی آدم می کشم.
جیهوب پرسید:
- حالا بگو تو میتونی چه کمکی بهمون کنی.
پدرم یه گنج پنهان داشت
یه خزانه ی جدا از خزانه ی قصر
 پر از طلا و مروارید اگه اونو پیدا کنید میتونید
کلی کار باهاش کنین.
ته ابرو بالا انداخت:
-هومم پیشنهاد بدی نیست میتونیم با پول خیلی کارا بکنیم.
کوکی اخم کرد:
-اما ته تو قدرمند تر از اونی هستی که به پول نیاز داشته باشی.
ته با استرس لبخند زد:
-آره عزیزم ولی ما که نمیخوایم همه اون روی منو ببینن.
کوک قیافه ی خنگش برگشت:
-آها.
و همون لحظه شفاگر اومد تو:
-ارباب فک کنم چون تازه اومدید جای خواب ندارین میتونین برای جبران کشتن اون مردک امشب رو اینجا بمونین.
کوکی سریع گفت:
- ممنونم.
چون نمی دونست تهیونگ اینو نمی گه:
-فقط قورباغه دیدین نکشیدش و به عنکبوت هام کاری نداشته باشین بوسشونم نکنین.
"چرا یکی باید یه عنکبوتو بوس کنه؟"
ته چشماشو مالش داد و آهی از خستگی کشید
همه خسته و کوفته بودن برای همین بدون مخالفتی رفتن و خوابیدن.
جانگکوک و تهیونگم تو اتاق عروس رفتن چون تختش بزرگ تر از اون یکیا بود.
احتمالا شفاگرم فهمیده بود جانگکوک سوگلی تهیونگه.
کوک وقتی رو تخت دراز کشید احساس مرده ی رو داشت که بعداز سالها از قبر در اومده
بدنش درد می کرد اما مزه می داد صاف بخوابه.
تهیونگ بلاخره شلوارشو درآورد و پرید کنارش.
- آخ خدا چه روز طولانیی بود.    
 کوک چرخ خورد رو به پهلو و خودشو به تهیونگ چسبوند.
- حتمی خیلی خسته شدی؟
ته به نشونه ی منفی سرتکون داد:
- نه من فقط ...آره خستم.
و کوک رو درآغوش گرفت:
-اما اینکه تو اینجا سالم تو بغلمی خستگی رو برام بی معنی میکنه.
 کوکی بی اختیار لبخند زد:
-واقعا.
-آره موشو.
و بوسه ی به پیشونیش زد:
-دوست دارم.
کوکی گونه هاش مثل همیشه قرمز شد و باعث شد پلکای تهیونگ که از خستگی نای باز موندن نداشت باز بمونن تا این منظره رو حفظ کنن:
-منم دوست دارم خرمالو.
و لب هاشو بوسید.
لب های ته یکم خشک بود برای همین کوک با احتیاط انجامش داد تا زخمیش نکنه.
اما کنترلشو از دست داد.
تشنه بود... تشنه ی تهیونگ.
میخواست همین الان باهاش بخوابه دیگه نمیتونست براش صبرکنه.
پس با ولع لب هاشو بوسید.
واقعا حسش می کرد.
حسی که سالهاست انگار تهیونگشو نبوسیده باشه.
به موهای تهیونگ چنگ زد و سرشو عقب کشید:
-آماده باش تهیونگی امروز قراره حسابی حال کنی.
ته خندید:
-اووو موشو امروز سکسی شدی.
کوکی میخواست این بار اون زمام دار سکس باشه برای همین دوباره بوسه رو شروع کرد و دستاشو زیر لباس تهیونگ برد تا کمرشو لمس کنه.
این کار تهیونگ رو خیلی تحریک می کرد..
اما این بار تحریکش نکرد.
انگار که با این کارش ته رو برق گرفته باشه عقب کشید و دستای محکم اونو گرفت:
- دستاتو بکش عقب.    
کوکی شوکه شد و پشت سرش چشماش از لحت تهیونگ پر از اشک شد:
-آخ.
ته دستاشو خیلی محکم گرفته بود پس بی اختیار ناله کرد.
اون با ناله ش بلاخره به خودش اومد و دستاشو ول کرد:
-ببخشید موشو حواسم نبود یه لحظه..
کوکی پشتشو به تهیونگ کرد:
-دیگه مهم نیس بخواب.
ته زمزمه کرد:
-واقعا متاسفم.
اما کوک جوابی نداد:
-کوکی؟
بازم جوابی نبود اون نمیخواست حرف بزنه این کارش خیلی ناراحت کننده بود مگه چیکار کرده بود که اینطوری کرد.
بعداز چند دقیقه تهیونگ نا امید شد و کنارش خوابید.
اما کوک خوابش نبرد.
حسی داشت که هیچ وقت به تهیونگ نداشتش.
شک...
یه چیزی اینجا می لنگید.
چرا اون نذاشت به کمرش دست بزنه؟
کوک با این فکر از جاش بلند شد به تهیونگ نگاه کرد که رو به شکم خوابیده بود.
اون اصلا روی شکم نمیخوابید.
با این حالت خوابش مطمئن شد تهیونگ چیزیش شده اون داشت بهش دروغ می گفت.
حتمی صدمه دیده بود.
آروم خیز برداشت و بلوز تهیونگ رو با ملایمت داد بالا.
و دیدشون...
دوتا زخم عمیق حلالی شکل روی کتفش..
جای که بال های تهیونگ وجود داشتن..
و کوک بلندترین فریاد عمرش رو توی ذهنش کشید:
- بال هاش.
 
((چشم های سیاهت تاریک بود و تاریکی تمام وجودتو رو ازم پنهان میکرد اما حالا خیلی خوب میتونم از پشت چشمای شیشه یت تماشات کنم))
 
پایان قسمت سی و سوم...
 

mistake of Cupid | VkookМесто, где живут истории. Откройте их для себя