part20 🍷

2.4K 369 36
                                    

قسمت بیستم
ماجرا همون طور که نامجون گفت پیش رفت.
در کمال ناباوری کوک، سوجی چند روز بعد از اینکه نامجون بهش گفت قراره چه اتفاقی بیفته مریض شد و توی تخت افتاد.
باورش خیلی سخت بود که در عرض چند روز اون انقدر حالش بد شده باشه که حتی نتونه از جاش بلند شه.
در حالی که اون روز قبلش کاملا خوب بود، حتی با کوکی تمام مسیر گلخونه تا قصر رو مسابقه داد.
اما خب سرنوشت به باور کردن یا باور نکردن جانگکوک کار نداشت.
اون کار خودشو می کرد و کارش کشیدن زیباترین زن جهان به کام مرگ بود...
و بزرگترین پارادوکس اینجا اتفاق می افتاد که مرگ داشت ازش مراقبت می کرد.
با تمام وجودش داشت سعی می کرد زیبایی در پایان عمرش درد نکشه و راحت باشه.
نامجون تمام مدت سه روزه ی که سوجی مریض شده بود تنهایی پرستاریشو می کرد.
و به تنها فرزند و پسرش هیچ نقشی رو در تئاتر مرگ برای بازی کردن نداد.
تهیونگ فقط پشت درهای بسته ی اتاق سوجی منتظر می موند.

در تمام مدت تنها کسی که حق وورد نداشت
تهیونگ بود.
اون حتی نمی تونست زیاد به در نزدیک بشه.
چون این دستور پادشاه بود و ولیهد باید اطاعت می کرد.
کوکی اولش اصلا از این دستور خوشش نیومد.
مادر تهیونگ داشت می مرد و همینطور پدرش، معلوم بود که تهیونگ باید توی لحظات آخر کنارشون باشه نه اینکه پشت در های بسته با اون چشمای غم وارش به در خیره بشه.
پس سراغ نامجون رفت و ازش خواست بزاره
تهیونگ تا لحظه ی آخر کنارشون باشه این چیزی بود که همه میخواستن هر چقدرم اذیت کننده باشه بازم همه میخواستن که در لحظه ی آخر درست در آخرین نفس کنار فردی که دارن از دستش می دن باشن.
اما نامجون توضیحاتی رو داد که باعث شد کوکم موافق دستورش بشه و دست از اصرار برداره.
تهیونگ مرگ بود اون میتونست بیشتر از هر کسی حقیقت مرگ رو حس کنه و اگه کنار اونا میموند براش لحظه ی وحشناک رغم می خورد و هیچ کس اینو برای پسر کوچلوش نمیخواست.
اونا نمی خواستن تهیونگ چهره ی پر از درد پدر مادرشو ببینه.
چون اون به اندازه ی کافی می دید.
امروز روز چهارم بود؛
آخرین روز...
تهیونگ طبق معمول کنار در اتاق ایستاده بود و بی قرار قدم می زد.
انقدر با دستاش ور رفته بود که انگشتاش زخم شده بودن و روی پوست سفید دستاش به چشم میزدن.
کوک سریع دستای اونو گرفت و پرسید:
- عزیزم حالت خوبه؟؟
چشمای تهیونگ پر از اشک های بودن که انگار نمیخواستن پایین بریزن.
شاید اشک هاش می خواستن کمی از غمگینی نگاه تهیونگ رو پشت خودشون پنهان کنن...
تهیونگ جوابی به کوکی نداد و به خیره بودنش ادامه داد.
کوک در حالی که اصلا حس خوبی نداشت دستای تهیونگ رو توی دستاش نگه داشت تا اون بازم به خودش صدمه نزنه اما بی فایده بود چون بعداز چند دقیقه شروع کرد به گزیدن لبش و بعد از گذشت نیم ساعت در حالی که عضلات بدنش منقبض شده چشماشو بهم فشار داد و بلاخره حرف زد:
- وقتشه.
وقتش بود که اونا برن و برای همیشه تنهاشون بزارن.
کوک بدنش یخ زد و اونم مثل تهیونگ به در خیره شد می دونست که منظور تهیونگ چیه و این سرد شدن هوای قصر برای چیه.
اشکاش بی اختیار پایین می ریخت و در کمال ناباوری اونجا کنار تهیونگ ایستاده بود تا خبر مرگشونو بشنوه..
لحظات سختی بود و در این بین ساعت اصلا تکون نمی خورد انگار که زمان ایستاده باشه.
و هر لحظه غم کوکی بیشتر می شد و همینطور اشکاش که یه دفعه تهیونگ از بین دستای کوک سر خورد و روی زمین افتاد.
کوک سعی کرد غم و اندوه شو فراموش کنه میتونست بعدا برای نامجون و سوجی گریه کنه سوجی که بهترین معلم و راهنماش بود و نامجونی که همیشه بهترین حمایت کننده ش بود..
الان باید به تهیونگ می رسید.
تهیونگی که غمگین بود و کوک می تونست حسشو با بند بند وجودش درک کنه.
حسی که درست موقع مرگ میرای داشت.
اون سریع روی زمین زانو زد و تهیونگ رو در آغوش گرمش گرفت.
چند دقیقه ی توی سکوت گذشت اما وقتی خدمتکار مخصوص نامجون بیرون اومد و با دیدن تهیونگ زد زیر گریه دیگه سکوتی برقرار نشد.
بلاخره اشک های تهیونگ تصمیم گرفتن بیرون بریزن تا اون بتونه کمی نفس بکشه.
تهیونگ هق هق می کرد و بدون سر و صدا توی آغوش جانگ کوک اشک می ریخت.
و کوکی با کمال آرامش پشت تهیونگ رو نوازش کرد و سعی کرد آروم باشه و همونطور که سوجی بهش یاد داده بود توی این شرایط چطور به عنوان ملکه اوضاع رو آروم نگه داره.
اونو توی بغلش بیشتر فشار زد و توی سکوت تهیونگ رو همراهی کرد.
کوک ترجیح داد حرفی نزنه و بزاره تهیونگ تا میتونه توی بغلش گریه کنه تا آروم بشه؛
مطمئن بود الان نیاز به دلداری نداره بلکه نیاز داره که گریه کنه.
از طرفی گریه های تهیونگ طلایی رنگ نبود پس خیال کوک راحت شد که اوضاع انقدرام خراب نیس.
اون روز اونا دوتا از بهترین و نزدیک ترین الهه های زندیگشونو از دست دادن.
و حالا اونا تو دنیای که همه می خواستن تهیونگ رو بکشن تنها مونده بودن بدون هیچ محافظ و مراقبی.
اون شب ساعت رفت و آمد روح ها اعلام نشد و روح ها تو قفس هاشون موندن همه ی عنیس ها ، اهالی مرگ و زیبایی برای عزاداری اومدن و  مراسم نامجون و سوجی آغاز شد.
مراسمی کاملا متفاوت با مراسم میرای بود.
کوکی زیاد نتونست دووم بیاره و چهره ی ملکه گیش رو حفظ کنه پس از جیهوب خواست تا کنار تهیونگ بمونه و کمی تنها برای نامجون و سوجی عزاداری کنه.
اما تایم زیادی نتونست تنها بمونه و خدمتکارش اومد دنبالش:
- ملکه مراسم داره شروع میشه شمام باید تشریف بیارید.
کوکی سریع اشک هاشو پاک کرد و سرتکون داد:
- باشه لباسامو بزار روی میز. 
خدمتکار دستور کوک رو انجام داد و بیرون رفت اون بلاخره دست از گریه کردن برداشت و بلند شدو به لباس های که خدمتکار براش آماده کرده بود نگاهی انداخت.
مثل همیشه پرشکوه و پر زرق و برق.
نمی دونست چرا لباس های اون برخلاف تهیونگ انقدر پر تجمل طراحی می شدن.
اونا رو کنار گذاشت چون به نظرش مناسب نبود و دوست نداشت تو مراسم خدافظی الهه های که دوسشون داشت اینا رو بپوشه.
به جای اونا لباس های دیگه رو از کمد در آورد و اونا رو پوشید.
کوک برخلاف اهالی مرگ میتونست هر رنگی رو دوست داره بپوشه اما این بار سیاه رو انتخاب کرد.
لباس پسرونه ی اسپرت به رنگ سیاه که تنها تجملاتش تاج همیشگی کوک بود که به قسمتی از بدنش تبدیل شده بود.
و بدون فوت وقت به تهیونگ ملحق شد و کنارش ایستاد.
تهیونگم مثل کوک ساده پوشیده بود.
یه شلوار کتان سیاه با یه پیراهن سیاه که دکمه هاش از مال کوک کمتر بود و موهای سیاهش رو روی صورتش ریخته بود تا چشمای ورم کرده و قرمزشو پنهان کنه.
اما تلاشش بی فایده بود طرز ایستادنش، موهاش و چشماش همه چیز رو لو می داد.
هر چقدرم اون بی احساس ایستاده بود همه ی شواهد لو می دادن که اون چقدر ناراحته.
لحظه ی سختی بود...
کوکی دلش برای تهیونگ می سوخت اینکه انقدر مظلوم ایستاده بود و موهاش توی باد می رقصید و تهیونگ کوچیک ترین توجه ی بهش نمی کرد. 
دلش میخواست بغلش کنه و بگه بیا باهم زار بزنیم تا صبح ببوستش و بگه تروخدا ناراحت نباش خواهش میکنم انقدر غمگین نگاه نکن و ...
قبرستون الهه ها زیاد بزرگ نبود مرز های مشخصی داشت خدمتکارا به دستور نامجون چند روز قبل تر اونا رو آماد کرده بودن.
درست بین مرز قبرستون مرگ و زیبایی.  
مراسم تدفین خیلی سریع انجام شد چون باد شدیدی بود و کم کم بارون گرفت.
کوکی آروم کنار گوش تهیونگ زمزمه کرد:
- عزیزم خودتو کنترل کن.
اما تهیونگ همین الانشم تمام وجودش رو برای کنترل کردن خودش گذاشته بود اون تا الان تونسته بود کره ی زمینو از وسط نصف نکنه این خودش خیلی بود.
بلاخره مراسم تدفین تموم شد و تهیونگ طبق رسوم ادای احترام به مرده ها رو انجام داد.
و این به مراسم پایان داد.
بقیه بخاطر بارون شدید زودتر پراکنده شدن و خیلی زود اونا تنها شدن.
تهیونگ بدون اختیار به جنگل اشباح رفت و روبه روش ایستاد.
جایی که روح ها بعداز مردن به اونجا می رفتن.
( روح های که تو قصر مرگ چرخ می خورن روح هاین که طلسم شده یا نفرین شدن یا اینکه به آرامش نرسیدن)  
تهیونگ اونجا ایستاده بود و به رو به روش خیره بود.
معلوم نبود افق نگاهش به کجا می رسه اما وقتی زیادی اونجا ایستاد جیهوب بهش ضربه زد و زمزمه کرد:
- برو جلوشو بگیر الانه که سیل راه بیفته یه کاری کن بارون بند بیاد.
کوک جواب داد:
- به نظرت نباید توی حال خودش بزاریمش، میترسم اگه جلوشو بگیرم ناراحتیش تبدیل به بغض بشه.
اون سریع گفت:
- درسته که این بارونو خودش درست کرده اما یادت نره هنوزم این بارونه اگه زیاد بمونه اینجا مریض میشه بیا باید ببریمش،
بعدشم تهیونگ الان اصلا ترسناک به نظر نمیرسه نباید قبل از محکم شدن جای پاش بزاریم کسی فکر کنه تهیونگ شکننده س.
کوکی سرتکون داد حق با جیهوب بود الان جایگاه تهیونگ اصلا محکم نبود.
شاید دروغ نبود اگه بگه ممکن بود تمام زحمات نامجون و سوجی سر زنده نگه داشتن تهیونگ توی این چند روز به باد بره؛ پس باید حسابی حواسشونو جمع می کردن و مراقب می بودن تا تهیونگ تاج گذاری کنه.
کوک قدمی به جلو برداشت و آروم به تهیونگ نزدیک شد
- خرمالو باید برگردیم توی قصر.
رعد برقی که زد باعث شد بترسه اما عقب نکشید و با آرامش شونه های تهیونگ رو گرفت:
- خب دیگه برای امروز بسه میتونیم فردا بیایم تا دوباره ببینمشون باشه تهیونگی؟
تهیونگ جوابی نداد و جیهوب سریع شنلی رو که همراه داشت به اون پوشند.
- رفیق شفیقم بیا بریم یه نوشیدنی گرم بخوریم.
بعد هر سه توی سکوت سوجی و نامجون رو توی قبرستون رها کردن و به قصر برگشتن.
جیهوب کمک کرد تا تهیونگ رو توی تخت بزارن و لباسای خیسشو عوض کنن.
تمام مدت تهیونگ خیلی آروم بود و حرفی نمیزد.
کوکی ملافه رو روش کشید و با اشاره ی جیهوب به بیرون از اتاق رفت و درو بست.
- کوکی باید امشب تهیونگ رو مجبور کنی غمشو فراموش کنه طوری که فردا توی جشن اصلا معلوم نباشه که عزاداره.
کوک شوکه زمزمه کرد:
- چه جشنی! چی داری میگی اون تازه پدرو مادرشو از دست داده حتی منم نمی تونم اونا رو یه روزه فراموش کنم.
- جشن تاج گذاری نگو که خبر نداری.
کوک به نشانه ی منفی سرتکون داد

mistake of Cupid | VkookOù les histoires vivent. Découvrez maintenant