part17 🍷

2.4K 393 84
                                    

قسمت هفدهم
- مراسم ازدواج رو لغو کن.
نامجون اخم کرد:
- چی!
- من نمی خوام با جانگکوک ازدواج کنم.
تهیونگ اینو گفت و روشو از پدرش برگردوند.
به نظر غمگین می اومد و نامجون نمی دونست چرا؛ آخه اون انقدرام احمق نبود که توی این مدت نفهمه پسرش اون آدم رو دوست داره.
راستش فکر می کرد وقتی با لیسا ازدواج کنه
عشق لیسا جایگزین جانگکوک میشه اما حالا که کوکی نیمه ی گمشده ی تهیونگ شده بود فهمیده بود که عشق تهیونگ به کوکی بیشتر از این هاست.
اما تهیونگ که کوکی رو دوست داشت و حالا که به طرز معجزه آسایی میتونست باهاش ازدواج کنه و کسی هم باهاش مخالفت نمی کرد...
اینو نمی خواست!
چرا اینو نمی خواست!
- نمیشه تهیونگ.
اون داد زد:
- چرا نمی شه؟ باید لغوش کنی، مطمئنم توام دوس نداری یه آدم بشه ملکه ی آینده.
نامجون آروم کنارش رفت و دستشو گرفت:
- ولیهد تو هر چی بخوای من برات انجام می دم و هر کاری بخوای بکنی یا هر تصمیمی بگیری من پشتتم و همیشه ازت حمایت می کنم اما تهیونگ تو جانگکوک رو دوست داری مگه نه؟
اون چشمای سیاهشو بست و اشکاشو به عقب هول داد:
- مهم نیست من چی دوس دارم.
نامجون دوباره پرسید:
- فقط بگو دوسش داری یا نه؟
اون به آرومی سر تکون داد:
- آره دارم.
اون پسر وقتی پای اون آدم می اومد وسط به نظر خیلی شکننده می شد.
زیادی شکننده...
- پس باید باهاش ازدواج کنی.
ته برگشت سمت نامجون و سرشو به نشانه ی منفی تکون داد:
- اما اون منو دوس نداره بعداز ازدواجمون جادوی کوپید از بین میره و من می می مونم با پسری که تا آخر عمرش ازم متنفره.
- با اینکه منم دوس ندارم همسرت یه آدم باشه اما تهیونگ ازت متنفر باشه بهتر از اینه که بمیره مطمئنم توام زنده موندش رو ترجیح می دی.
 
اون گیج پرسید:
- منظورت چیه بابا؟!!
- می دونی وقتی که به جای نیمه گمشده م با مامانت ازدواج کردم چه بلایی سر اون دختر بیچاره اومد؟
تهیونگ نمی دونست...
راستش هیچ وقت نتونسته بود کامل داستان اونا رو ازشون بپرسه پس نامجون جواب خودشو داد:
- اون مرد تهیونگ،
نیمه گمشده باید دقیقا توی روزی که الهه ی عشق برای ازدواج تعیین می کنه ملکه بشه وگرنه از غم می میره، می فهمی؟
اگه نمی خوای بمیره باهاش ازدواج کن.
تهیونگ کاملا از جواب نامجون شوکه شد انقدر که حتی نتونست از تعجب داد بزنه وات دِ فاک.
چشماشو روی هم فشار داد.
همه ی بدنش از عصبانیت می لرزید و هنوز نمیتونست حرفای نامجون رو درک کنه.
- تهیونگ...
اون پسرشو در آغوش گرفت و سعی کرد با گرمای آغوش پدرانه ش آرومش کنه.
- بابایی نمی دونه از چی ناراحتی و می دونم که نمی خوای درباره ش حرف بزنی اما تو یه خدایی مطمئنم هر مشکلی که باعث ناراحتیت شده رو میتونی حل کنی.
عقب کشید و صورت اونو توی دستاش گرفت بعد به چشمای فوق العاده ی تهیونگ نگاه کرد:
- اگه تلاشتو کردی و بازم نشد بیا پیش خودم ناسلامتی بابات یه الهه ست،
درسته که به اندازه ی تو فوق العاده نیستم اما تمام تلاشمو می کنم که ردیفش کنم برات.
تهیونگ زد زیر خنده:
- اوه بابا این حرفا ازت بعید بود.
اون سریع صورت احساساتیشو جمع کرد و به پس گردن تهیونگ زد:
- نکبت قرار نبود برینی تو احساساتم.
اون به خنده ش ادامه داد و ادای نامجون رو در آورد:
- درسته که به اندازه ی تو فوق العاده نیستم...   
نامجون دنبالش دوید تا بگیرتش اما اون سریع از اتاق زد بیرون و مثل میگ میگ گازشو گرفت نامجون پشت سرش داد زد:
- اگه حرفامو به کسی بگی می کشمت کیم تهیونگ.
تهیونگ حرفشو نشنیده گرفت و به دویدن ادامه داد.
با اینکه کسی دنبالش نبود و دلیلی برای دویدن نداشت بازم داشت می دوید.
به کجا؟ اینم نمیدونست ذهنش خیلی درگیر بود انقدر که حتی نفهمید کی از حرکت ایستاد.
هر وقت فک می کرد که الان وقتشه که یه نفس تازه بکشه زندگی براش یه مشکل دیگه رو می کرد و راه گلوشو بنده می آورد.
از دیروز تا حالا هزار جور فکر کرده بود.
به دویستا راه حل و راه درو فکر کرده بود اما حالا که نامجون بهش گفته بود که جانگکوک ممکنه بمیره هیچ راه دیگه ی نبود باید با اون ازدواج می کرد.
ولی ...
بازم نمی شد هر چقدرم فکر می کرد بازم ناممکن تر به نظر می رسید.
آخه اون یه انسان بود جادوی کوپید براش مثل الهه ها کار نمی کرد.
نیمه گمشده ی الهه تا آخر عمرش با جادوی کوپید عاشق همسرش می موند اما طبق چیزی که جیهوب گفته بود احتمالا جادوی کوکی فقط تا روز ازدواجشون دووم بیاره.
از یه طرف خوشحال بود چون میتونست بازم کوکی رو با احساسات واقعیش ببینه ولی از یه طرفم باید اینو در نظر می گرفت که اگه کوکی به خودش بیاد و ببینه با اون ازدواج کرده ممکنه چه واکنشی نشون بده.
اصلا اگه م بخواد واکنشی نشون بده و هر مشکل دیگه ی..
هیچی به اندازه ی این نمی تونست تهیونگ رو نگران کنه که اون نخواد توی این دنیا بمونه و بخواد بره دنیای خودش.
اونوقت تهیونگ می تونست براش چیکار کنه؟
هیچی...
اینجا خبری از طلاق یا هر چیز دیگه نبود اون بعداز ازدواجشون حق نداشت بره دنیای خودش؛
بلکه باید تا آخر عمرش به عنوان یه ملکه زندگی میکرد و حتی نمی تونست دیگه پدرشو ببینه.
و با همه ی اینا بازم تهیونگ باید باهاش ازدواج می کرد و خطر شنیدن جمله ی ازت متنفرم رو برای دومین بار رو به جون می خرید؟

mistake of Cupid | VkookWhere stories live. Discover now