part14 🍷

3K 414 73
                                    

قسمت چهاردهم
- بهوش اومد نگران نباش.
- چش شده بود؟ 
جین موهاشو عقب داد و لبخند غمگینی زد:
- علامتش کامل شده، تهیونگ ولیهده.
قلب جانگ کوک از زدن ایستاد.
پس تهیونگ ولیهد بود.
با فکر کردن به این جمله لب های خشکش رو با زبونش خیس کرد و چشماشو بست.
اون واقعا با تموم وجودش امیدوار بود ولیهد اون نباشه
ولی الان..
- باید بریم.
جین اینو زمزمه کرد و بعد بلند گفت:
- سریع آماده شو باید ببریمش به قصر اصلی.
کوک در حالی که هنوز گیج بود مردد پرسید:
- چرا؟!
-اینجا خیلی خطرناکه حالا که علامتش دراومده هر لحظه ممکنه جن ها بوشو بفهمن و اگه پیدامون کنن نمی تونیم جلوشونو بگیریم باید سریع تر ببریمش قصر اصلی اونجا پادشاه میتونه از ولیهد مراقبت کنه بجنب. 
شمشیر سیاه رنگی که با جمجمه تزئین شده بود و از تیزی زیر نور خورشید می درخشید رو از قلافی که به کمربندش آویزون بود بیرون کشید:
- من میرم کجاوه رو آماده کنم وسیله هاتو جمع کن و با تهیونگ بیا محوطه ی عنیس ها زود باش.
کوکی هول با فریاد جین دوید سمت اتاقش و کیفشو رو از پشت در برداشت این کیفو از یه عنیس که اسمش بث بود گرفته بود.
درست بود که کیفِ خیلی داغون و کهنه ی بود اما چیز به درد می خورد و می شد ازش استفاده کرد.
جانگ کوک با سریع ترین سرعتش لباساشو توی کیف جا داد و گل های که تهیونگ بهش داده بود روی بین صحفات کتابش گذاشت و آبنبات های که ته از آشپزخونه براش کش رفته بود و توی کشوش ذخیره کرده بود رو برداشت و توی کیفش انداخت.
و خب چون توی این دنیا اشراف زاده نبود خنزل پنزل زیادی نداشت.
برای همین زودتر به اتاق تهیونگ رفت.
و وقتی وارد اتاق شد یادش رفت در بزنه!
و امممم خب می دونین..
تهیونگ لخت بود تماما بدون لباس به معنای واقعی کلمه لخت.
کیفش از دستش افتاد و جیغ کشید:
- یا خدا.
و سریع روشو از ته برگردوند و زمزمه کرد:
- این چه جهنمی بود که من دیدم.
تهیونگ زد زیر خنده و شروع به رقصیدن کرد در حالی که عضوشو می رقصوند جلو اومد و با لحن سکسی ساختگی کنار گوشش لب زد:
- چی شده بیب؟
کوکی سرشو تکون داد و نفسی کشید:
"ای جانگ کوک اسیر امیال شیطان مشو"
کوک سریع یه بلیز و شلوار از کمد برداشت و روی تهیونگ انداخت:
- همین نشون می ده که حالت خوبه، زود باش لباساتو بپوش.
ته ابرو بالا انداخت و شلوارشو پوشید:
- چرا رنگت پریده؟
- باید بریم قصر اصلی.
- اوه...
فقط همینو گفت بعد سرجاش ایستاد و ابرو هاشو بهم گره زد. 
کوکی با دیدن اینکه آبی از ته گرم نمی شه جلو رفت و  بلوزشو بهش پوشند و زیب شلوارشو براش بست و مطمئن شد که اون حاضره:
- چی می خوای با خودت برداری.
تهیونگ با صدای کوک به خودش اومد و به اتاقش نگاهی انداخت.
چیزی نبود که بخواد برداره.
اینجا از اون اولشم اتاقش نبود از همون روزی که به این قصر اومد می دونست باید برگرده.
باید برگرده به جایی که از اومده ، جایی که بهش تعلق داره قصر اصلی یا درست تر بگم
قصر سیاه   
اما چرا حالا با اینکه می دونست احساس می کرد اینجا،
این پستوی تاریک و نمور توی این خراب شده خونه شه.
اما خودشم می دونست حسش درست نیست.
اون شاهزاده بود و همیشه می دونست یه روزی میاد که ولیهد می شه و باید مسئولیتشو به عهده بگیره با اینکه با تک تک سلول های بدنش می خواست دست کوک رو بگیره و فرار کنه.
ولی برگشت و لبخند مسخره ی رو تحویل کوکیش داد:
- هیچی تو رو.
و کوکی رو بغل کرد کوک داد زد:
- هی مردک بزارم زمین.
ته بوسه ی محکمی رو لبای اون کاشت بعد روی زمین گذاشتش کوک بهش ضربه ی زد و غر زد:
- الان وقت این کارست آخه.
ته لبخند زد:
کوک من یه رگه م مرگه و باید به همین دلیل بگم آره همیشه وقت این کاراست چون ممکنه بعدا عمری نداشته باشی که این کارا رو کنی و مثل سگ پشیمون میشی.
کوکی دستشو گرفت و دنبال خودش کشیدش:
- نمی خواد برای منحرف بودنت فلسفه ببافی برو بیرون بدو دیر شد.
اونا سریع خودشونو به جایی که جین گفته بود رسوندن و کوک با دیدن کجاوه ی که هر طرفشو یه عنیس بال دار گرفته بود ایستاد و سمت تهیونگ برگشت:
- آه راستی.
سریع ماسک زاپاسی که همیشه برای مواقع ضروری تو جیبش داشت رو در آورد و روی صورت ته زد:
- حالا برو.
ته ماسکشو خودش تنظیم کرد و سمت کجاوه رفت.
جین با دیدن اونا سمتشون اومد و تهیونگ رو در آغوش گرفت
و خب زد زیر گریه.
کوکی عقب کشید می دونست اینجا چه خبره.
انگاری جین قرار نبود با اونا بیاد یا اینکه بهتر بگم انگاری جین قرار نبود دیگه هیچ وقت اونا رو ببینه.
کوک توی کتابای درسیش این مطلبو خونده بود.
الهه زاده های که تو قصر اصلی مشغول نیستن و کار خاصی توی دنیای خودشون انجام نمی دن هیچ وقت نمی تونن به قصر بیان یا
با ولیهد و جانشین های الهه گان در تماس باشن اونا فقط باید توی تنهایی زندگی کنن تا بمیرن.    
و جین بخاطر بزرگ کردن تهیونگ تو جنگ شرکت نکرد و توی قصر اصلیم کاری پیدا نکرد و هیچ وقتم ازدواج نکرده بود.
پس اون نه افتخار داره نه کار و نه بچه.
و نمی تونه به کسی لو بده که یه بزدل نیست بلکه ولیهد رو بزرگ کرده.
و جمع بندی اینا میشه اینکه
جین باید تا آخر عمرش از دیدن پسری که خودش بزرگش کرده محروم بمونه
و البته شاید بهتره جای پسری که بزرگش کرده بگم پسرش، تنها پسرش.
چون قطعا مردی که ماهی یه بار توی یک ساعت به دیدن تهیونگ می اومد پدرش نبود.
جین با اینکه عموی تهیونگ بود اما تنها پدر حقی ولیهد تلقی می شد.
درسته که تهیونگ از خون و ژن اون نبود اما تیکه ی از وجودش بود.
جین بود که پوشک های تهیونگ رو عوض کرد.
اون بود که وقتی ته مریض بود شب تا صبح ازش مراقبت کرد.
تمام دوران بچه گیش جین بود که تنها هم بازیش بود.
جین بود که تمام غذا های تهیونگ رو قبل از خوردن تست می کرد تا سمی نباشن.
جین بود که وقتی بزرگ شد نذاشت بیرون بره.
اون بود که تهیونگ رو کنترل کرد تا قصر رو به کاباره تبدیل نکنه.
اون بود که دوست دخترای ته رو تحمل کرد.
اون بود که تهیونگ رو تربیت کرد.
اون بود که قد کشیدنش رو دید، زیبا شدنش رو دید، تاریک شدنش رو دید.
و اون بود که تموم عمر و جونیش رو تک و تنها با تموم وجودش برای تهیونگ گذاشت تا زنده نگهش داره.
و اون بود و اون بود و تا ابد فقط اون بود.
تنها اون...
جین صورت زیبای تهیونگ رو توی دستاش گرفت و به چشمای الماس مانندش که زیر نور خورشید مثل بلور های آویزون از لوستر می درخشیدن خیره شد.
اشک هاش دونه دونه از چشماش بیرون ریخت.
چطور انقدر زود بزرگ شد؟
چطور انقدر زود به این روز رسید که باید تهیونگ رو میفرستاد بره.
روزی که باید اونو توی جنگلی رها می کرد که پر از درنده های وحشی و تندخوِ، درنده های که هر لحظه ممکنه خرخره ی پسر کوچلوشو بجون.
- زنده بمون.
با صدای گرفته اش دوباره زمزمه کرد:
- فقط زنده بمون.
پیشونی اونو بوسید و لب زد:
-قول بده که موقع مرگم تو میای سراغ روحم.
تهیونگ چیزی نگفت مطمئن نبود بخواد همیچن قولی رو به جین بده.
راستش اون از اول خلقت قرار نبود وجود داشته باشه.
یه موجود ناخواسته...
که نظم طبیعت رو که هیچ نظم بین خدایان رو هم بهم می زنه.
آخه کی میتونست بگه همچین موجودی تا سی هشت سال دیگه توی پاییز، آخرای برگ ریزون درخت ها وقتی که ساعت دقیقا سه صبحه زنده می مونه.
(تاریخ مرگ جین رو گفت منظورش اینه که مطمئن نیس تا روز مرگ جین زنده بمونه و یادآوری کنم که تهیونگ تاریخ دقیق مرگ ملت رو می دونه)
  اما لبخندی ملایم زد که درست مثل نوری که به لبه های آب دریاچه ی پر از ماهی می زد می درخشید:
-باشه سعیمو می کنم عمو جان.
جین دوباره بغلش کرد:
- با تموم وجودم تک تک لحظاتی که داشتی بزرگ میشدی آرزو می کردم که تو ولیهد نامجون نشی تا بتونم برای بقیه عمرمم مراقبت باشم اما سرنوشت نخواست داشته باشمت...
اشکاشو پاک کرد و محکم شونه ی تهیونگ رو گرفت:
- درست وقتی روی تخت پادشاهی بشینی دیگه هیچ کس نمی تونه بهت صدمه ی بزنه پس تا اونموقع شر بازی رو بزار کنار.
تهیونگ سرتکون داد و سوار کجاوه شد بدون هیچ واکنش احساسای خاصی.
کوکیم دنبالش رفت تا کنارش بشینه چون که کوک بال نداشت و خب نمی تونست با عنیس ها پرواز کنه.
البته دلیل دیگه یم داشت که جین گذاشته بود کوک پپیش ته بشینه.
دلیلش این بود که اگه تیری چیزی پرت شد طرف کجاوه تیر به بدن مبارک ته نخوره و به جاش کوک سوراخ بشه.
"انگار که من سپرم، چی با خودش فکر کرده شاید فکر کرده من نمی میرم شاید باید بهش نشون بدم که وقتی سوراخ می شم ازم خون میاد؟"  
اما قبل از اینکه وارد کجاوه بشه جین دستشو گرفت و با جدی ترین لحن ممکن گفت:
- به هیچ وجه از کنارش جم نخور باید تا قصر سالم برسونیش فهمیدی.
کوک اخم کرد اگه اون انقدر جدی نبود حتمی فک میکرد داره سر به سرش می زاره و باید الان به این حرفش بخنده:
-من یه انسانم یادته؟
  می دونی موجودی دوپا و خاک بر سر که هیچ قدرت جادویی نداره، واقعا چه فکری کردی که یه خدارو دست من می سپری من حتی شلوارمم یکی دیگه باید بالا بکشه.
- خب حرفات کاملا منطقین اما این خدایی که می گی روی تو حساسه نمی دونم بینتون چه خبره اما این جونور افسارش دسته توِ پس حواستو جمع کن و افسارشو محکم بگیر که از دستت در نره.
کوک سرتکون داد و بعداز تعظیمی به جین سوار کجاوه شد
کجاوه برای دو نفر کوچیک بود برای همین کوک تقریبا توی بغل تهیونگ نشسته بود.
و بعداز چند دقیقه صدای بال زدن عنیس ها
کجاوه روی هوا معلق شد.
تهیونگ بدون واکنش پوکر به دیواره جلو خیره بود.
اما کوک ذوق زده سرشو از پنجره بیرون برد و دید که دارن از جین دور می شن و قصر داره کوچیک و کوچیک تر می شه.
و اون زمان بود که واقعا داشتن پرواز می کردن.
-نمی خوای برای جین دست تکون بدی.
تهیونگ جوابی نداد و کوک به پایین نگاه کرد که جین هنوز بهشون خیره بود:
-داریم ازش دور می شیم باید الان براش دست تکون بدی.
اما بازم ته تکون نخورد و اون بین ابرو ها گم شدن
تهیونگ بلاخره حرف زد و گفت:
-انقدر ول نخور ممکنه سقوط کنیم.
کوکی سریع یه جا نشست و ته زد زیر خنده:
-اسکولت کردم.
اون ضربه ی بهش زد و با اخم گفت:
- واقعا که...
به جایی اینکه خون گریه کنی که عموتو برای آخرین بار می بینی داری اینجا چرت می گی،
تبریک می گم کیم تهیونگ تو قطعا بی خیال ترین موجود روی زمینی.
-خب باید بگم اشتباه می کنی.
کوک ابرو بالا انداخت:
-چرا انوقت.
-چون بی خیال ترین موجود روی زمین بابامه نه من.
کوک نفسشو بیرون داد و با تاسف سری تکون داد اما بعد ته با لبخند ادامه داد:
-اگه من بی قراری می کردم جین نمی تونست بزاره برم و اگه الان بی قراری کنم کی می خواد جلوی اون همه الهه و آدمایی که می خوان تیکه تیکه ام کنن وایسه.
اون دستشو گرفت و به چشماش خیره شد:
-اگه می بینی احساساتی نمی شم برای این نیست که احساسات ندارم برای اینه که اگه احساساتی بشم میمیرم
اینجا دنیای مرگه باید بی رحم و بی احساس به نظر برسی و گرنه ارواح یه لقمه ی چپت می کنن.
کوکی آب دهنشو قورت داد:
-یعنی تا این حد بده.
ته سرتکون داد:
-از اینی که فکر می کنیم بدتره.
و اونو در آغوش گرفت:
- بیا فعلا از پروازمون لذت ببریم خیلی پیش نمیاد که خودم پرواز نکنم.
کوک با گفتن این حرف سریع یاد سوالاش افتاد و پرسید:
- راستی عنیس ها که همشون بال دارن تو گفتی فقط افراد مهم مثل شاهزاده و ولیهد بال در میارن.
ته سرتکون داد و همونجوری که با موهای کوک بازی میکرد جواب داد:
  - همه ی عنیس ها بال ندارن اونایی که بال دارن اینجا خدمت می کنن این اتفاق خیلی کم می افته اما حدودا از عنیس ها بیست درصدشون بال دارن که بیشتر شبیه کاغذن تا بال اونا حدودا فقط ده سال می تونن بال داشته باشن بعدش پرهاشون می ریزه اما همین ده سالم بهشون کمک می کنه شغل های خوبی توی قصر گیرشون بیاد مثلا جیمین احتمالا کف شور بشه چون حتی بالم نداره.
- تو بال داری مگه نه، من دیدمشون ولی چرا باهاشون زیاد پرواز نمی کنی؟
ته از پنجره بیرون رو چک کرد نمی دونست کجان چون هیچ وقت از قصر بیرون نیومده بود و ایده ی نداشت که قصر سیاه کجاست و چقدر مونده بهش برسن:
-می دونی چطوری میشه منو بکشن؟
کوک کمی فک کرد و بعد با تردید گفت:
- طلا؟
ته به نشونه ی منفی سرتکون داد:
- نه طلا فقط منو ضعیف می کنه نمی کشه راه درستش اینه که بال هامو بشکنی.
کوک از تعجب چشماش گرد شد و از بغل ته بیرون پرید اون ادامه داد:
- پس نباید زیاد بیارمشون بیرون چون ممکنه یکی به سرش بزنه بهم صدمه بزنه.
اون با فکر اینکه یکی بخواد به تهیونگش صدمه بزنه قرمز شد و با عصبانیت داد زد:
-غلط کرده من نمی زارم هیچ کس به بال هات دست بزنه.
تهیونگ خندید:
-ممنونم قوتو گولونو ولی تو باید مراقب یه چیز دیگه باشی که کسی بهش دست نزنه.
و به عضوش اشاره کرد کوک پوفی کرد و چشماشو چرخوند
همون لحظه کجاوه تکون شدیدی خورد و تهیونگ سریع کوک رو توی بغلش گرفت و داد زد:
- اونجا چه خبره.
صدای یکی از عنیس ها بلند شد:
- سرورم محکم بشنید داریم فرود میایم.
با این حرف عنیس دست های تهیونگ دور کوکی محکم تر شد و بعداز تکون های شدید تر کجاوه محکم به زمین خورد.
چون قد تهیونگ بلندتر بود سرش به سقف کجاوه محکم خورد و دردش گرفت کوکی سریع از میون آغوش تهیونگ که مثل یه خیمه روش اومده بود تا ازش مراقبت کنه بیرون اومد و سرشو گرفت:
- چی شد خیلی محکم خورد.
ته سری تکون داد:
- نه خوبم.
ناگهان در کجاوه باز شد نامجون بود که با چشمای باز و شوکه بهشون خیره بود:
-بجنبین بیاین پایین.
کوک سریع بیرون پرید و بعد ته بیرون اومد قبل از اینکه پا بیرون بزاره نامجون شنل سیاه رنگی رو دورش پیچوند و داد زد:
-با جادوگرا بگین طلسم پنهان ساز رو اجرا کنن.
و تهیونگ رو محکم گرفت و دنبال خودش کشوند.
کوک به عنیس ها نگاه کرد زخمی بودن و تیر های که به کجاوه خورده بودن:
- اوه.
بعد به اطرافش نگاه کرد اون توی یه قصر بود راستش اگه قصر جین قصر بود این قصر، قصررررررررر بود.
به معنای واقعی ترسناک و باشکوه.
انقدر بلند بود که کوه ها جلوش خجالت می کشیدن قسمتی از سر قصر رو کوک نمی تونست ببینه چون مه و ابر قایمش کرده بودن و قبل از اینکه بتونه کاملا همه چیز رو ببیه عنیس ها مجبورش کردن راه بیفته.
اونا باهم به داخل قصر رفتن و بعد از گذشتن از دروازه ی که اندازه ی یه ساختمون سه طبقه بود عنیس ها از اونا جدا شدن و در ها رو پشت سرشون شروع به بستن کردن کوکی با رعب و وحشت به اطراف خیره بود.
فکر می کرد خیلی باحال بوده که توی یه هفته به بدُ الهه ها عادت کرده و الان که به قصر سیاه اومده بود فهمید که اصلا هیچی ندیده بود که بخواد بهش عادت کنه.
نامجون سریع به داخل اتاقی رفت و اشاره کرد که بیان تو و در رو پشت سرشون بستن.
- اوووو مای گاد تهیونگا.
با فریاد این جمله کوکی سرجاش خشک زد.
درحالی که سکوت قصر موتلاشی شده بود دختر هجده ساله ی به آغوش تهیونگ پرید.
از زیبایی هیچی کم نداشت و درست مثل تهیونگ بود انگار که خواهر دوقلوش باشه.
انگار...
شایدم بود همسن بود شبیه هم بودن و الانم که بغلش کرده بود.
یه دقیقه استب کن بابا تهیونگ پسر هفتمه و به زور زنده مونده الان داری یه خواهر براش پیدا می کنی.
کوک ابرو بالا انداخت و به دختر خیره شد که صورت  تهیونگو گرفته بود و داشت می بوسیدش و در مقابل ته فقط لبخند می زد.
اونا شبیه بودن اما نه کاملا.
دختر موهای روشنی داشت در حالی که موهای ته از تیرگی کم نداشت و پوست دختر به اندازه تهیونگ رنگ پریده نبود و گونه ها سرخی داشت.
دختر دوباره تهیونگ رو توی آغوش گرفت:
-خدای من چقدر بزرگ شدی واو چشماشو نگا کن چرا چشمات خوشگل تر از من شده.
تهیونگ خندید:
-بازم شروع کردی مامان.
مامان!
"وات دِ فاک"
و در مقابل چشمای حیرت زده ی کوک
نامجون دختر و تهیونگ رو توی آغوش گرفت و با محبتی که هیچ وقت توی چشماش دیده نمی شد گفت:
-بلاخره کنار همیم.
اون دختری که انگار مامان تهیونگ بود از بغلشون اومد بیرون و به کوک اشاره کرد:
- اون کیه؟
نامجون به کوک نگاه کرد و جواب داد:
- اون مراقب تهیونگه، نگران نباش دهنش قرصه.
اون موهای بلندشو عقب داد و باز لبخند زد
در میون لبخندهای غیر طبیعی ترین خانواده ی دنیا تر و نگرانی های زیادی پنهان شده بود که کوک می تونست ببینتشون.
نگرانی از دست دادن فرزند.
بعداز اینکه مادر تهیونگ کاملا اونو دید و دلتنگیش برطرف شد باید از هم جدا می شدن.
تهیونگ حتی نمی تونست توی قصر اصلی راحت باشه به نظر قرار بود شرایط سخت تری نسبت به قصر جین داشته باشه.
نامجون اونو و کوکی رو پنهانی از راه های سری به زیر زمین قصر برد و در کمال تعجب اونا باید اونجا میموندن و اینکه زیر زمین هیچیش شبیه به یه زیر زمین نبود.
یعنی اونجا یه اتاق فوق العاده بود.
همه چیز داشت و با سلیقه چیده شده بود و یه تخت نرم و هر چیزی که بخوای فقط پنجره نداشت.
تمام مدتی که نامجون داشت بهشون قوانین رو می گفت تهیونگ ساکت بود حتی یه کلمه هم چیزی نگفت و نپرسید و به تختش خیره بود.
-کوکی تو میتونی توی قصر راحت بری و بیای به خدمتکارا می سپرم که عین یه روح باهات رفتار کنن فقط باید کارای تهیونگ رو انجام بدی و خیالت راحت کسی بهت توجه نمی کنه و راستی یه اتاق جداگونه کنار اتاق خدمتکارا بهت میدم.
موهاشو عقب داد و ادامه داد:
- پس یادتون نره به هیچ وجه تهیونگ بیرون نمیاد و به هیچ کس خودشو نشون نمی ده.
و رفت
تهیونگ به اتاقش خیره مونده بود و کوکی کنارش رفت:
- به نظر نا امید می رسی.
تهیونگ سر تکون داد:
- به نظر تا آخر عمرم باید زندانی بمونم.     
و بعد چشمک زد:
- نظرت در مورد سکس توی زیر زمین چیه؟
  کوکی خندید:
-از دست تو.
تهیونگ گرفتش و پرتش کرد روی تخت و اومد روش.
لب های ابریشمیشو رو لب های اون گذاشت و شروع به بوسیدنش کرد اما کوکی قبل از اینکه کار به جاهای باریک بکشه عقب هولش داد:
-ما تازه اون کارو کردیم بیخیال شو.
ته اخم کرد:
-اون کار! منظورت اینه که تازه گاییدمت.
کوک چشماشو بست"اوه گاد"
و از روی تخت بلند شد:
-آره همون، بابات ده، دوازده تا نگهبان جلوی در اتاقت گذاشته پس باید مراقب باشیم و در ضمن من باید برم اتاقم ببینم اوضاع چطوره و باید چیکار کنیم.
و بوسه ی به لب های تهیونگ زد:
- بای بای بیب.   
تهیونگ دستی براش تکون داد و کوک اومد بیرون.
یکی از نگهبانا با دیدن اون جلو اومد و با لحن جدی گفت:
-دنبالم بیاید. 
کوک سرتکون داد و مثل یه بچه دنبال نگهبان افتاد و سعی کرد راهی رو که داره می ره رو حفظ کنه اما به نظر کار سختی به نظر می رسید چون راهرو ها خیلی پیچ در پیچ به نظر می رسید.
اونا از دالان تنگ و تاریکی به بالا رفتن و از داخل تونل ها بیرون اومدن این بالا روشن تر از پایین بود اما درکل ،کل سرزمین مرگ تاریک بود.
و وقتی به راهروی قصر رسیدن کوکی شوکه خشکش زد.
تا حالا انقدر جمیعت یه جا ندیده بود.
هر کسی داشت به یه طرفی می دوید به نظر همه سرشون شلوغ بود اما یونیفرم هاشون توجه کوکی رو به خودشون جلب کرد همه لباسی یک دست سیاه تنشون بود اما نوار ها دور لباسشون باهم دیگه فرق می کرد.
-پادشاه گفتن درمورد اینجا برات توضیحاتی بدم.
اون پیچید سمت راست و کوک سریع دنبالش رفت تا بین جمعیت گمش نکنه و ادامه داد:
-همونطور که می بینی الهه زاده ها اینجا کار می کنن قصر اصلی معمولا خیلی شلوغه چون روزانه باید هزاران نفر کشته بشن و سر سامان دهی روح ها خیلی کار زمان بریه
اما با نظم اینجا همه چیز خوب پیش میره.
و باز به راهروی بعدی رفت و کوک دنبالش:
- کارکنان قصر سیاه به پنج بخش تقسیم می شین و هر بخش رنگ یونیفرم خودشو داره.
"پس برای همین نوار روی لباساشون فرق داشت"
  -بخش دو برای روح گیر هاست و معمولا عنیس های بال دار اونجا کار می کنن و کارکنان اونجا رنگ سبز رو دارن،
بخش سه برای برزخه با رنگ قرمز
بخش چهار برای جدا سازی روح های خوب و بدِ، رنگ بنفش.
بخش پنج برای ساماندهی روح ها توی بهشت و جهنمه با رنگ زرد و
بخش شیش مراقبت از روح ها رو داره تا فرار یا جسم انسان ها رو تاسخیر نکنن و این بخش رنگ آبی رو داره
آخرین بخش، بخش هفته که بهش می گن نگهبانی و رنگی نداره چون ما با زره ی که می پوشیم میشناسن.
کوک اخم کرد و دنبال نگهبان از راه پله بالا رفت:
- بخش یک پس چی شد؟
اون هیسی کرد و سمت کوک گفت:
- اون بخش جزء کارهای سلطنتیه هر کسی وارد اونجا نمیشه در اصل بهتره بگم عنیس ها غیرممکنه بتونن واردش بشن.
کوک با کنجکاوی پرسید:
- چرا؟
- بخش یک رو پادشاه اداره می کنه اونجا تاریخ مرگ آدما و جن ها و حتی الهه ها تنظیم میشه و معمولا فقط در طی حکومت یه الهه فقط شاهزاده یا الهه های رده بالا در اونجا استخدام شدن و هیچ وقتم تعدادشون به سه تا نرسیده.
کوک باز پرسید:
- رنگشون چیه؟
نگهبان در اتاقی رو باز کرد و واردش شد:
- رنگ سیاه خالص، فقط اعضای خاندان سلطنتی میتونن رنگ سیاه خالص بپوشن، بیا تو اینجا اتاقته.
  کوکی داخل رفت اتاق بزرگی بود درست بود به اندازه ی اتاق تهیونگ خوشگل و تکمیل نبود اما راحت به نظر می رسید و از اتاق داغونش توی قصر جین بهتر بود.
نگهبان دست به سینه ایستاد و به حرف زدنش ادامه داد:
- پادشاه فعلا این اتاق بهت دادن چون نزدیک آشپزخونه ست.
و به راهروی جلوی اتاق اشاره کرد:
- آخر اون راهرو آشپزخونه ست آشپزها همیشه سر وقت غذا رو حاضر می کنن پس برای صبحانه باید ساعت پنج عصر و ناهار ده شب و شام چهار صبح بری.
کوک گیج سر تکون داد:
"من تایم ها رو اشتب فهمیدم یا این داداچمون داره اشتب می زنه؟؟؟"
- تو بدون صف می تونی غذای اون غریبه رو تحویل بگیری پس نگران صف طولانی نباش و هر جا گیر کردی یا کسی کارتو راه ننداخت فقط باید این کارت رو بهش نشون بدی.
اون از جیبش یه کارت بهش داد که ربان سیاه رنگی ازش آویزون بود و روش نوشته بود خدمتکار نامرئی!
کوک اونو به گردنش انداخت و اون ادامه داد:
-هیچ وقت بین ساعت های که همه خوابن نباید بیای بیرون چون ممکنه روح ها اذیتت کنن توی راه های تاریک تنها نرو وگرنه خورده میشی و همیشه من برای همراهی کردنت میام پس تنها بیرون نیا وگرنه گم میشی و اگه کسی توی این قصر گم شه هیچ وقت پیدا نمیشه.
کوکی سرتکون داد و نگهبان بدون حرف دیگه ی بیرون رفت و درو پشت سرش بست.
حالا اون تنها بود.
کیفش رو روی زمین رها کرد و یونیفرم جدیدش رو جلوی در انداخت بعد نگاهی به اتاق انداخت تا حمامشو پیدا کنه.
و پشت کمد یه در بود که به حموم ختم می شد.
آروم داخل حموم سرک کشید و داخلش رفت قطعا آخرین جایی که کوک میخواست خودشو بشوره اینجا بود.
این حموم قطعا جن زده بود.
بی برو برگرد.
"آخه چرا باید همه چیز خوفناک باشه!"   
ولی چاره نداشت حس بدی داشت و نمی تونست با بدن کثیف بخوابه بعدشم تهیونگ از هر فرصتی استفاده می کرد تا باهاش بخوابه پس باید مراقب می بود و همیشه خودشو تمیز می کرد.
با ترس داخل حموم سرد و نمور رفت و شمعی رو که تو جایگاه گذاشته بودن روشن کرد و آب رو باز کرد تا گرم بشه.
سریع ترین دوش عمرشو گرفت و به هیچ وقت زمان دوش گرفتنش چشماشو نبست برای همین چشم چپش یکم می سوخت احتمالا یکم شامپو داخل چشمش رفته بود.
بعد دور خودش حوله ی که با خودش آورده بود پیچوند و از حموم بیرون اومد.
با اینکه مطمئن بود تهیونگ نمی تونه با وجود اونهمه نگهبان از اتاقش بیرون بیاد در اتاقو قفل کرد.
چون هیچ چیز از اون بعید نبود.
و با خستگی به بیرون نگاه انداخت خورشید داشت بیرون می اومد.
البته اینجا دنیای مرگ بود برای همین خورشیدشون کمت نور از خودش بیرون می داد درست مثل اینکه هوا بارونی باشه.
پرده ها خودکار کشیده شد و اتاق توی تاریکی فرو رفت و صدای داد زد:
-تاییم خواب، تاییم خواب، گشت و گذار روح ها شروع شد هیچ کس از اتاقش بیرون نیاد، هیچ کس از اتاقش بیرون نیاد.     
و صداش کم کم محو شد و کوکی با خستگی حوله شو دور خودش پیچید و همونطوری رفت توی رخت خوابش:
-دیوونه ها صبح ها میخوابن.
و خوابش برد.
شب رو راحت خوابید چون خیلی خسته بود اصلا نفهمید کی صبح شده یا عصر شده.
و با صدای که دیشب تایم خواب رو داد می زد بیدار شد:
-گشت گذار روح ها تموم شده، تایم بیداری، تایم بیداری.
  کوکی با بی حالی از خواب بیدار شد حس آدمی رو داشت که با صدای خروس بی محل همسایه اش از خواب بیدار شده باشه.
اما چون می دونست نگهبان به زودی میاد دنبالش که برن پیش تهیونگ از جاش پرید و دست صورتشو با آب زلالی که لوله ی کنار پنجره اش روی سینک می ریخت شست و لباس های که دیشب روی زمین انداخته بود رو پوشید و اتاقشو مرتب کرد.
اینجا آینه ی نبود که خودشو چک کنه پس موهاشو عقب داد و با حسرت بدون آینه بودن بیرون رفت.
کارتشو دور گردنش انداخت و داخل راهرو شد و به جایی که نوشته بود آشپزخانه رفت و جلوی در خشکش زد.
صف طولانی جلوی آشپزخونه بود که ته نداشت صف های مدرسه جلوی این صف هیچ بودن.
کوک سرشو تکون داد و به خودش اومد سعی کرد به هیچ کس زل نزنه و بدون جلب توجه بره اول صف.
اما خب کی به کسی که داره خارج از صف میره غذا بگیره توجه نمی کنه.
  ولی به خاطر لباساش و کارتش که نشون می داد اون چیکاره ست حداقل سعی می کردن مستقیما بهش زل نزنن.
کوک جلو رفت و به زن تپلی که داشت غذای حال بهم زنی رو توی سینی عنیس ها می ریخت کارتشو نشون داد.
زن چشماشو تنگ کرد و نگاهی به سر تا پای کوکی انداخت:
- تو جدیدی؟ 
   کوک سرتکون داد و اون داد زد:
-استیسی یه سلطنتی.
و مشغئل کارشش شد بعداز چند دقیقه زنی از در پشتی بیرون اومد که برعکس زنی که غذا میریخت لاغر اندام و جوان بود اون سینی بزرگی که به معنای واقعی غذا بود رو به کوک داد و زمزمه کرد:
-امیدوارم مرگ به زودی بیاد به دیدنتون.
کوک شوکه به زن خیره شد.
"الان آرزو کرد من زودتر بمیرم؟ آخه چرا! مگه من چیکارش کردم؟" 
و یادش افتاد شبیه جمله رو وقتی نامجون داشت میرفت به جای خداحافظی بهشون گفت.
"شاید این خدافظیشونه یا همچین چیزی"
با فکر کردن بهش کوک در مقابل گفت:
- منم همینطور.
و در کمال تعجب جواب داد زن لبخند زد و رفت و کوک در حالی که تبدیل به جانگ شوک شده بود با چشمای درشت از تعجبش سینی رو بیرون برد.
نگهبان جلوی در اتاقش منتظر بود و با دیدن کوک بدون حرفی راه افتاد.
اون که دیگه به این رفتار اهالی مرگ عادت داشت دنبالش رفت و بعداز پیاده روی طولانی به زیر زمین رسیدن و نگهبان در رو برای کوکی باز کرد و جانگ کوک داخل رفت.
به محض اینکه نگهبان درو پشت سرش بست تهیونگ از جاش پرید و سینی رو از دست کوکی گرفت و روی میز گذاشتش:
- اون بیرون خیلی باحاله تا حالا توی عمر...
و قبل از اینکه بتونه حرفشو تموم کنه تهیونگ در آغوشش گرفت.
- اوه.
اون بدون اینکه حرفی بزنه توی بغلش موند و دستاشو دور کمرش گره زد:
- دلم برات تنگ شده بود.
انقدر درگیر جای جدید شده بود که یادش رفته بود اونم تهیونگی داره:
- منم.
و سرشو بالا آورد و لب هاشو روی لبای تهیونگ گذاشت و شروع به بوسیدنش کرد.
و گذاشت تا تهیونگ کنترل بوسه رو به دست بگیره و اونو توی آغوش خودش ذوب کنه.
و تهیونگم کار بلد بود.
اون همونطور که داشت می بوسیدش دستاشو حرکت داد و یکیشو روی کمر کوکی گذاشت و اونیکی رو پشت سرش و فشارش داد به جلو تا کاملا بهش بچسبه و دستی که روی کمرش بود رو پایین تر برد و از داخل شلوار کوک سر داد داخل و به باسنش چنگی زد.
کوکی از بین لب های اون آهی کشید و این تهیونگ رو بیشتر تحریک کرد.
تحریک می کردش تا دوباره باهاش یکی بشه و خودشو داخلش کنه.
هیچ کس نمی دونست چقدر دوری کوکی داشت دیوونه اش می کرد درست بود که کوکی جایی نرفته بود اما تهیونگتو قصر جین هر شب بهش سر می زد بعد میخوابید.
و دیشب نمی تونست از اتاقش بیرون بیاد.
و همه می دونن ترک عادت موجب مرض ست.
اون کوکی رو بغل کرد و روی تخت گذاشتش و خودشم کنارش رفت و همونجوری که می بوسیدش صورتشو بو کرد:
- چرا انقدر بوی خوبی می دی.
کوک کمی فکر کرد عطری نزده بود برا همین گفت:
- شاید برای اینه که رفتم حموم.
اما ته سرتکون داد:
- نه اون بو..
تو بوی بچه ها رو می دی بچه های تازه به دنیا اومده دوست دارم یه تیکه از لپات رو بکنم و لپ کوکی رو گاز گرفت کوک از درد چشماشو جمع کرد و آخ کوچیکی کرد
- تو چی منی؟
-دوست پسرت؟
- نه تو چی منی؟
کوک یادش افتاد که منظور تهیونگ چیه و جواب داد:
- میتوکندریت، گلیش میست، میتی و.. اون یکی چی بود.
کوکی اخم کرد و کمی فک کرد:
- وایسا امم آهان قوتو گولونو.
تهیونگ خندید و محکم بوسیدش:
- تو قوتو گولونوی منی.
و صورتشو گرفت توی دستاش و با اون چشمای خوشگلش بهش خیره شد.
انگار که داشت به زیباترین موجود روی زمین نگاه میکرد این در حالی بود که خودش زیباترین موجود روی زمین بود.
-علاحضرت وارد میشوند.
با صدای نگهبان کوکی ناخودآگاه تهیونگ رو هول داد و اون از روی تخت افتاد زمین و سریع از جاش بلند شد
نامجون اومد تو و اخم کرد:
- چرا روی زمین دراز کشیدی؟
تهیونگ در حالی که دندوناشو بهم فشار می داد عصبی گفت:
- دارم دنبال خودکارم می گردم فک کنم افتاده زیر تخت.
نامجون ابرو بالا انداخت:
-خیل خب صبحونه تو بعداز اینکه خودکارتو پیدا کردی بخور و جانگ کوک بیا بریم.
تهیونگ از جاش بلند شد و سریع پرسید:
-کجا می بریش؟
-مامانت چندتا لباس گرفته می برمش برات لباس ها رو بیاره.
تهیونگ با اخم جلو اومد:
- تو قصر خدمتکار دیگه ی نیست اینطور خسته ش میکنی.
نامجون خندید و به شونه ی ته زد:
- معلومه که هست ولی نمی تونم بزارم کس دیگه ی تو رو ببینه برات خطرناکه و اینکه نگران نباش حواسم به دوستت هست زود می فرستمش پایین.
و کوک رو به بیرون برد.
کوکی هنوزم قلبش تند می زد باید از این به بعد بیشتر مراقب می بود وگرنه خیلی زود با این وضع گیر
می افتادن.
با اینکه تهیونگ به هیچ جاش نبود که کسی بو ببره اما کوک خودش باید از این به بعد بیشتر مراقب می بود چون اصلا دوست نداشت نامجون اونو از تهیونگ جدا کنه.
خیلی زود به جایی که نامجون می خواستن رسیدن چون همه از سر راهش کنار می رفتن و لازم نبود پشت جمعیت منتظر بمونن.
اونا به اتاقی رفتن که پر از لباس بود و چند خیاط که داشتن به سرعت لباس می دوختن.
خیاط ها با دیدن اونا از جاشون بلند شدن و تا زانو خم شدن:
- سرورم.
- سفارشم حاضره.
اون سریع سر تکون داد:
- بله عالیجناب.
و جلو راه افتاد اونام دنبالش.
بین یه عالمه لباس جلو رفتن و جلوی کمدی ایستاد و خیاط درو باز کرد و یه دست لباس سیاه رنگ رو بیرون کشید و زانو زد جلوی نامجون گرفت.
نامجون دستی به لباس کشید و به کوک اشاره کرد کوک سریع متوجه ی منظورش شد و لباس رو از خیاط گرفت
باور نکردنی بود اما لباس به طرز فوق العاده ی نرم بود.
انقدر نرم که کوک داشت همش روش دست بکشه.
از اونجا بیرون اومدن و به ته راهرو رفتن جایی که پر از دود و بوی آهن بود.
کوک حدس زد که اینجا باید آهنگری باشه و وقتی رسیدن به اونجا متوجه شد درست حدس زده.
اونام رفتار خیاط ها رو داشتن و همون مکالمه
اما این بار جای لباس تاجی فوق العاده رو جلوی نامجون گرفتن کوک اینبارم جلو رفت و تاج رو گرفت و روی لباس گذاشت.
تاج تقریبا سنگینی بود که با طرح جمجمه و گل سرخ درست شده بود و تاج جنسش طلا نبود اما هر چی که بود بدجوری می درخشید.       
  بعد نامجون شنلشو کنار داد و از جیبش یه ماسک درآورد و روی لباس ها گذاشت.
ماسک پارچه ی و حریر مانند بود و روش با سنگ های زیبای سفیدی تزئین شده بود که کوک متوجه شد الماسن تنها سنگی که به چشمای تهیونگ می اومد.
- یه بلیز و شلوار با شنل اومم تاجم که حاضره ماسکم هست.
به کوک نگاه کرد و ادامه داد:
- خب اینا تا وقتی که هفته ی دیگه که ازدواج کنه براش کفایت می کنن ببر بهش بده بهش بگو با اینا میتونه بیرون بیاد ولی تا حد ممکن سعی کنه در نیاد.
کوک در حالی که هنوز روی جمله ی هفته ی دیگه که ازدواج کنه گیر کرده بود گیج تکرار کرده:
-ازدواج!
نامجون سرتکون داد:
-آره هفته ی بعد توی مراسم معرفی ولیهد ها الهه ی عشق نیمه ی گمشده ی تهیونگو پیدا می کنه و بعداز تاج گذاری تهیونگ باهاش ازدواج می کنه.
کوک قلبش از زدن ایستاد و سرجاش از شدت شوک خشک شد.
چرا الان باید ازدواج می کرد؟
چرا درست وقتی که اون تا اعماق قلبش عاشقش شده بود؟
- وقتی تهیونگ دنیا اومد یکی از الهه زاده های پاکیم با ته همزمان دنیا اومد اسمش لیساست و خیلیم خوشگله دقیقا برازنده ی ملکه بودنه مطمئنم که اون نیمه ی گمشده ی تهیونگه.
کوک سعی کرد نزنه زیر گریه و چشماشو چرخوند.
نامجون با دیدن ناراحتی که از صورت کوکی می بارید
لبخند زد:
می دونم از چی ناراحتی، نگران نباش من سر قولم هستم بعداز مراسم ازدواج ولیهد می تونی برگردی به دنیای خودت.
دنیای خودش.
اینجا دنیای اون بود جایی که تهیونگش بود.
جایی که قلبش بود نه هیچ جای دیگه ی.   
نامجون به نگهبان اشاره کرد که کوکی رو همراهی کنه:
- اونو ببر زیر زمین.
و قبل از اینکه کوکی راه بیفته سریع اضافه کرد:
- راستی ناهار رو باهم می خوریم به تهیونگ بگو موقع ناهار یه نگهبان رو می فرستم دنبالتون باهاش بیاین.
کوک سرتکون داد و تعظیم کرد بعداز رفتن نامجون بلند شد و سمت اتاق تهیونگ دوید.
نگهبان فریاد زد:
-صبر کن باید من ببرمت.
اما کوکی هیچ چیز نمی شنید فقط نیروی پاهاش بود که داشت کار می کرد نه مغزش نه زبونش نه چشماش هیچی ...
حتی قلبش..
و به سرعت رسید به اتاق تهیونگ.
حتی نمی دونست چطوری به جایی که راهشو بلد نیست رسیده.
به نظرم پا قلب دوم آدما برای همین پاهاش همیشه و همیشه اونو پیش تهیونگ می برد.
توی هر شرایطی و تو هر مکان و زمانی..
اونا همیشه کنار تهیونگ می اومدن و وقتی کوک به خودش می اومد تهیونگ کنارش بود تا کمکش کنه.
اما حالا جلوی در اتاق اون متوقف شده بود و به زمین خیره مونده بود.
الان باید چیکار می کرد.
باید می رفت تو و به تهیونگ چی می گفت.
بیا فرار کنیم..
اما به کجا هر سه بدُ می خواستن دخل تهیونگ رو بیارن.
پس باهاش ازدواج نکن..
ازدواج نکنه مگه چاره ی دیگه ی داره اون اینجا زندانیه و همه دارن تلاش می کنن زنده نگهش دارن.
قطعا ازدواج مسئله ی مهمی برای هیچ کس نبود..
تا وقتی تهیونگ زنده می موند هیچ چیز مهم نبود.  
نگهبان که تازه بهش رسیده بود و نفس نفس می زد خواست چیزی بگه اما کوک دوتا تق به در زد و داخل رفت.
تهیونگ روی تختش نشسته بود و به در خیره بود جایی که کوک قرار داشت و با دیدن اون لبخند زد:
- بلاخره برگشتی.
و بلند شد به چیزایی که دست کوکی بود نگاهی انداخت
- اینا چین؟ 
کوکی بلاخره حرف زد:
-لباسات؛ باید بپوشیشون وقت ناهار باید بریم بالا بابات می خواد امروز با خانواده غذا بخوره.
ته ابرو بالا انداخت و لباس ها رو از کوکی گرفت و نگاهی بهشون انداخت:
-سایزمو از کجا می دونسته!
و بلیزشو بیرون کشید کوکی سریع روشو برگردوند و تهیونگ فقط به واکنشش لبخندی زد و لباس هاشو با بیخیالی عوض کرد.
- لباسامو پوشیدم دیگه برگرد.
کوکی برگشت و تهیونگ رو دید که لباس گشادی به تن داشت که داخل شلوارش بقیه شو گذاشته بود و باعث شده بود کمر لاغرشو به نمایش بزاره.
و کوک لب هاش جمع کرد و با بغض سمت تهیونگ رفت و شروع کرد به بستن دکمه ی یغه ی تهیونگ:
-خوشم نمیاد دخترا سینه تو ببینن.
جانگ کوک با غمی عمیق لباس های اونو مرتب کرد
و اون لعنتی
خیلی خوش قیافه به نظر می رسید.
جرا زودتر باهاش نخوابیده بود؟
چرا زودتر نفهمیده بود که عاشقشه چرا زودتر خاطراتشو به یاد نیورده بود.
اگه اون روز...
روز اول توی راهرو جلوی خودشو نمی گرفت و به حسش اعتماد می کرد و تهیونگ رو می بوسید و توی همون راه رو باهاش می خوابید یک سال تموم وقت داشت تا تهیونگ رو داشته باشه.
اما حالا..
حالا تهیونگ داشت ازدواج می کرد و اون باید بر میگشت دنیای خودش.
این عادلانه نبود.
نه نبووووود...
تهیونگ گونه های کوکی رو توی دستاش گرفت و شوکه پرسید:
- داری گریه می کنی؟
کوکی لباشو جمع کرد و در حالی که اشک هاش بیرون می ریختن صورتشو از تهیونگ برگردوند:
- نه گریه نمی کنم.
- شبیه جن های جنگلی شدی آدم ازت می ترسه.
کوک بهش ضربه ی زد:
- احمق.
و زد زیر گریه:
-احممممق.
تهیونگ ابرو بالا انداخت:
- خب الان ترسناک ترم شدی.
و آروم جلو رفت و کوکی رو بین دستاش توی آغوش گرفت:
- قوتو گولونو مشکل چیه؟
- من .. من .. نمی تونم ببینم تو با اون دختره ازدواج کنی.
تهیونگ اخم کرد و سعی کرد درک کنه کوکی چی میگی و بعد که یادش اومد قضیه چیه سریع گفت:
- منظورت لیساست؟
کوکی داد زد:
- اسمشو صدا نکن.
محکم زدش و ادامه داد:
- با اون صدای لعنتی خوشگلت اسم اونو صدا نزن.
ته که از حسودی شیرین کوکی خنده ش گرفته بود زد زیر خنده:
- باشه، باشه صداش نمی زنم.
کوکی آتیشی موهای تهیونگ رو چنگ زد:
-چطور می تونی بخندی من .. من حتی نمیتونم نفس بکشم وقتی به این فک می کنم که قراره ازدواج کنی.
تهیونگ دستای کوکی رو گرفت تا موهاشو نکنه:
-موهامو ول کن تا توضیح بدم..  
اون با حرص موهای اون لعنتی خوشگلو ول کرد و با حرص پرسید:
- تو چه فکری داری چرا انقدر خونسردی؟
- هیچی.
- پس چرا ..
تهیونگ حرف کوکی رو قطع کرد و پرسید:
- چی چرا؟ لابد توقع داری مثل تو عر بزنم.
کوک شوکه گفت:
- نه توقع دارم یه کاری کنی.
- میتی می دونم چه حسی داری من که بهت گفتم هر کاری واست می کنم ولی باید صبر کنی اول اونو به عنوان نیمه ی گمشده ام انتخاب کنن تا من یه کاری کنم.
اون دست کوکی رو گرفت:
-لازم نیست از الان خودتو اذیت کنی بزار مراسم اجرا بشه اگه اون انتخاب شد یه خاکی می گیریم سرمون.
کوکی به تهیونگ خیره شد:
-حتی اگه لیسا انتخاب نشه یکی دیگه انتخاب میشه یه الهه زاده به عنوان نیمه گمشده ات و توام باهاش ازدواج می کنی
و نه حتی به ذهنتم خطور نکنه که ازدواج می کنی و منم کنار خودت نگه می داری،
نه تهیونگ من نمی خوام معشوقه ات باشم یا هر کوفت دیگه ی ،
من نمی خوام تو رو با کسی قسمت کنم..
تو مال منی؛
نه اون دختره و نه هیچ خر دیگه ی
فقط مال من.
تهیونگ موهاشو عقب هول داد:
-کوکی درمورد من چه فکری کردی اگه حتی اونا لیسا رو برای من انتخاب کنن من باهاش ازدواج می کنم؟
قبول دارم من قبل از تو خیلی پسر آزادی بودم
آره با خیلی ها خوابیدم و مخ خیلی ها رو زدم
اما کوک من قبل تو عاشق کسی نشدم
من فقط تو رو دوست دارم و قطعا با کسی جز تو ازدواج نمی کنم پس میتوکندری لازم نیست نگران چیزی باشی.
کوکی با این حرفای تهیونگ اشک توی چشماش حلقه زد
- تو عاشق منی؟
-معلومه که هستم.
و کوکی بوسیدش با عشق ترین بوسه ی عالم رو تقدیم مرگ کرد و شکوفه های زیبایی رو با بوسشون روی هوا سر داد.
-هر لحظه که از ازدواج من چیزی شنیدی فقط به این فکر کن که من دوست دارم و می دونی منظورم از دوست دارم چیه؟
کوکی سرشو برد عقب و با چشمای اشک آلودش به اون خیره شد:
- عشقم خودت منظورت رو برام بگو.  
- کوکی وقتی بهت می گم دوست دارم(سرنگهه) منظورم این نیست که فقط دوست دارم سَ معنی مرگ رو میده
و رنگ  معنی باهم رو می ده و در آخر هه به معنی انجام دادنه
پس وقتی بهت می گم دوست دارم، دارم بهت می گم بیا باهم بمیریم یا با هم زندگی کنیم تا زمان مرگمون.
و اشکای کوکی رو از روی گونه ش پاک کرد:
- مردِ و حرفش من تا آخر عمرت ولت نمی کنم.
کوک با فن فن اونو بغل گرفت:
- آفرین کیم تهیونگ همین کارو کن.
بعد تهیونگ ازش جدا شد:
- حالا که خیالت راحت شد میشه بریم پادشاه یه مملکتی علاف من و توِا.
کوکی خندید و اشکاش پاک کرد و تاج تهیونگ رو روی سرش گذاشت و لبخند زد:
-بریم پادشاه من.
تهیونگ چشمکی زد و بعداز زدن ماسکش بیرون رفت و کوکیم دنبالش
هر دوازده نگهبانم دنبال اونا راه افتادن وحالا کوک واقعا حس می کرد تهیونگ ولیهدِ
اونا مستقیما به تالار اصلی رفتن جایی که غذای ملکه و پادشاه سرو می شد.
وقتی وارد شدن اونا اونجا بودن و نامجون بلند شد:
-بیا ولیهد اینجا بشین.
تهیونگ با اینکه خوشش نمیاد وقتی کوکی سرپاست بشینه حرف نامجون رو گوش کرد و کنارش نشست و غذا خیلی سریع سرو شد و تا آخرین لحظه تهیونگ مجبور بود بدون حرف زد صبر کنه چون کسی نباید صداشو می شنید و وقتی آخرین خدمتکار رفت و در رو بست.
تهیونگ ماسکشو از روی صورتش برداشت و سوجی لبخند زد:
-حالا با تاجت درست مثل شاهزاده ها شدی.
نامجون خندید:
-درسته توام خوشت اومد به نظرم این تاج برای مراسم انتخاب ولیهد ها خیلی خوبه نظر تو چیه ملکه همینو بزاره یا یکی دیگه بگم بسازن.
ناگهان سوجی اخم کرد:
- چی؟ علاحضرت مگه ما سر این مسئله توافق نکرده بودیم.
تهیونگ اخم کرد:
-سر چه مسئله ی.
نامجون بدون اهمیت به حرف تهیونگ گفت:
-ملکه واقعا هنوزم نظرت عوض نشده آخه ما تا کی میتونیم جانشین اصلی رو پنهان کنیم مگه تا چند وقت دیگه زنده ایم.
سوجی بلند شد:
-اوه پس تصمیم گرفتی قبل از مرگمون پسرت رو بکشتن بدی.
نامجون عصبی فریاد زد:
-ملکه چطور می تونی همچین چیزی رو بگی.
"چرا یهویی انقدر رسمی رفتار می کنن یه جوریه"
-حق با منه اگه بفهمنن ما بچه ی داریم می کشنش حت اگه علامت داشته باشه باید این خوش بینی تو بزاری کنار اونا بال هاشو می شکنن و بعد می کشنش
نامجون می دونی بال هاش بشکنن چقدر درد می کشه.
نامجون برگشت و به تهیونگ نگاه کرد:
-حق با تواِ ملکه باید بدترین اتفاقاتم در نظر بگیریم.
تهیونگ بلند شد و این بار با عصبانیت داد زد:
-میشه بگین دارین سر چی بحث می کنید؟  
سوجی که از نشوندن حرفش روی کرسی راضی بود گفت:
-ما خیلی وقته که تصمیم گرفتیم که تو توی مراسم ولیهدی شرکت نکنی.
- یعنی چی؟  
- می خوایم علامتتو رو جعل کنیم.
- بازم یعنی؟
- یعنی که علامتتو روی مچ جیمین جعل می کنیم و اون به جای تو روی تخت می شینه اینطوری هیچ کس نمیفهمه تو وجود داری و کسیم سعی نمی کنه بکشتت.
تهیونگ شوکه از جاش پرید:
-سیریسلی مامان واقعا باهام جدیی!
سوجی با اخم از جاش بلند شد:
-هیچ بحثی در کار نیست تصمیمو گرفتیم و اگه باهاش مخالفت کنی توی اتاقت زندانیت میکنم.
با صورت جدی و زیباش به پسرش خیره شد:
- شاید الان متوجه نشی ولی تهیونگ من مادرتم و قطعا هرکاری می کنم که زنده نگهت دارم
حتی اگه نتونی کارامو درک کنی. 
و قبل از اینکه تهیونگ چیز دیگه ی بگه اون بلند شد و بیرون رفت.
-اوه گاد.
نامجونم سریع بلند شد و دنبال اون بیرون رفت تا تهیونگ سعی نکنه اونو بر علیه ملکه ش بشورنه.
کوکی نگران به تهیونگ نگاه کرد احتمالا اونم داشت به چیزی که اون فکر می کرد، فکر می کرد.
اگه جیمین پادشاه می شد...
قطعا سعی می کرد تهیونگ رو بکشه و کوکی رو پس بگیره.
-این بدترین ایده یه که تا حالا شنیدم.
کوکی جلو اومد:
- شاید انقدرام بد نباشه ته آخه ببین اینطوری دیگه مجبوری نیستی که با نیمه گمشده ازدواج کنی.
ته با اخم به خیره شد:
- انوقت چی جاش باید شاهد این باشم که جیمین چطور اذیتت می کنه یا سعی می کنه باهات بخوابه.
کوکی سریع گفت:
-تهیونگ ما با هم بهم زدیم.
تهیونگ زمزمه کرد:
- تو اون کله هویجی رو نمی شناسی و من اونو خیلی خب میشناسم...

((هیچی نمی تونه احساسی که تو به من می دی رو بهم بده))


mistake of Cupid | VkookWhere stories live. Discover now