part11 🍷

2.9K 476 56
                                    

قسمت یازدهم

-چه غلطی کردم! چرا گفتم تهیونگه چرا.. چرا..
جیهوب که هنوزم شوکه بود بهش خیره موند:
-می شه یه بار دیگه بگی چیکار کردی؟
کوکی برگشت سمت اون و تقریبا داد زد:
-سه بار بهت گفتم چرا نمی گیری من احمق به بابام که جلو چشماشو خون گرفته بود گفتم تهیونگ مرگه.
شروع به جویدن ناخوناش کرد قلبش نمی تونست آروم بگیره، دستاش از استرس می لرزید.
اون فکر می کرد اگه تهیونگ بمیره دلش خنک میشه..
یا حداقل فکر می کرد از تهیونگ متنفره؛
اما نبود اون هیچ وقت نمی تونست از اون متنفر بشه
جانگ کوک با ناامیدی پرسید:
- تهیونگ چیزیش نمیشه مگه نه؟
امیدوار بود که جیهوب بتونه حداقل یه حرف احمقانه بهش بزنه تا دلش آروم بگیره پس لبخندی هیستریکی زد و ادامه داد:
- آخه می دونی اون مرگه احتمالا چیزیش نمیشه مگه نه؟
جیهوب بلند شد و عصبانی داد زد:
- سیرسیلی کوک واقعا انقدر احمقی! معلومه که صدمه میبینه کجای حرف به هیچ کس نگو رو نفهمیدی.
-من .. من ...فقط...
اشکای کوکی با فکر کردن به اینکه ممکنه بخاطر اشتباهش دیگه نتونه تهیونگو ببینه سرازیر شدن و بعد اشک هاش تبدیل به یه سیل عظیم شد زد زیر گریه:
 
- اگه بلایی سرش بیاد چی؟ جیهوب اگه چیزیش بشه اگه بلایی سرش بیاد من باید چیکار کنم.
جیهوب هنوز هضم نکرده بود که تهیونگ یه الهه ی کامله و با اینکه از اون زیاد خوشش نمی اومد چون ته خیلی تاریک و خطرناک بود اما می دونست اگه اون چیزیش بشه احتمالا بزرگترین بلای الهی سر آدما میاد پس در حالی که گیج می زد
بلاخره بین گریه های کوکی گفت:
- اگه چیزایی که ارواح بهم گفته باشن درست باشه اون تموم انرژی و قدرتشو سر مراقبت از تو به هدر داده پس الان تو ضعیف ترین حالت و.. و..
تقریبا فریاد زد:
-اون ممکنه واقعا بمیره..
گریه ی کوکی شدید تر شد و یه دفعه همه جا تیره و تار شد...
- باهاش بهم بزن.
کوکی ابرو بالا انداخت:
- منظورت چیه!
تهیونگ سرشو روی شونه اش گذاشت یه لحظه کوکی فک کرد عقب بکشه اما نکشید.
گذاشت تا اون حداقل برای لحظه ی داشته باشتش. تهیونگ چشماشو بست و در حالی که به زمزمه های باد گوش می داد گفت:
- توجه داری که اون پابو یه الهه زاده ست، جانگ کوک تو نمی تونی تا یه مدت طولانی باهاش باشی.
کوکی می دونست که بازم تهیونگ می خواد مخشو بزنه پس با بی حوصلگی سرتکون داد:
- منظورت اون قوانین احمقانه تونه آره خبر دارم ازش.
-انقدرام احمقانه نیستن.
فک کنم این قانون برای اینه که دل الهه ها نشکنه چون آدما زودتر از الهه ها میمیرن ...
حرفشو نصفه ول کرد و به این فکر کرد که اگه یه روزی کوکی زودتر از اون بمیره چی میشه؟
میتونه خودش بکشتش..
حتی فکرشم وحشناک بود و قبل از اینکه کوکی متوجه ی لرزیدنش بشه سرشو تکون داد و بحث رو ادامه داد:   
- مطمئنم که همشو نمی دونی؛ ببینم تا حالا درباره نیمه گمشده ها چیزی شنیدی؟
کوکی کمی فکر کرد راستش اون قبلا اطلاعات زیادی از الهه ها نداشت چون علاقه ی به اونا نداشت اما بعداز اینکه یه الهه شد دوست پسرش خیلی درباره شون خوند و مطالعه کرد اما با این حال بازم در این مورد چیزی نمی دونست.
انگار تهیونگ منبع اطلاعاتی بود که جواب تمام سوالتشو داشت.
درست بود که جیمینم یه الهه زاده بود اما یه چیزی هیچ وقت نمیذاشت کوک از جیمی سوالی بپرسه انگار یه جورایی باهاش راحت نبود حتی با اینکه دوست پسرش بود انگار مایل ها از هم دور بودن و جیمین همش داشت این فاصله رو بیشترم می کرد.
درحالی که تهیونگ هر روز داشت بهش نزدیک تر میشد شاید کوکی دلش نمی خواست به این حقیقت اعتراف کنه اما تهیونگ همیشه یه از جیمین یا هر کس دیگه ی بهش نزدیک تر بود:
- جیمین تاحالا درباره اش چیزی بهم نگفته.
ته در حالی که هنوز سرشو روی شونه کوکی گذاشته بود دستاشو روی هوا تکون می داد بدون هیچ دلیلی خاصی.
یه جورایی فقط دوست داشت هوا بین دستاش حرکت کنه.
البته یه جورایی خوشحال بود و حس خوبی داشت برای همین همونطور که چشماشو بسته بود دستاش انرژی شو آزاد می کردن:  
- ببین قضیه از این قراره که هر پنجاه سال یه بار یه جشن تاج گذاری برای الهه زاده ها می گیرن و همه ی الهه ها تو قصر الهه ی عدالت جمع می شن و اینجوری ولیهد ها به همه معرفی میشن و تاج گذاری می کنن.
کوکی در حالی که موهای سیاه ته خیره بود که چطور باد باعث می شد روی هوا برقصن پرسید:
- آها چه جالب، خب این چه ربطی به منو جیمین داره؟
-خب مشکل اینجاست که توی این مراسم برای ولیهدا نیمه گمشده شونو انتخاب می کنن و عروسیشونو چند روز بعداز تاج گذاری می گیرن. 
کوکی شوکه تکون خورد:
- چی؟؟
تکون کوکی باعث شد سر تهیونگ از روی شونه اش بیفته و اون با بی میلی بلند شد و درست نشست:
-الهه ی عشق نیمه گمشده ها رو میشناسه پس معرفیش میکنه و بعدش بی برو برگرد اونا باهم ازدواج می کنن
آره اینگونه.
کوکی با عصبانیت غر غر کرد:
-این واقعا احمقانه ست،
آخه کی با یه نفر که نمی شناستش ازدواج می کنه فقط برای اینکه الهه عشق بهش گفته هی این نیمه گمشدته.
تهیونگ دستشو زیر چونش گذاشت و نیشخندی زد:
-کردن که شناخت نمیخواد.
کوکی با چشمای گرد از تعجب بهش خیره شد.
-چیه خو واقعیت همینه دیگه میخواد بکنتش.
و قبل از اینکه کوکی بلند شه بزنتش ادامه ی بحث رو گرفت:  
- فکر می کنی چطور می شه که عاشق یه نفر می شی.
- خب چه می دونم با دیدن طرف؟
اون به نشانه ی منفی سرتکون داد:
- اعتقاد من سکسه اما درستش با تیر خوردنه.
- چی!!
-خب فک کن تو لخت پیش من بخوابی چطور میتونم عاشقت نشم وقتی زیرم ناله می کنی و التماسم میکنی تا بکنم ت...
کوکی محکم ضربه ی بهش زد و حرفشو قطع کرد.
-آخ، چته!
-اعتقاد خودتو نه تیر خوردنو توضیح بده. 
تهیونگ شاخه ی خشکیده ی رو از کنار پاش از خاک بیرون آورد و شروع به چرخوندش بین دستاش کرد و کوکی در حالی که نمی دونست اون فازش الان دقیقا چیه منتظر شد تا جوابشو بده:
-کوپید یعنی همون پسر بچه های خدمتکار الهه ی عشق یه تیر کمون دارن که تیراش با جادوی عشق درست شده و اگه خدای نکرده هوس کنن یه تیر بهت بزنن بی برو برگرد عاشق طرف می شی و به فاک می ری.
کوکی گیج اخم کرد:
-خب این یعنی..
اون قبل از اینکه بزاره کوک کامل حرفشو بگه جوابشو داد:
- یعنی اینکه بدون اون تیر اولا که عاشق نمی شین،
دوما اگه ام بشین الهه ی عشق هیچ وقت برای نیمه گمشده ی ولیهد یه انسان رو انتخاب نمی کنه چون خلاف قانونه.
- داری میگی که .. خب این مال وقتیه که اون ولیهد بشه پس الان چیزی برای نگرانی وجود نداره.
تهیونگ نیشخند زد:
- فرزندم ولیهد نشه بدتره.
-یعنی چی؟
اون نفسشو بیرون داد و نفسش به شاخه ی خشکیده ی توی دستاش خورد و همونطور که باید..
شاخه شروع به زیباتر شدن کرد و گل صورتی رنگی ازش دراومد:
-بعداز فارغ التحصیلی الهه زاده ها بی برو برگرد باید برگردن به بُد الهه ها و اگه جیمین ولیهد نشه تا آخر عمرش باید توی قصر کار کنه تا بمیره پس تو هیچ وقت نمی تونی دوباره ببینش.
کوکی در حقیقت گیج شده بود،
اگه اینایی که تهیونگ می گفت درست بودن جیمین باید بهش می گفت باید آماده اش می کرد یا حداقل ازش می خواست تا باهم یه فکر درباره اش بکنن:
- پس چرا اون بهم اینا رو نگفته.
ته شونه بالا انداخت:
-نمی دنم اما بهت پیشنهاد می دم انقدر خودت درگیر اون پابو نکنی.
کوکی اخم کرد به نظر این موضوع انقدرام بدون راه چاره به نظر نمی رسید.
خب منظورم اینه که اگه تهیونگ اینا رو میدونست و راهی برای دور زدنش بلد نبود، پس چرا خودش هنوزم میخواست با یه انسان قرار بزاره:
-پس تو چی؟
ته موهاشو عقب هل داد و پرسید:
-من چی؟
-تو همیشه دنبالمی و می گی منو می خوای،
حتی توی قبرستون گفتی میتونیم باهم تا ابد باشیم پس یه راهی هست که یه الهه زاده و انسان باهم قرار بزارن و گرنه تو اول از همه بیخیال من می شدی.
تهیونگ لبخند زد حالا متوجه ی منظورش شد راستش کوکی به نظر انقدرام احمق نبود:
-من جیمین نیستم کوکی، هیچ کس منو نمیشناسه و کسیم نمیتونه جلوی منو بگیره چون پایبند هیچ قانونی نیستم در ضمن جیمین هیچ وقت بخاطر تو موجودیتشو ول نمی کنه اما من میتونم هرکاری برات بکنم،
می تونم بخاطرت حتی از الهه بودنمم بگذرم و دنبالت هر جایی که میخوای بیام.
و گلی که توی دستش بود رو به اون داد کوکی در مقابل لبخند زد؛ لبخندی ساده و معصومانه که انرژی زیبای درونشو به نمایش می زاشت:
- تحت تاثیر قرار گرفتم.
واقعا گرفته بود.
به نظر تهیونگ میتونست عاشقت باشه،
بدون هیچ حد و مرزی...
بعد خاطره ی دیگه که نمی دونست مال کیه به یاد آورد
به نظر پاییز بود برگ های طلایی و خشک از درختا پایین می ریختن و زیر پاش خش خش می کردن،
بارونای فصلی تازه شروع شده بودن و همه جا چاله های آب دیده می شد.
کوکی کیک برنجی درست کرده بود و از قیافه اش به نظر می رسید زیاد خوشمزه نباشن اما اونا رو با کلی ذوق شوق بسته بندی کرد و با خودش به مدرسه برد.
یادش می اومد که سر درست کردن کیک برنجی ها دستش سوخته بود و بدجوری جاش کز و کز می کرد.
اما به نظر سوختن دستش ارزش داشت تا یه غذا برای جیمین درست کنه.
ولی یه جورایی یادش اومد که وقتی با خوشحالی رفت تا کیک برنجی ها رو به جیمین بده و ازش بخواد امروز ناهار باهم باشن.
کوکی سر ناهار اونو دید که با الهه زاده های دیگه نشسته بود و با دیدن کوکی رنگ از رخش پرید.
اون سریع اومد پیشش و زمزمه کرد:
- اینجا چیکار می کنی؟ 
- امم اومدم ببینم تو چه حالی.
و ظرف کیک برنجی رو پشتش قایم کرد یه لحظه عقلش اومد سرجاش و عقلش فکر می کرد که احتمالا جیمین از غذا خوشش نیاد.
نمی دونست با خودش چه فکری کرده که این ایده ی خوبیه که برای دوست پسرش آشپزی کنه.
- هی جیمین اون کیه ؟دوستته؟
جیمین با شنیدن صدای دخترونه سریع گفت:
- نه داره آدرس می پرسه کلاسشو گم کرده.
اون دخترو میشناخت، همونی بود که تهیونگ علاقه ی شدیدی برای قهوه ی کردنش داشت.
واقعانم حق داشت.
جیمین سمت اون برگشت و گفت:
- می دونی باید که ...
و قبل از اینکه حرفشو کامل بزنه کوکی مظلومانه سرتکون داد:
- می دونم.
و بدون حرف دیگه ی روشو برگردوند و بیرون دوید.
اون غمگین با کیک برنجی های وا رفتش به حیاط پشتی مدرسه رفت.
روی یکی از نیمکت های رنگ رو رفته اونجا نشست و با حرص یکی از کیک برنجی ها رو برداشت و گاز زد:
- دختره ی جنده.
- به کی داری فوش می دی؟
کوکی با شنیدن صدا از جاش پرید و کیک برنجی پرید تو گلوش برای همین شروع به سرفه کردن کرد.
تهیونگ با خونسردی کنارش نشست و به پشتش ضربه زد.
جانگ کوک بعداز اینکه کیک برنجی از گلوش پایین رفت با عصبانیت داد زد:
- مگه جنی که اینطوری ظاهر می شی، سکته م دادی.
- کسی چه میدونه شاید باشم.
اینو گفت و کنارش نشست بهش لبخند زد یه لبخند شیرین و بدون تاریکی، آروم موهاشو که پخش شده بودن از روی صورتش کنار زد و پرسید:
- چی داری می خوری؟
کوکی به خودش اومد و صورتشو از دستای تهیونگ دور کرد:
- امم هیچی.
و سعی کرد کیک برنجی ها رو پشتش قاییم کنه چون میدونست که تهیونگ بی برو برگرد مسخره اش می کنه
نه آخه کدوم پسری آشپزی می کرد که اون دومیش باشه.
- تو اینجا چیکار می کنی.
- باهات کار داشتم.
اون ابرو بالا انداخت: - با من! چیکار؟
تهیونگ دستشو توی دستش گرفت و نوازشش کرد
"هی خدا کی میخواد این آدم بشه"
- بازم تهیونگ سیرسیلی؟
و سعی کرد دستشو بکشه اما اون محکم تر گرفتش و مانعش شد:
- نترس بابا کلی وقت برای بوس بازی هس اما الان یه کار دیگه باهات دارم.
و دست توی جیبش کرد.
چی میخواست بهش بده؟
یه کادو برای زدن مخش، یا یه طلسم برای دور کردن جیمین؟
اما چیز خیلی ساده تری رو از جیبش بیرون آورد یه چیز مثل خمیر دندون یا کرم.  
کرم بود.
اون درشو باز کرد و ازش روی زخم دستش زد:
- نمی فهمم چطور تونستی این طوری خودتو زخمی کنی
احمقی چیزی هستی.
و عصبی براش پانسمانش کرد:
- از این به بعد بیشتر مراقب خودت باش. 
کوکی چیزی نگفت و فقط سرتکون داد در مقابل تهیونگ لبخند زد و آروم موهاشو نوازش کرد:
-آفرین گلیش میس (اسم جدید کوک) حالا یکی از اونا بهم می دی.
کوکی خودشو زد به کوچه ی علی چپ:
- از کدوما؟
-یالا نمی خوای بهم یه کیک برنجی بدی یعنی انقدر خسیسی. 
"اَه لو رفتم "
کوکی با نگرانی یکی از کیک برنجیا که قیافه اش از همه بهتر بود رو برداشت و بهش داد.
جای تهیونگ بود نمی خوردش و بخاطر وا رفتگیش غر می زد.
اما تهیونگ بدون هیچ حرفی کیک برنجی رو خورد.
"یعنی واقعا داره میخورتش؟جدی! "
- نمی دونستم انقدر آشپز خوبی هستی، یه پیشنهاد دارم برات.
کوک شوکه شد اون جدی، جدی از کیک برنجیش خوشش اومده بود:
- چه پیشنهادی؟
-نظرت چیه بریم با جن ها صلح کنیم و بهشون به عنوان حسن نیت غذای که تو پختی رو بدیم،
بی برو برگرد مطمئنم همشون می میرن.
کوکی چشماش گرد شد:
-ای عوضی فک کردم آدم شدی.
وقبل از اینکه بتونه تهیونگو بزنه اون بلند شد و شروع به دویدن کرد کوکی داد زد:
-وایسا تا نکشتمت.
تهیونگ در حالی که می خندید هنوزم از دستش فرار میکرد:
- چیه خب خودت قبول نمی کنی ملکه بشی حالا نمیخوای آشپزم بشی اصلا هدفت چیه توی این زندگی.
کوکی دنبالش دوید:
- ملکه! مگه من دخترم پسره ی احمق.
و سعی کرد بگیرتش کمی بعد صدای خنده هاشون توی نسیم های شمالی محو شد.
این بار بهار بود.
البته بهار، بهارم نبود تقریبا آخرای زمستان زمانی که برف ها داشتن کم کم آب می شدن اما زمین هنوز سرد بود و درخت ها خشک.
- علامتی که ازش حرف می زنی موضوعش چیه؟
تهیونگ برگشت سمتش و بهش خیره شد:
-ببین ولیهدا با اینکه خصوصیات خودشونو دارن یا اینکه بال در میارن به صورت قطعی از روی یه علامت شناخته می شن.
اون آستینش رو تا مچ دستش داد بالا و به جای نزدیک به شاهرگش اشاره کرد:
- درست اینجا ظاهر می شه و از روی این می فهمن که تو یه ولیهدی.
کوکی به رد کمرنگی که اونجا بود نگاه کرد، شکل خاصی نداشت و شبیه یه تتوی رنگ رو رفته بود:
-جدی! مال تو چیه؟ نمی فهمش.
تهیونگ به علامتش نگاهی انداخت و آستینشو پایین کشید انگار خودشم نمی دونست اون چیه:
-هنوز کامل نشده تا اون موقع معلوم نمیشه چیه.
کوک با اطمینان گفت:
- مطمئنم مرگه.
تهیونگ بیشتر از اینکه مرگ باشه زیبایی بود بیشتر از اینکه تاریک باشه زیبا بود اما نمی دونست چرا کوک برعکس همه وجه ی تاریک اونو می دید انگار که زیبایی خیره کننده اش اصلا به چشم کوکی نمی اومد پس ابرو بالا انداخت:
- از کجا مطمئنی؟ می دونی که من میتونم زیبایی باشم.
کوک بهش نگاهی کرد که چطور با چشمای درشت و سیاهش بهش خیره بود.
وقتی به جای خیره می شد جذاب تر می شد و اگه به خود کوک خیره می شد، صد برابر جذاب تر.
کوک نمی خواست به این هیچ وقت اعتراف کنه اما عاشق نگاه ته به خودش بود.
یه چیزی توی نگاهش با همه فرق می کرد:
- قبول دارم که تو به طرز وحشناکی خوشگلی اما در عوض خیلیم بی رحم و تاریکی.
-قلبم شکست .
کوکی ضربه ی بهش زد:
- خودتو جمع کن.
-فک کنم تو فقط نیمه ی تاریک من و می بینی.
کوک به مسخره گفت:
-خب چطوره نیمه روشنتم بهم نشون بدی.
درست بود که کوکی به شوخی گفت اما ایده ی خوبی به نظر می رسید برای همین تهیونگ بشکن زد:
- فکر خوبیه پس نگاه کن.
کوکی شوکه گفت:
- چی!!!! 
اون سریع از جاش بلند شد و دستاشو بالا آورد و شروع به زمزمه کردن یه آواز کرد.
کوک نمی فهمید چی میگه یا به چه زبونی داره میخونه تنها چیزی که می دونست این بود که،
صدای تهیونگ زیباترین صدای دنیا بود.
صداش مخلوطی از نم نم بارون با شرشر آب کمی هم بوی نم خاک، قاطی شده بود و حتی صدای خش خش برگ ها هم بینش شنیده می شد.
صدای تهیونگ قطعا خوشایندترین چیز دنیا بود.
و بعد کوکی متوجه ی اطراف شد به نظر طبیعتم با نظر کوکی موافق بود.
چون تهیونگ در حالی که قدم می زد هر جا که پا میذاشت گل ها و گیاه ها رشد می کردن،
از گل های عروس تا گل زنبق و بنفشه.
با رد شدنش برف ها آب می شد و درخت ها به زیبایی شکوفه می دادن.
انگار اون داشت زیبایی وجودش رو به طبیعت هم میبخشید.
کوکی ذوق زده به گل ها خیره شد:
- فوق العاده بود زیادی فوق العاده.
بعد سعی کرد بیشتر به اطراف توجه کنه اما جیغ کشید:
- من عاشق قدرتم تو فوق العاده ی کیم تهیونگ.
با این حرف کوکی تهیونگ لبخند بزرگی زد و گفت:
- حالا کجاشو دیدی.
و دستشو بالا برد و دور خودش چرخی زد:
با چرخشش نسیمی شکل گرفت و کلی قاصدک روی هوا شناور شد.
کوکی عاشق قاصدک بود.
ذوق زده سعی کرد بگیرتشون و در همون حال تهیونگ چندتا پروانه خیلی خاص به اطرف اضافه کرد.
جانگ کوک براش دست زد و در حالی که نمی تونست خودشو کنترل کنه اعتراف کرد:
- وای خیلی خوبه نیمه روشنت خیلی پرفکته.
و برگشت به تهیونگ خیره شد:  
- این یعنی تو میتونی آدما رو هم زیبا کنی؟
- آره گلیش میس.
کوکی جلو رفت و دستای تهیونگو گرفت:
-پس میتونی منم خوشگل کنی؟؟؟ آره؟ آره؟؟
ته کوتاه جواب داد:
-نه.
و لبو لوچه ی کوکی آویزون شد، چرا نمی تونست خوشگلش کنه؟
اگه مثل کاری که با شکوفه ها کرد رو باهاش می کرد اینطور میتونست خیلی خوشگل تر بشه و باعث شه جیمین بیشتر بهش توجه کنه:
-چرا نمی تونی؟
-چون تو خوشگل هستی.
کوکی گونه هاش سرخ شد:
- چی!
تهیونگ با صداقت جواب داد:
-تو خیلی خوشگلی، فکر می کنی شاهزاده ی زیبایی عاشق کسی میشه که خوشگل نیست؟
تو تمام وجود زیباست چشمات، موهات، گونه های سرخت و حتی اون لب های پوف کردت اما مهم تر از همه وجودته تو فوق العاده ی کوکی؛
قسم میخورم تا حالا کسی رو ندیدم که انقدر پاکی درون خودش داشته باشه
و خب باید بگم،
تو زیبا ترین موجود دنیایی منی..
و در حالی که به هم لبخند می زدن رویاش ناپدید شد
کوکی پرید توی خاطره بعدی
نمی دونست دقیقا بعدیه یا قبلی چون خاطرات قاطی بودن به نظر مرتب نمی رسیدن.
این بار روی چمن های سبز دراز کشیده بود و تهیونگ کنارش نشسته بودو داشت آسمونو تماشا می کرد:
- پس تو شاهزاده ی ؟
- آره.
-خب تو قصر زندگی می کنی؟
تهیونگ روشو برنگردوند هنوزم به آسمون خیره بود.
آسمونی که نارنجی رنگ بود.
انگار کوه ها داشتن خورشید رو می خوردن و تهیونگ معلوم نبود از چی این استعاره برای غروب خوشش میاد:
-نه دقیقا من تو قصر عموم زندگی میکنم، هیچ کس اونجا نمیاد و حقم نداره که بیاد.
منو عموم و چند از خدمتکارا که هیچ وقت حق ندارن به من نزدیک بشن تنها کسایی هستیم که اونجا زندگی می کنیم اما خب بازم با این حال شایعاتی در اومد که من پسر حرمزاده ی پرنس جینم ولی بعداز شایعات اوضاع بدتر شد چون بابام و عموم میخواستن مردم همین فکرو بکنن دیگه من حق خروج از اتاقمم نداشتم،
چون اگه کسی صورتمو ببینه مطمئنا میفهمه پسر پرنس جین نیستم ... البته جز پابو کله هویجی.
کوکی نمی دونست چندمین بارِ که اینو به تهیونگ میگه اما بازم گفت:
-تهیونگ هویج صورتی نیست و امم پس چطور بقیه نشناختنت وقتی تو داری اینجا رژه میری.
تهیونگ بلاخره دست از تماشا کردن برداشت و صورتشو سمت اون برگردوند.
چشماش زیر نور خورشید که داشت از آسمون محو می شد می درخشید و این به طرز فوق العاده ی زیبا بود:
- گلیش میس هیچ کس نمیتونه قیافه ی واقعی منو ببینه.
"قیافه ی واقعی!"
-چی ! منظورت چیه؟
-من شاهزاده ی زیبایم الکی مثلا،
فکر کردی واقعا قیافه ام این شکلیه؛ می دونی زیبایی زیاد باعث مرگ شما آدما می شه اگه قیافه ی واقعی منو ببینی حتمی سکته می کنی.
چشمای کوکی گرد شد و شوکه از جاش پرید:
- یعنی داری می گی تو خوشگل تر از چیزی هستی که من دارم می بینم، درست می گم!! منظورت همینه؟؟؟
ته سرتکون داد:
-آره یه طلسم روم گذاشتن که خوشگلیمو محدود می کنه اما خوب هر طلسمی یه بدی داره اگه برم بدُ دیگه، پوف بازم قیافه ام میشه همون قیافه ی قبلی. 
"اوو مای گاد..
اوووو مای گاد...
اووووووووووو مادی گاد..
ماذا فاذا یعنی خوشگل تر از این،من هنوزم نمی تونم این قیافه اشو هضم کنم بعد الان داری می گی از این کوفتی که من دارم میبینم خوشگل تری یا خدااااااا،
یا خدا، یا خدا"
-کوکی چت شده حالت خوبه؟
صدای تهیونگ باعث شد به خودش بیاد هر چند که بازم مطمئن نبود درست شنیده یا نه ولی گفت:
-اوه آره خب تو یه طلسم روته فهمیدم.
-البته طلسم داره ضعیف تر می شه نمی دونم متوجه اش شدی یا نه اما پوستم روشن تر شده و استخون گونه ها برجسته، موهامم پف شده داره کم کم ازبین میره باید دوباره یه طلسم جدید برام بزارن.
کوکی یاد حرف دختری که توی رستوران دیدننش افتاد:
"موهات سایه تر شده"
-موهاتم داره روز به روز سیاه تر می شه .
ته موهاشو عقب داد و لبخند زد:
- آره خب موهای واقعیم خیلی سیاه ترِ.
"جان من بگو که شوخی میکنی"
کوکی سعی کرد جلوی خودشو بگیره و بحث رو منحرف کرد:
-خب....خب ...اینطور که معلومه تو خیلی عزیز دردونه ی پس چطوری فرستادنت اینجا اونم به عنوان شاهزاده.
-منو نفرستادن.
اون تقریبا داد زد:
- چی!! 
تهیونگ با حوصله توضیح داد:
-به عنوان شاهزاده جیمین رو فرستادن چون میخواستن سرتونو کلاه بزارن اما اگه عموم یا مامان بابام بفهمن اومدم اینجا احتمالا سکته می کنن.
-خب پس تو اینجا چه غلطی میکنی.
تهیونگ کامل برگشت و روبه روی کوکی نشست، موهای سیاهشش روی هوا می رخصید و عطر تنش به بینی کوکی می خورد:  
-همینطوری خواستم اینجا رو ببینم به نظر جالب می اومد، می دونی تو قصر من حق ندارم جای برم و حوصله ام یه خورده سر رفته بود.
-اوه...
تهیونگ لبخندی زد و ادامه داد:
-البته اولاش برای این بود من فقط یه بار می خواستم بیام و سریع برگردم به قصر چون این کار خیلی خطرناک بود اگه کسی می فهمید که شاهزاده ی مرگ تو دنیای انسان هاست بدجور تو دردسر می افتادم اما..
اینو گفت و حرفشو قطع کرد کوکی از سر کنجکاوی پرسید: 
اما ..
کنجکاو بود که چی باعث شده تهیونگ خطر کنه اینجا بمونه
اما خب بعدش تو رو دیدم،
فرشته ی زیبایی که با همه ی دخترای که دیدم فرق داشت تو زیبا بودی از همون اول که دیدمت فهمیدم که چقدر روحت زیباست
چشمات پر از معصومیته و من واقعا دوست دارم.
کوکی شوکه بهش خیره شد و اون خندید:
-لازم نیس چیزی بگی می دونم ذوق زده شدی.
..
- کوکی، کوکی، جانگ کوک.
جیهوب سیلی به صورتش زد و کوک از جاش پرید:
-چی شده!
و دستشو روی گونه اش گرفت:
-چرا زدیم؟؟
-نیم ساعته دارم صدات می زنم چت شده!
کوک حالا فهمید چه خبره، یکم گیج می زد اما حالا که تو زمان حال بود بهتر بود پس سریع گفت: 
- من یادم اومده یه چیزایی رو یه خاطراتی رو که تهیونگ پاکشون کرده بود یه جوریی انگار بهم گفته بود یادم نمونه.
جیهوب اخم کرد:
-اوضاع از اونی که فکر می کردم خط خطی تره.
جانگ کوک بهش خیره شد:
-چیه! مشکل چیه؟؟؟ 
-تو چیزایی که تهیونگ گفته از یاد ببری همشو به یاد آوردی من هنوز کامل الهه ها رو نمیشناسم اما فکر میکنم این نشونه ی اینه که نیروش داره کم تر می شه فک کنم اون واقعا تو خطره.
"خدای من"
- من میرم کمکش کنم،.
بلند شد و کت تهیونگ رو دور خودش پیچوند کتی که وقتی باهم رقصیدن بهش داد بود.
از اون روز اون کن همیشه باعث می شد شجاع بشه درست مثل وقتی که کنار خود تهیونگ بود.
انگار که عطر و بوی تهیونگ روی کت مونده بود و روش تاثیر می زاشت برای همین همه موجودات تاریکی رو ازش دور می کرد.
-وایسا باهم بریم.
کوکی سریع گفت: -نه خودم تنها میرم تو بگرد الهه ی چیزی پیدا کن تا بهمون کمک کنه.
و دوید بیرون، سوار دوچرخه یوری که کنار دروازه براش گذاشته بود شد به سرعت سمت جایی رفت که احتمالا تهیونگ رو برده بودن اونجا . . .
هوا کاملا تاریک بود و مرگ همه جا حکم فرما.
تهیونگ روی صندلی عقب ماشینی افتاده بود که یکم قبل صاحبش گرد طلا تو صورتش فوت کرد.
(دوستان طلا باعث میشه الهه ها ضعیف بشن)
برای همین هنوز نمی تونست درست نفس بکشه و گهگداری به سرفه می افتاد. 
از طرفی دستاش بود که با دستبند طلایی پشتش بسته شده بودن و اونا انقدر سفت بسته شده بودن که دستای تهیونگ کبود شده بود و خون بهشون نمی رسید.
یه نفر از لباسش گرفت و اونو از ماشین با خشونت بیرون کشید و حتی به خودش زحمت نداد اونو بلند کنه برای بردنش فقط اونو روی زمین می کشید.
تهیونگ نمی تونست تکون بخوره برای همین این جنازه روی زمین کشیده می شد برای همین پاهاش زخمی و خونی شدن به نظر یکی دوتا تیکه شیشه ها داخل پاش فرو رفت اما اون حتی انقدر نیرو نداشت که ناله کنه.
و مرد با بی رحمی تمام تر برای اینکه صدای ناله ی تهیونگ رو بشونه بیشتر روی زمین پر از شیشه کشیدش
و بلاخره بعداز چن دقیقه مرد به جای که میخواست ببرتش رسید و پرتش کرد روی زمین سفتی که بوی طلا می داد برای همین تهیونگ باز زد زیر سرفه.
سعی کرد از جاش بلند شه چون طلا داشت پوستشو میسوزد و نمی تونست.  
فقط اونا از کجا می دونست که نقطه ضعفش اینه آخه اون فقط به جانگ کوک درباره طلا گفته بود.
مرد اونو بلند کرد و روی صندلی که اونجا بود بستش.
-تو میرای منو کشتی.
این صدای پدر کوکی بود.
این کارا... این کار همش زیر سر اون بود!!
-آره تو بودی تو شاهزاده ی مرگی تو کشتیش.
تهیونگ سعی کرد چیزی بگه؛ نمی خواست برای دفاع از خودش چیزی بگه فقط میخواست بپرسه که از کجا فهمیده که اون کیه یا دقیق تر جانگ کوک رازشو لو داده؟
اما نتونست این اطراف طلا زیاد برای همین نمی تونست کاری کنه فقط همینکه از هوش نرفته بود خودش خیلی بود.
باید پدرشو صدا می کرد، اگه اونو صدا می کرد سریع کمکش می کرد اما همه ی آدمای اینجا رو میکشت که وون هو هم جزئشون بود.
اینطوری کوکی همه ی خانواده شو بخاطر اون از دست می داد یا اصلا ممکن بود بخاطر لو دادن رازش پدرش اونو بکشه و اینکه اگه کوکی رو هم نمی کشت بعداز اومدن به اینجا دیگه هیچ وقت نمی تونست کوکی رو ببینه، مردن با دیگه ندیدن گلیش میسش چه فرقی داشت.
حرف نزدن تهیونگ بدتر وون هو رو عصبانی کرد و اون گلوی تهیونگ رو توی دستاش گرفت:
-وقتی تو بمیری دیگه هیچ آدمی نمی میره.
اینو گفت و فشار دستشو روی گلوی تهیونگ زیادتر کرد.
تهیونگ از روی صندلی که بهش بسته شده بود پایین افتاد و ضربه ی محکمی به سرش خورد.
چشماش سیاهی رفت و مایع گرمی رو روی موهای سیاهش حس کرد.
اوضاع دیگه واقعا خراب به نظر می رسید اما وون هو هنوزم روی سینه ی تهیونگ نشسته بود و داشت اونو خفه می کرد از اون بدتر دستاش بود که پشتش بسته شده بودن و داشتن زیر فشار خورد می شدن
و هوا که از همه مهم تر بود.
برای همین سعی کرد دستاشو از دستبند های طلایی که بهش بسته شده بود رها کنه اما هر چقدر بیشتر تلاش میکرد طلا بیشتر دستاشو می سوزند و کم کم دیگه نتونست تلاش کنه و چشماش بسته شد.
-پس بمیر هیولا.
- نه این کارو نکن بهش صدمه نزن.
وون هو با شنیدن صدای کوکی دستاشو از گلوی تهیونگ برداشت و اون بالاخره تونست اکسیژن رو ببلعه هرچند که نمی تونست جلوی سرفه هاشو بگیره.
وون هو عصبی داد زد:
- تو اینجا چه غلطی می کنی.
کوکی به تهیونگ نگاه کرد که روی زمین افتاده بود و دستاش به پشتش بسته شده بودن موهای سیاهش به رنگ قرمز در اومده بود و همه جیا بدنش زخمی به نظر می رسید
اگه سرفه نمی کرد کوکی مطمئن می شد که مرده.
-بابا میرای تقصیر اون نیست اون داشت از من محافظت می کرد، ولش کن ببین چه بلایی سرش آوردی.
اون داد زد:
-نه اون تو رو جادو کرده من اینکارو بخاطر تو می کنم اگه بمیره تو تا ابد زنده می مونی.
و به مردی که اونجا بود اشاره کرد:
- از اینجا ببرش.
اون چاقوی که با طلا درست شده بود بیرون کشید و بالای سر تهیونگ ایستاد و کوکی سریع سمت اونا دوید تا جلوشو بگیره ولی قبل از اینکه بهشون برسه مرد اونو محکم گرفت
کوکی داد زد:
- نه نه بابا خواهش می کنم اونو اذیت نکن تروخدا ولش کن.
پدرش زانو زد و موهای تهیونگ رو توی دستاش گرفت و به عقب کشید اینطوری گردن تهیونگ جلوی چاقوی تیز اون عریان شد:
-بعداز مردنش ازم ممنون میشی.
-نه ازت ممنون نمیشم من ازت متنفر میشم.
اون چاقو رو روی گردن تهیونگ گذاشت و کوکی با تمام قدرتش جیغ کشید:
-نــــــــــــــــــــــــــــــــــه.    
با صدای جیغ جانگ کوک تهیونگ نیمه هشیار شد.
اون گیج بود و نمی دونست دقیقا چه خبره ولی با خودش فکر کرد که الان جانگ کوک داره جیغ می کشه،
یعنی یه نفر داره اذیتش می‌کنه.
با این فکر که کوکی داره اذیت می شه ناگهان انرژی تهیونگ فوران کرد اون وون هو رو به عقب هول داد و بعد چشمای خوشگلش کاملا سیاه شد بدون هیچ سفیدای و از پشتش دوتا بال سیاه باشکوه بیرون اومد کوکی باورش نمی شد داره همچین چیزی می بینه مردی که اونو گرفته بود از ترس ولش کرد و شروع به فرار کرد.
تهیونگ دستاشو روی زمین گذاشت و ناگهان سایه مرگ همه جا رو گرفت آدمای که برای کشتنش اومده بودن یکی یکی روی زمین افتاد انگار که یه نفر به پشه ها حشره کش زده باشه دود سیاه رنگی که از دست تهیونگ خارج می شد همه جا پخش شد و فقط سمت اون نیومد.
بعد فقط کوکی بود و اون..
هر دو روبه روی هم ایستاده بودن و کوکی به بینی تهیونگ که داشت خون ریزی می کرد خیره بود و تهیونگ چون چشماش کاملا سیاه بود معلوم نبود داره چی رو می بینه.
کوکی خیلی آروم صدا زد:
- تهیونگ؟
با صدای اون چشمای تهیونگ به حالت عادی برگشت:
-نگران... نبا..ش بابا.ت فقط.. بیهوش شده.
و افتاد روی زمین کوکی شوکه داد زد:
-تهیونگ.
کوکی سمتش دوید و کنارش زانو زد نمی دونست باید چیکار کنه ممکن بود اگه بهش دست بزنه بیشتر صدمه ببینه یا دردش بگیره اما طلا بیشتر بهش صدمه می زد برای همین از روی صحفه طلایی بیرونش کشید و شوکه در آغوشش گرفت.
چشمای اشک آلودش نمی ذاشتن چهره ی زیبای اونو ببینه برای همین با خوشنت اشکاش پا کرد و دستشو روی سر تهیونگ فشار داد تا جلوی خونریزی رو بگیره:
-تهیونگ، تهیونگ عزیزیم صدامو می شونی؟؟؟
بدن تهیونگ خیلی سرد بود و داشت کم کم سردترم میشد برای همین اونو بیشتر به خودش فشرد:
-حالت خوبه ؟؟میتونی حرف بزنی؟؟ خواهش می کنم حداقل چشماتو وا کن.
دستشو روی گونه ی بی رنگش گذاشت و داد زد:
-کمک .. کسی نیست کمک کنه.
یهو زمین شروع به لرزیدن کرد انگار که زلزله بود، کل ساختمون داشت می لرزید و از سقف خاک خول می ریخت.
کوکی اومد روی تهیونگ و خودشو سپر کرد تا چیزی رو ته نیفته همون موقع بود که یه چیز بزرگ کنارشون روی زمین افتاد ولی خب سنگ نبود.
می دونین خب کفش داشت..
کوکی سرشو آروم بالا آورد و مردی خوش قیافه رو دید که قد بلندی داشت و سرتا پا سیاه پوشیده بود موهاش مثل تهیونگ سیاه بود البته کمرنگ تر و برعکس تهیونگ که همیشه موهای ژولیده و پف کرده ی داشت موهاش مرتب زیر تاج باشکوهی قرار گرفته بودن طرز قرار گرفتن فک و چونه ی اون شبیه به ته بود و میشد گفت اون ته چهره ی از تهیونگ داشت.
و کوکی با دیدن بال های بزرگش ناخداگاه گفت:
- لطفا کمکش کنید اون صدمه دیده.
مرد سریع تهیونگ از بغل کوکی گرفت و نبض شو گرفت موهاشو عقب داد و زخم سرشو که داشت خونریزی میکرد چک کرد و همین باعث شد اون رنگش تغییر کنه اون زمزه کرد:
-موشای کثیف. 
کوکی حس کرد که مرد از عصبانیت آتیش گرفت اون بلند شد و سمت آدمای که مثل اون لباس پوشیده بودن و خیلیم ترسناک بودن و فریاد زد:
- همه شونو بکشید.

(( این عشقه و هیچ وقت دست از سرت بر نمی داره))

mistake of Cupid | VkookWhere stories live. Discover now