part19 🍷

2.8K 398 52
                                    

قسمت نوزدهم
-  وقتی یه نفر بوست می کنه و بعدش بهت لبخند می زنه چه معنی داره؟ 
جیهوب پوکر دست از هم زدن معجونش برداشت و به تهیونگ خیره شد:
- از کجا بوست کرد؟
- لبام.
- یعنی ازت متنفره.
اینو گفت و برگشت سر کارش.
تهیونگ یکم هنگ موند و بعد به خودش اومد:
- هی چطوری به این نتیجه رسیدی!
اون داد زد:
- همون طوری که تو به این نتیجه نرسیدی که بوسه برای این بوده که عاشقته، آخه کی همچین سوال احمقانه ی رو می پرسه تهیونگ! الکی مثلا تو با هزار تا دختر خوابیدی.
اون اخمو روشو برگردوند:
- خودت داری می گی خوابیدم.. من عاشق هیچ کدوم نشدم و هیچ وقت سعی نکردم ناراحتشون نکنم یا اینکه با احتیاط رابطه مو باهاشون پیش ببرم،
می دونی ببوسش، بکنش، صبحم بندازش بیرون همین..
جیهوب سری از تاسف تکون داد:
- خدای من تو واقعا دختر بازی.
- بودم رو فعل گذشته تاکید کن.
جیهوب زیر معجون چندتا هیزم انداخت تا زودتر جوش بیاد و همینطور که مشغول بود با بی علاقه گی پرسید:
- چرا نمی ری و درمورد حست باهاش حرف نمی زنی؟
اون چند لحظه ی ایستاد و بشکن زد:
- فکر خوبیه.
و رفت جیهوب شوکه فقط پشت سرش زمزمه کرد:
- احمق.
و به کارش ادامه داد تهیونگم بدون معطلی رفت پیش کوکی.
وقتی وارد اتاق شد جانگ کوک با لباس خواب سفید ابریشمیش روی تخت نشسته بود و داشت موهاشو شونه می کرد و با دیدن تهیونگ فقط یه لبخند زد.
لبخندی شیرین که به نظر تهیونگ صد تا معنا داشت..
معنی از عشق و علاقه.
تهیونگ با جدیدت دست به سینه جلوی تخت ایستاد و چشمای سیاهشو تنگ کرد:
- چرا به طرز فاکیی خوشگل کردی؟
کوکی خندید:
- منظورت چیه من فقط لباسمو عوض کردم.
اون مشکوک ابرو بالا انداخت:
- نه .. نه تو فقط لباستو عوض نکردی تو یه لباس خواب به جای لباس خواب گشادی که همیشه می پوشی، پوشیدی اونم نه هر لباس خوابی؛ تو دقیقا اونی رو پوشیدی که از همه لختی تر و سکسی ترِ.
کوک بی اهمیت به شونه زدن موهاش ادامه داد و گفت:
- بابت تعریفت ممنونم ولی من هدفی نداشتم.
-من ازت تعریف نکردم.
کوکی با اخم از جاش بلند شد و سمت ته اومد:
- الان گفتی سکسی شدم!
- دیدی، دیدی خودتم گفتی سکسی شدی، چرا سکسی شدی! تو همیشه یه بیبی بانی کیوتی پس  چرا الان سکسی شدی؟
کوک عصبی ابرو بالا انداخت:
- می خوای یه دعوا راه بندازی؟!
تهیونگ سر تکون داد:
- معلومه که میخوام باهات یه دعوا داشته باشم یکی از اونا که همه جای بدنت توش کبود شه،
  لباس خوشگلت توش پاره شه و لبات باد کنه شایدم کاریی کنم تا چند روز بعد از دعوا نتونی حتی درست راه بری.
کوکی ابرو هاشو بالا انداخت و با حیله گری جلو رفت و چونه ی تهیونگ رو گرفت:
- باشه قبول یکی از اون وحشیانه هاش.
صورتش رو برد جلو تا تهیونگ رو ببوسه اما اون انگشتشو روی لبای نرم کوک فشار داد:
- اول باید بهم بگی، باید با زبون خودت بشونم و مطمئن شم که دیشب منظورت همین بوده.
کوک اخم کرد و تهیونگ ادامه داد:
- حست بهم چیه.
جانگ کوک لبخند شیرینی زد و به چشمای اون خیره شد:
- من مثل تو زیبایی نیستم نمی تونم جمله های خوشگل، خوشگل بهت تحویل بدم فقط خیلی ساده میگم...
مکثی کرد و قدمی به جلو برداشتو لباشو به لب های سرد و بی رنگ تهیونگ نزدیک تر کرد و دقیقا در حالی که لب هاش به اون می خورد زمزمه وار گفت:
من دوست دارم تهیونگ، همیشه داشتم از همون روز اولی که دیدمت و سعی کردم لب هاتو ببوسم ، من همیشه عاشقت بودم پادشاه مرگ و زیبایی...
تهیونگ در مقابل لبخند زد و لب هاشو به اون چسبوند.
این بوسه نبود.
عطشی از عشق عمیقی که توی دوسال سرکوب شده بود، تازیانه ی که نوکری که عاشق اربابش بود ازش می خورد.
تهیونگ چنگ به کمر کوکی زد و اونو کامل به خودش چسبوند و به بوسه ادامه داد.
این اولین بار بود که کوکی همراهیش می کرد.
همراهی که نشانه شوق ذوقی از شهوت بود.
شهوت...
کلمه ی پر از تضاد که معنا های زیادی داشت.
در طول تاریخ همیشه توی سر شهوت زده بودن شهوتی مردانه که همه چیز را نابود می کرد.
اما شهوت عشق بود.
یا شاید عشق شهوت بود؟
شاید این نظریه مخالفان زیادی برای خودش پیدا می کرد اما تهیونگ معتقد بود..
شهوت چیز بدی نبود، چیزی نبود که توی سرش بزنی، شهوت احساسی بود که توی این بدبختی در بین عشق چیز خوبی در می اومد و ممکن بود احساس لذتی رو بهت بده که کمک کنه این زندگی رو تحمل کنی.
تهیونگ اونو در آغوش گرفت و لبخندی بهش زد:
- آفتاب در اومده.
کوکی به پنجره های بزرگ اتاق نگاه کرد که با پرده های زخیم پوشیده شده بود، درست مثل قصر خون آشام ها؛
از بین اون پرده ها روشنایی ملایمی به رنگ زرشکی رنگ پرده ها درخشش می داد و نوید آفتاب رو می داد.
- آره مثل اینکه.
- فک کنم خیلی وقته که آفتاب رو ندیدی.
کوکی کمی فک کرد، حق با تهیونگ بود خیلی وقت بود.
ته سمت در رفت و آروم در گوشش زمزمه کرد:    
- بهم بچسب و چشماتو ببند.   
کوکی سریع گفت:
- داری چیکار می کنی الان ساعت رفت آمد روح هاست نباید بریم بیرون.
تهیونگ بی اهمیت در باز کرد و بیرون رفت:
- بهم اعتماد کن و فقط چشماتو ببند.
کوکی سریع چشماشو بست و خودشو محکم به تهیونگ چسبوند.
تهیونگ آروم راه می رفت و از بین روح ها رد می شد اونا روی هوا سر می خوردن و مثل قطرات آب همه جا خودشون رو پخش می کردن.
اما از سر راه ته کنار می رفتن و با اخم به کوکی خیره بودن اما چون بغل تهیونگ بود جرئت نمیکردن نزدیکش بشن.
یکم طول کشید تا تهیونگ به جای که می خواد برسه و در تمام این مدت کوکی چشماش بسته بود و در آغوش اون فرو رفته بود.
تهیونگ آروم بانیشو روی زمین گذاشت و آروم در گوشش زمزمه کرد:
- حالا چشماتو باز کن.
کوکی با ترس و شک چشماشو از هم باز کرد و با منظره خیره کننده روبه رو شد.
باغی زیبا که وسط قصر مرگ وجودش محال بود، سرزمین مرگ سرزمینی بارونی و خشک بود که درختان خشکیده و ترسناک داشت.
اما این باغ چیزی متفاوت بود با باغ هایی که تا حالا توی عمرش دیده بود.
باغ تو فصل بهار بود و تماما زمینش پر از گل های رنگ و با رنگ بود.
وسط باغ حوضچه ی پر از آب وجود داشت که شفاف ترین آبی رو که کوک دیده بود داشت.
انقدر شفاف که اگه دست توی حوض نمی کردی متوجه ی آب توش نمی شدی.
و در کنار حوض زیباترین درخت دنیا قرار داشت
درختی بلند که پر از شکوفه های سفید بود.
کوکی بلاخره بعداز مدتی که نمیدوست چقدره حرف زد:
- ته ته اینجا خیلی خوشگله.
گل های بنفش و صورتی و حتی آبی رنگی که توی باغ پیدا می شدن باعث می شد کوک نتونه حتی نفس بکشه.
تهیونگ آروم بانیشو که محو باغ بود رو در آغوش گرفت: 
- تو یه انسانی و فک کنم وضعیت سرزمین مرگ زیاد به روحیه ت نسازه، سرزمین زیبایم زیادی برات زیباست پس اینجا رو برات درست کردم فک کنم برات خوبه چند وقت یه بار از تاریکی دور بشی.
کوکی برگشت و بوسه ی کوتاه به لبای ته زد:
- ازت ممنونم که انقدر به فکرمی.
و با ذوق جیغ کشید:
- من عاشق این باغم.
تهیونگ لپ های اونو گرفت و بهم  فشار داد:
- لپُ ی من، تو فقط باید عاشق من باشی.
و به لبای جمع شدش بوسه ی دیگه ی زد.
- به من دستور نده.
اینو گفت و تهیونگ رو هول داد توی آب.
اون توی آب افتاد و قطرات آب روی صورتش پاشیدن، آب زیاد عمیق نبود و تهیونگ داد زد:
- از قصد این کارو کردی.
کوکی خندید:
- معلومه که از قصد بود.
تهیونگ از آب در اومد و دنبالش دوید، کوک در حالی که صدای خندهاش توی باغ پیچده بود از دست تهیونگ در رفت.
اما مدت زیادی نتونست از دستش در بره چون تهیونگ همیشه توی دویدن از اون سریع تر بود و بلاخره تهیونگ گرفتش و با خودش انداختش توی آب.
کوک جیغ کشید:
- هی تو باید می زاشتی در برم.
ولی ته با بوسه ی ساکتش کرد و لباس سکسی خواب کوک که حالا خیس شده بود و به بدنش چسبیده بود رو از روی رونش کنار داد و دستشو روی رون های کوک کشید.
وقتی دستای ته روی بدنش کشیده بود حس خیلی خوبی بهش میداد دلش میخواست که تهیونگ یه کارگر بود و اون هر چی دار و ندار داشت رو بهش می داد تا هر روز این کارو براش بکنه.
استخدام مدام العمر.
( شروع کارای خاک بر سری +18)
تهیونگ بدون اینکه کاری به لباس خواب کوکی داشته باشه لباس زیرشو بیرون کشید و کناری انداخت بعد دستاشو روی باسن لخت کوک کشید و بهش چنگ زد.
کوک ناله ی کوتاه کرد و بعد تهیونگ از کمرش گرفت و بلندش کرد و روی شکم گذاشتش روی لبه ی حوضچه.
کوک توی همون حالت موند چون نمی دونست برنامه ی تهیونگ چیه.
ته با حوصله لباس اونو کمی بیشتر بالا داد تا باسنش کاملا مشخص بشه و بعد ضربه ی نسبتا محکم به لپ باسنش زد.
کوکی ناخودآگاه ناله ی بلند کرد و اون که عاشق صدای ناله ی بیبی بانیش بود ضربه ی دیگه به باسن کوچلوی اون زد و دوباره ناله ی شهوتی کننده ی اون:
- بازم لجبازی می کنی؟
کوکی خندید:
-معلومه که می کنم.
تهیونگ اومد کنار آب روی خشکی و کوک رو روی گل های داودی نرم گذاشت و مجبورش کرد چهاردست و پا بایسته و کوک شیطنت وار باسنش رو بالا آورد و ناشیانه لرزوندش تا تهیونگ رو اذیت کنه.
تهیونگ با اینکارش خندید و ورودی اونو سریع خیس کرد.
آلتش رو روی ورودی کوک مالید تا بره تو:
- خب پس لجبازی می کنی.
و آلتشو هول داد تو.
نوک آلت بزرگ و سخت تهیونگ وارد کوک شد و اون به چمن های دورش چنگ انداخت.
و بعد اون کم کم همشو وارد کرد.
کوک چشماشو بسته بود اولش همیشه یه خورده درد داشت تا موقعی که جا وا می کرد و درد به لذت تبدیل می شد.
ته یکم آلتشو توش نگه داشت و بعد شروع کرد به حرکت دادنش اولش آروم بود و کوکم ملایم ناله می کرد درست مثل یه سکس عاشقانه و ملایم ولی هر دوشون می دونستن که هیچ کدومشون سکس حوصله سر بر عاشقانه رو دوس ندارن.    
پس بعداز یکم رون شدن آلت ته توی کوک اون سکس واقعی رو شروع کرد.
با دستاش لپ های باسن کوک رو گرفته بود و از هم بازشون کرده بود و آلتشو تماشا می کرد که چطور تا آخر داخل کوک میره.
کوکم به زمین چنگ می زد و ناله هاش به جیغ تبدیل شده بود.
- آه تهیونگ.
تهیونگ به موهاش چنگ زد و به عقب کشیدش اینجوری قوص محشری روی کمر کوک افتاد و باسنش قمبل تر شد:
- دوباره لجبازی می کنی؟
کوک دوباره سرتکون داد:
- می کنم.
تهیونگ لبخندی شیطنت وار زد و کمی عقب تر کشید و بوسه ی به لباش زد و بعد ولش کرد اون روی زمین دوباره افتاد و به ناله های شهوت وارش ادامه داد.
تهیونگ محکم تر لپای باسن کوک رو گرفت و سمت خودش کشیدش و شروع به عقب جلو کردنش کرد.
- هی هی ... آه یواش تر .. عوضی بازم شروع کردی.
تهیونگ روش خم شد و گوشش بوسید.
آلت کوک رو توی دستاش گرفت و شروع به عقب جلو کردن کرد.
و از پشتم به ضربه زدنش ادامه می داد.
کوک مختصر دردی داشت که نمی دونست چرا از این درد لذت می بره.
نمی دونست وقتی تهیونگ به باسنش می زنه چرا دوست داره محکم تر این کارو کنه و اصلا دردش به هیچ جاشم نبود!
با بیشتر شدن ناله های کوک تهیونگ خنده ی شیطانی کرد و آلت کوک رو ول کرد.
بعد خیلی آروم دیگه تلمبه نزد.
کوک سریع چشماشو باز کرد و اخم کرد:
- چرا ولش کردی زود باش.     
ته اونو روی پشت خوابوند و روش اومد لب هاشو بوسید.
اما کوک به موهای اون چنگ زد و کشیدش عقب..
- اون دیک فاکیتو بکن تو کیم تهیونگ.
تهیونگ خندید:
- بازم لجبازی می کنی؟
- اگه حسم بپره می کشمت.
اون دستشو رو به آرومی روی آلت کوک کشید:
- لجبازی می کنی؟
کوک بهش چنگ زد:
- نه نمی کنم عوضی.
تهیونگ پیروزمندانه خندید و آلتشو باز داخل کرد.
کوک آه آتشنی کشید و ته بازم شروع به حرکت دادن دستش دور آلت کوک کرد و اون به زمین چنگ زد و کمرشو بالا آورد.
کوک صدای شلپ شلپ رو توی خودش می شنید ته ارضا شده بود اما هنوز دیکش نخوابیده بود.
برای همین محکم تر می کردش تا کوکم ارضا بشه و کارشم درست بود.
کوک بعداز چند دقیقه به اون چنگ انداخت و با بیشتر شدن سرعت تهیونگ آبش بیرون ریخت.
کوک با بی حالی روی زمین افتاد و تهیونگم اومد کنارش.
( پایان کارای خاک بر سری +18)
- اعتراف کن که من یه معجزه ی لعنتی توی زندگیتم.
کوک ابرو بالا انداخت و در حالی که نفس نفس میزد گفت:
- اعتراف می کنم به اعتماد به سقفت حسودی میشه.
تهیونگ اخم کرد:
- تو ...
- راستی حرفمو پس می گیرم من هیچ وقت دس از لجبازی کردن با تو برنمی دارم.
و قبل از اینکه ته واکنش نشون بده بلند شد و در رفت.
تهیونگ ابرو بالا انداخت:
- با اینکه الان فاکیدمش خب می دوه.
و بلند شد و داد زد:
- هی وایسا تو مثل اینکه هوس کردی جر بخوری.
و دنبالش دوید...
و .. و.. و..
و این بهترین رویایی بود که تهیونگ می تونست ببینه.
بلاخره کوکش عاشقش شده بود و اینطوری دلنشین باهاش لج بازی می کرد و..
خنده های زیباش این قصر مرده رو زنده می کرد.
روشنایی و معصومیتش توی این قصر تاریک میدرخشید و همه جا رو با نورش روشن می کرد حتی درون قلب تاریک تهیونگ رو..
و این زندگی چیزی بود که تهیونگ همیشه آرزوشو داشت.
شنیدن خنده های کوک توی زندگیش برای همیشه.
دیگه بیشتر از این چی می خواست.
هیچی..
و این اولین بار بود که تهیونگ با لبخند واقعی توی زندگیش به خواب می رفت.
خوابی عمیق و راحت..
- فلش بک.
- کیم تهیونگ!
جین اول فکر کرد که تهیونگ برای بازی بازم قاییم شده برای همین زیر تخت رو نگاه کرد و بعد توی کمد رو.
اما ته اونجا نبود برای همین ابرو هاش بهم گره خورد و آب دهنشو قورت داد.
چون یه چیز وحشناک رو از یاد برده بود.
امروز طلسم محدود کننده زیبایی تهیونگ از بین میرفت و باید تمدیدش می کردن.
اصلا اون برای همین اومده بود دنبال ته تا ببرتش پیش جادوگر.
سریع بیرون دوید و به نگهبان خیره شد:
- شاهزاده کجاست؟
نگهبان گیج با تته پته گفت:
- قربان شاهزاده توی اتاق بودن از صبح.
جین یغه ی اونو گرفت و دیوار کوبید:
- شاهزاده اونجا نیس احمق فک کن ببین چیز مشکوکی اتفاق نیفته.
اون سر تکون داد و بعد از مکث کوتاهی گفت:
- سرورم هیچ کس به اتاق نیومده جز خدمتکار شاهزاده که رفتی لباس های کثیف رو با خودش برد.
جین با عصبانیت مشتی به اون زد و داد زد:
- احمق شاهزاده یه بچه ی کوچیکه میتونه توی ملافه ها قایمش کنه چطور چکش نکردی.
نگهبان که حالا متوجه ی اشتباهش شده بود سریع زانو زد:
- منو ببخشید قربان.
جین با بی رحمی بشکنی زد و اون نگهبان روی زمین افتاد.
مرده.      
بعد شروع به دویدن کرد و تهیونگ رو صدا کرد اما انگار اون آب شده بود توی زمین بعداز کلی گشتن اون توی حیاط خودشو پیدا کرد.
میخواست بشینه ساعت ها با بدبختی گریه کنه اما نمی تونست.
حالی که داشت رو نمیشه به هیچ وجه توصیف کرد
اون در حالی که نفس نفس می زد داد زد:
- شاهزاده، شاهزاده تهیونگ.
اشکاشو عقب داد و روی زمین افتاد:
- لعنتی نکنه چیزیش شده.
با فکر اینکه تهیونگ زخمی شده باشه یا جای در حال گریه باشه فریاد کشید:
- شما احمقا اگه تا نیم ساعت دیگه شاهزاده رو پیدا نکنین از دم همتونو زجر کش می کنم.
و بلند شد تا دوباره خودشم دنبال شاهزاده کوچلوش بگرده:
- بجنبین. 
و با نگرانی پدرانه دوباره مشغول شد:
-  شاهزاده تیهونـــــــــــــــــــــــــــــــگ.
تهیونگ کوچلوم داشت جین رو صدا می زد و با صدای خیلی آروم تر که غیر ممکن بود جین بشنوتش.
- عمو جین.
اون نمی دونست کجاست و ... و خیلی ترسیده بود.
همه جا تاریک بود و بوی خاصی می داد.
ته کوچلو نمی دونست این بو، بوی چیه؛ چون برای اولین بار این بو رو می شنید.
و اون بچه نمی دونست که مرگ این بو رو میده.
با ترس دوباره زمزمه کرد:
- عمو جین.
- سیس عزیزم.
لوسی می دوباره اینو گفت، تهیونگ از اینکه اون بهش می گفت عزیزم احساس خوبی نداشت.
اون یه بچه ی کوچلو بود اما اینو می دونست که هیچ کس حق نداره به جز شاهزاده بهش چیز دیگه ی بگه.
اینو عمو جینش بهش گفته بود.
لوسی می خدمتکاری بود که خیلی وقت بود داشت از تهیونگ مراقبت می کرد، اون دختر مهربونی بود اما امروز با بقیه روزا فرق داشت.
اون خودش نبود.
لوسی می خیلی ترسناک تر شده بود.
و تهیونگم خیلی می ترسید و عموجین اینجا نبود که پیشش بره برای همین خرسیشو توی بغلش فشار داد دوباره سعی کرد عموشو صدا بزنه:
- عمو جین.
لوسی می عصبی سر تهیونگ داد زد:
- از من نترس عزیز دلم.
هیچ کس تا حالا سر تهیونگ داد نزده بود برای همین قلب کوچلوش شروع به تند زدن داخل سینه ش کرد.
و اشکاش دونه دونه از چشمای الماس مانندش پایین ریخت.
لوسی می امروز یه جوری شده بود انگار چشماش میدرخشید بهش یه جوری نگاه می کرد.
مثل یه خوراکی.
اون موهاشو عقب داد و جلوی تهیونگ نشست.
تهیونگ خودشو کنار دیوار جمع تر کرد و خرسیشو بیشتر توی بغلش فشرد. 
لوسی می گلی رو از روی میز سیاه چاله برداشت که به نظر مال اینجا نبود چون توی سرزمین مرگ گلی وجود نداشت.
تهیونگ اون گل رو یادش بود اونارو مامانش بهش داده بود.
- اون.ا..مال.. من..ه.
لوسی می به تهیونگ خیره شد:
- اوه خدا چه صدای خوشگلی..
به گل اشاره کرد:
- فک می کردم گلات خیلی خوشگلن برای همین وقتی دیدمشون افسونشون شدم عزیز دلم..
یه طوری که نتونستم جلوی خودمو بگیرم که بدزدمشون اما امروز تو روی دیدم و اووو گاد
پسر خوشگلم تو از هر موجودی زیبا تری.
اون مثل یه گرگ گرسنه به تهیونگ کوچلو خیره شد:
- اون چشمای نازت انگار الماسن که داخلشون می درخشه انقدر درخشانن که میتونم خودمو توشون ببینم.
سینه کوچیک ته شروع به بالا پایین رفت اون ترسیده بود خیلیم ترسیده بود.
میخواست جیغ بزنه اما نمی تونست.
لوسی می خندید:
- خدای من دلم می خواد اون پوست سفیدت رو بخورم و چشماتو در بیارم تا همیشه بتونم نگاهشون بکنم.
نفس تهیونگ تند تر شد و اون بهش نزدیک تر شد.
تهیونگ چشماشو بست و با تمام توانش جیغ کشید:
- عمو جین. 
با موج صدای تهیونگ در اصل چیز دیگه ی ازش آزاد شد.
موج مرگ..
اون در خطر بود و برای همین بخش مرگش آزاد شد و سمت لوسی می رفت.
و بعد صدای وحشناکی اومد و لوسی می جلوی چشمای تهیونگ روی زمین افتاد.
زبون ته بند اومده بود یه اتفاقی افتاده بود دوتا لوسی می توی اتاق بود.
یکی زیر پای تهیونگ افتاده بود که از سرش یه چیزی قرمز بیرون می ریخت درست مثل وقتی که ته دستش زخم می شد.
و.. و تکونم نمی خورد؛
اما اونیکی ترسناک تر بود اون روی هوا سر خورد و در حالی گریه می کرد جیغ کشید:
- تو منو کشتی.
تهیونگ داشت می لرزید و چشماش یه جوری شده بودن و کم کم داشت دچار تشنج می شد که لوسی می از بدن تهیونگ رد شد...

mistake of Cupid | VkookWhere stories live. Discover now